eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هشتاد 💤خواب دیدم..... فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیش
💔 در رابستم. پشت در آرام آرام اشک ریختم. خدایا ممنونم 😢🙏که فاطمه رو سر راهم قرار دادی. من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد. کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم! یاد جمله ی فاطمه افتادم!       (خدا تو رو در آغوش گرفته..). بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه. پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست. من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم.. همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه! امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا!😊👌 رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!! 🍃🌹🍃 اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت: _در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت‌ اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن! من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:☺️😍 _این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟ فاطمه هم با خوشحالی میخندید.☺️ _ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه. 🍃🌹🍃 روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم .تصمیم بود ولی رژم رو پاک کردم و با ، راهی آدرس شدم.😌 وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود 😢😟 👣(مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)👣 🍃🌹🍃 حال عجیبی داشتم. وارد دفتر مدیریت‌ که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم! به همین سادگی!!☺️👌 ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کردوگفت: _اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم! 🍃🌹🍃 خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم .فاطمه گفت: _بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.☺️😍 به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم. فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم! 🍃🌹🍃 گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد. من که هنوز نمیدونستم  شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم: _کیه؟! فاطمه با دهانی باز گفت: _حااامد😧 من ذوق زده شدم.گفتم: _ای ول!!!! چقدر خدا عادله…یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟ _آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم’!! میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده! با حرص گفتم: _بابا خب جواب بده از خودش میپرسی! فاطمه دستهاش میلرزید: _نه..نه نمیتونم رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم: _فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟ فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم _سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟…حامد؟؟؟…..من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟ حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش😢 یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم. فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه😭 کرد.با نگرانی😨 وکنجکاوی پرسیدم: _فاطمه چیشد؟حامد چی میگفت؟؟ ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هشتاد نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ...اے مــــردم! مـن یڪــے از افــراد شما
💔 ✨ نویســـنده: به عقیــده ے من، اشتبـاه علـــے این بود ڪه حاضــر نشد از موقعیــت به وجــود آمده و از ڪرسے خلافت، به زندگــے خود و فرزندانش سر و سامان بدهد. او مےتوانست مانند بنے امیه، حڪومت را در خانـدان خـود ڪند تا بعد، همه ے پسرانـش و پسـران پسرانـش به قتــل برسند و در ڪسوت خلافــت، در عمــارت هاے مجلل خود زندگــے ڪنند؛ ڪارے ڪه بعد از علــے، معاویــه و خانــدان بنـے امیــه انجــام دادند. اشتبــاه علــے این بود ڪه مدیریــت جامعـه را از قدرتمنــدان و ثروتمنــدان گرفـت! او دوسـت نداشـت در جامعــه گروهــے غنــے و گروهــے فقیــر باشند. گرایـــش علـــے به طبقــات فقیــر و پاییــن جامعــه بـود و اگر خلفاے بعد از علــے نیز چون او به فڪر عدالــت و قسـط و برابرے بودند، هرگز گرایش حڪومت هایشان دوام نمے یافت و موروثــے نمـےشد و هرگــز نمےتوانستند ده ها سال زمــام قــدرت را به دسـت بگیرند؛ علـــے چنین نڪـرد و حڪومتش پایدار نگردید و در نهایـت، دنیایــے ڪه مےتوانست براے او و خاندانش پر زرق و برق و پر از تجملات و خوشــے باشد، به تلخــے به پایـــان رسید و این، براے حاڪمانــے ڪه پیروے از رأے و نظــر مردم مےڪنند، درس عبرتــے است ڪه چون بنـے امیه باشند ڪه در ظاهر از مردم و مردم دارے و دین و خدا دم مے زنند، اما در باطن ڪار خود را انجام مےدهند. حاڪمان باید خواص جامعه و دوستان و همفڪران خود را نرانند و به آن ها قدرت و فرمانــدارے دهند تا آشـوب ها در نگیـرد و پایه هاے حڪومت را متزلـزل نڪند. والســلام. *** ڪشیش سرش را از روے اوراق بلند ڪرد، عینڪش را برداشت و فڪر ڪرد مورخ خوش خط دربار بنےامیه، به حقایقــے اشاره ڪرده ڪه ذمّ شبیــه مــدح است. به زیر ســؤال بــردن روش هاے مردم دارے علــے، در واقع به چالــش ڪشیدن عقیده و مرامــے بود ڪه قرن ها پس از علــے، به عنــوان و در جهان امروز مطـرح است. تفڪرات مــورخ بنے امیه، اما تفڪرے است ڪه هنوز منسوخ نشده است و در میان بسیارے از رهبـران جهان ڪاربرد دارد؛ حڪومت شوروے سابــق، یڪے از مصادیــق این نـوع تفڪر بود ڪه شعــار حقــوق مردم، برابرے و بــرادے سر لوحــه ے تبلیغات خــود قـرار داده بــود، اما در عمـل، هر صداے آزادے خـواه را ساڪت مے ڪردند. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi