eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ... از کربلا که برگردی تازه مےفهمی چقدر اشتباه رفته ای!!!! تازه مےفهمی تمام راه هایی که رفتی و ختم به نشد، اشتباه بوده... تازه مےفهمی تمام درهایی که کوبیدی اما در خانه نبود... اشتباه محض بوده از کربلا که برگردی تازه مےفهمی چقدر بودن سخت است ... مُرده ای!!! حتی اگر نفس بکشی... ... چقدر دلتنگم! ... امان از این دلِ پرطاقت! کاش کربلا راه خروجی نداشت... هنوز متعجبم بعد از کربلا چطور آدمها زنده مےمانند؟؟ 💔 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... از کربلا که برگردی تازه مےفهمی چقدر اشتباه رفته ای!!!! تازه مےفهمی تمام را
#اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 #آھ_ڪربلا #پروفایل 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔 ... مےنشینم کنار مزار سرم را روی شیشه مزار که مےگذارم تمام غصه هایم پر مےکشد گوشی را روشن مےکنم لیست موسیقی ها را مےآورم روضه حضرت زهرا سلام الله مےگذارم ثوابش تقدیم به تو... همین روضه گذاشتن ها سر مزار بود که راهی کربلایم کرد... حالا بعد از کربلا کار هر روزم همین است... با هم روضه گوش کنیم گریه کنیم کربلائی هستی، کربلائی ام مےکنی... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_نود_و_نهم نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس ال
در میان هق هق دردناکم😖😭 فاطمه گفت: _هنوزهم میگم!خدا تو رو در آغوش گرفته.ولی تو بش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی.اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری. . اونجایی که هست. هست. هست. پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری! چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:😩😭 _خدااااااایااااا بسه دیگه…منو پروازم بده.. آهسته نبر.. فاطمه با گریه 😣😭از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت. -جای داروهات کجاست یه قرص💊 بهت بدم  آروم بگیری. گفتم: _فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم. فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند... نفهمیدم کی خوابم برد. 🍃🌹🍃 حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم. _چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟ عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: _میخوام درخت بکارم! با تمسخر گفتم: _اینجا که فایده ای نداره!  رشد نمیکنه..قد نمیکشه.! خندید.. _اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده. یک قدم جلو رفتم.. چاله🕳 خیلی بزرگ وعمیق بود.پرسیدم: _خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟ گفت: _بذرم بزرگه. با تعجب به اطراف نگاه کردم.پرسیدم : _کو؟؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟ ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت: _باید خاکت کنم…شاید خدا ازت یه درختی بسازه… جیغ میکشیدم😫... _نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!! او میون گریه میگفت: _نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.! جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. 🍃🌹🍃 فاطمه با اشک😢 و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار می‌دیدند. با وحشت گفتم: _داشت منو خاکم میکرد…داشت منو میکشت.. فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت: _نه  …حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه…چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟ _حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم: _کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟ فاطمه با گریه گفت: _حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟😭 خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم: _تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن.. و دوباره از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود. _سادات خانوم میتونید بلندشید؟! 🍃🌹🍃 زبانم نمیچرخید جواب بدم.. فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید. چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟ گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای👧 بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید. آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم.خودم بودم! با تمام توانم صداش کردم: _آقااا..اومدی؟؟ چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!گفتم: _نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه! آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد. پرسید: _حالت خوبه.؟ خندیدم وگفتم: _ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی! آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردم به آقام وگفت: _آقا جون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول! آقام نگاهم میکرد. _ببرمت دکتر آقا جون؟ لبخندی زدم: _خوبم آقاااا
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صدم در میان هق هق دردناکم😖😭 فاطمه گفت: _هنوزهم میگم!خدا تو رو در
چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن. لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد.😰 خوابم میومد! همه جا تاریک شد..زن هوچی نزدیک تختم اومد.با خشم وعصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود. _حیف اون آقات که تو اولادشی!!! گریه کردم.😭 _آقام یه روز بهم افتخار میکنه! فاطمه هم با گریه تاکید کرد. _ایشالا ایشالا. .من مطمئنم! زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم. جیغ زدم..😵 فاطمه هم جیغ میکشید!! _حااامد..یک کاری کن الان میمیره… این صدای حامد بود؟؟ _برو بیرون فاطمه. .تو داری وضع و بدتر میکنی… _پس چرا نمیاد.؟؟ دوباره زنگ بزن.. کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟ راستی چرا من اونها رو نمی‌بینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک افریط پشت در ایستاده وناخن میجود!منم که اون گوشه دارم بازی میکنم! بالاخره فاطمه ساکت شد. حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم. خوشحال و شاد وخندانم…قدر دنیا رو میدانم.. اااخ صورتم…کی منو زد؟ چشمامو به سختی وا کردم ادامه دارد.... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎞 #کلیپ ⭕️مسئولین ابوسفیان صفت جمهوری اسلامی ! فقط کافیه سر کیسه براشون شل بشه .... 👤استاد #رائفی_پور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 #چله_زیارت_عاشورا #روز_بیست_و_هشتم_چله ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و استجابت حاجات اعضای کانال #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 جانا! چگونه گویم شرح فراقت؟ چشمی و صد نَم جانی و صد #آھ... #شھید_حسین_ولایتی_فر #حادثه_تروریستی_اهواز #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 کتاب سقای آب و ادب 📝 نویسنده با زیرکی و توانایی قلم خود مخاطب را میخکوب متن کتاب
💔 📚 داستان غریبی از یک مادر و پسر قهرمان است... ، شیرزنی است که هیچ مصیبتی او را از پا در نیاورده است؛ نه از دست دادن پدر، نه کوری چشمان، نه تنگدستی شوهر! هیچ اتفاقی در عزم او برای خوب زندگی کردن خلل ایجاد نکرده است... پسر خلف همین زن، کم‌کم آماده ازدواج می‌شود و مادر مقدمات دامادی‌ فرزندش را آماده می‌کند. همه چیز مهیاست اما یک مهمان ناخوانده همه چیز را تغییر می‌دهد... جنگ... پسر به جبهه می‌رود و مادر و نامزدش چشم به راه او می‌مانند تا مراسم را برگزار کنند. اتفاقی که هیچ‌وقت نمی‌افتد و پس از چندماه، خبر شهادت قهرمان داستان، شیرینی عروسی را تبدیل به می‌کند... 🔸 قیمت (با ۱۵درصد تخفیف): 🔹 ۱۳.۰۰۰ 👈 ۱۰.۴۰۰ تومان ........ جهت سفارش کتاب و : @sefaresh_ketab 💕 @aah3noghte💕