eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 پیام پرستارهای بیمارستان عیسی بن مریم اصفهان: 👈 ضمن آرزوی سال خوب و پربرکت برای تمام شهروندان از آنها تقاضامندیم برای قطع زنجیره انتقال و طول نکشیدن همه گیری کرونا تا فصل تابستان، ماندن درخانه راجدی بگیرند ما از خانواده دور هستیم تا شما از ویروس در امان باشید. شما هم برای در امان ماندن پدر و مادرها و گروههای پر خطر توصیه ها راجدی بگیرید...🙏🙏 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ بسم الله النور قسمت 7⃣8⃣ کمتر از ثانیه ديگه داشتم ديوونه مي شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ... هي از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تکيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ... - قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ... چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ... فقط براي اينکه يه فضاي کوچيک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پيدا کنم ... تنها قسمت خوبش اين بود که صندلي کناريم خالي بود ... اگه يکي ديگه عين خودم مي نشست کنارم و هر چند دقيقه يه بار يه کش و قوس به خودش مي داد ... اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت کنم بيرون يا اون رو ... ساندرز، رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلي نورا بين اونها بود ... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي کرد ... گاهي روي صندلي خودش مي ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ... اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي کردن و سعي در مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نکنه ... ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم که بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم ... خوابش که برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ... - خسته که نشدي؟ ... با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه کردم و سري تکان دادم ... - طول پرواز رو داشتم کتاب مي خوندم ... - صدامون که اذيتت نکرد؟ ... - نه ... لبخند بزرگي صورتش رو پر کرد ... - تو که هنوز صفحه بيست و چهاري ... نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ... - فکر کنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ... و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ... - چي؟ ... - تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ... نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ... - آره ... خدا به زندگي من برکت هاي فوق العاده اي رو عطا کرده ... نگاهش دوباره برگشت سمت من ... - شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟ - نه ... نيم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالي که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تکيه داد ... - کاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ... سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام کمي با حلقه بازي بازي کرد و تکانش داد ... - بيشتر از يه سال ميشه ولم کرده ... توي يه پيام فقط نوشت که ديگه نمي تونه با من زندگي کنه ... گاهي به خاطر اينکه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي کنم ... و خنده تلخي چهره ام رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره من، حواس دنيل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس کنم ... - متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ... - مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ... کمي خودم رو روي صندلي جا به جا کردم ... - اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينکه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا ديدم يه چيزي برام عجيبه ... با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ... - چطور مي توني اينقدر راحت با کسي برخورد کني ... که چند ماه پيش نزديک بود بچه ات رو با تير بزنه؟ ... خشکش زد ... نفس توي سينه اش موند ... بدون اينکه حتي پلک بزنه نگاه پر از بهت و يخ کرده اش رو از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تکيه داد ... تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي کردم ... نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانيه اي فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گير کردن اسلحه ... اون همه ماجرا رو نمي دونست ... و من به بدترين شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چيز رو بهش گفته بودم ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
✨ بسم الله النور قسمت 8⃣8⃣ باز مانده سکوت مطلقي بين ما حاکم شد ... نفسم توي سينه حبس شد ... حتي نمي تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... اون توي حال خودش نبود ... و هر ثانيه اي که در سکوت مي گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ... چشم هاي منتظرم، در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنياي من بهش بستگی داشت ... و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفي کرده بود ... چند بار دستم رو بلند کردم تا روي شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بي اختيار اونها رو عقب کشيدم ... نمي دونستم چي کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقي مي تونست براي من بيوفته ... بهش حق مي دادم که بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ... اين يه سفر توريستي نبود ... من با تور اونجا نمي رفتم ... و اگه دنيل رهام مي کرد در بهترين حالت بعد از کلي سرگرداني توي يه کشور غريب ... با آدم هايي که حتي مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... بايد دست از پا درازتر برمي گشتم ... سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با کف دست باقي مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ... تمام وجودم از داخل می لرزيد ... اين پريشاني، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توي اون لحظات بيشتر از قبل شده بود ... نمي تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توي چشم هام موج می زد ... - هيچ چيز جز اينکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمي کنه ... از حالت خميده اومد بالا و کامل نشست ... و نگاه سنگينش با اون پلک هاي خيس، چرخيد سمت من ... از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ايستاد ... - اگه منتظر شنيدن چيزي از سمت من هستي ... الان، مغز منم کار نمي کنه ... جز شکرگزاري از لطف و بخشش خدايي که مي پرستم ... به هيچي نمي تونم فکر کنم ... نمي تونم چيزي بهت بگم ... اصلا نمي دونم چي بايد بگم ... مي دونم در اين ماجرا عمدي در کار نيست ... اما مي دونم اگه خدا ... دوباره اشک توي چشم هاي سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ... بدون اينکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس هاي هواپيما ... و من مي لرزيدم ... مثل بچه اي که با لباس بهاري ... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ... به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ... چند دقيقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکاني خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم هاي نيمه باز ... نورا رو از روي صندلي برداشت و محکم توي بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلي ها نيم رخ چهره هر دوشون رو واضح مي ديدم ... با چشم هاي پف کرده، دستي روي سر دخترش کشيد ... - بخواب عزيزم ... هنوز خيلي مونده ... هواپيما توي فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ... تمام مدت پرواز نمي تونستم بشينم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ... و زماني که انتظار به پايان رسيد ... اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمي گشتم ... اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ... ثابت روي صندلي ... همون جا باقی موندم ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
✨ بسم الله النور قسمت 9⃣8⃣ چشم های نورا ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ايستاد و فقط بهم نگاه کرد ... این آدم جسور و بي پروا ... توي خودش خزيده بود ... خميده ... آرنج هاش رو روي رانش تکيه کرده ... و توي همون حالت زمان زيادي بي حرکت نشسته ... دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... يک قدمي ... جلوي من ايستاد ... - نظرت براي اومدن عوض شده؟ ... نمي تونستم سرم رو بيارم بالا ... هر چقدر بيشتر اين رفتار آرامش ادامه پيدا مي کرد ... بيشتر از قبل گيج مي شدم ... و بيشتر از قبل حالم از خودم بهم مي خورد ... صبرش کلافه کننده بود ... نشست کنارم ... - چون فهميدم اون شب چه اتفاقي افتاده ديگه نمي خواي بياي؟ ... نمي تونستم چيزي بگم ... فقط از اون حالت خميده در اومدم ... بي رمق به پشتي صندلي فرودگاه تکيه دادم ... ولي همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ... نگاهش چرخيد سمت من ... نگاهي گرم بود ... و چشم هايي که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفي شده بود ... - اتفاق سخت و سنگيني بود ... اينکه حتي حس کني ممکن بوده بچه ات رو از دست بدي ... اونم بي گناه ... و سکوت دوباره ... - اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون چيزي که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...☝️ همون کسي که به حرمت به من رحم کرد ... و بچه من رو از يه قدمي مرگ نجات داد ... همون کسيه که تمام اين مسير، تو رو تا اينجا آورده ... فرقي نمي کنه بهش ايمان داشته باشي يا نه ... تو هميشه بنده و مخلوق اون هستي ... تا خودت نخواي و انتخاب دیگه ای کني ... رهات نمي کنه و ازت نااميد نميشه ... يه سال تمام توي برنامه هاي من و خانواده ام گره مي اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چيز برمي گرده سر جاي اولش ... انتخاب با خودته ... اینکه برگردي ... يا ادامه بدي ... بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ... مغزم گيج بود ... کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ... شايد براي کسي که وجود خدا رو باور داشت حرف هاي خوبي بود ... اما عقل من، همچنان دنبال يه دليل منطقي براي گير کردن اسلحه، توي اون غلاف سالم مي گشت ... سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم يه بار برمي گشت و به پشت سرش نگاه مي کرد ... منتظر بلند شدن من بود ... از جا بلند شدم ... اما نه براي برگشت ... بي اختيار دنبال اونها ... در جواب چشم هاي منتظر نورا ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. قسمت اول داستان👇👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/12555
هدایت شده از 
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 دلخوش به عیدی‌ام، سفر از جنس اربعین آقا! قرار بعدی ما: موکِبُ الرضا علیه السلام ... 💞 @aah3noghte💞
💔 انتظار تمام شد... انتظار کشنده ای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود. باید می رفتم و دخترم را می دیدم. جنازه دخترم را به سردخانه پزشکی قانونی برده بودند. ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم... ...دخترم آنجا بود؛ با همان لباس قدیمی اش، با روسری سورمه ای و چادر مشکی اش. منافقین او را با کرده بودند. با چادر، چهارتا گره دور گردنش بسته بودند 😱😱😭😭 ... جعفر دست های زینب را گرفت و ناخن هاى کبودش را بوسید. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود. 😭😭 دو دکتر آنجا ایستاده بودند. از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود، پرسیدم : " دخترم خیلی زجر کشیده؟" او جواب داد: "بخاطر جثه ضعیفش، با همان گره اول خفه شده و به شهادت رسیده است. مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول، هیچ بلایی سر دختر شما نیامده است. " ...منافقین، زینب را با خفه کرده بودند که عملا نفرت خودشان را از نشان بدهند... 😠 دختران همه زینب کمایی هستند که زینب وار راهش را ادامه می دهند✌️✊ 🌷 📚 سالروز شهادت ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🚨 🔺آنگونه که در ویدئوی سخنان حسن روحانی دیده می‌شود، الگوی او برای مقابله با کرونا سیاست «ایمنی گله‌ای» Herd Immunity بوریس جانسون است که اعتراض و خشم شدید مردم بریتانیا را برانگیخت. 🔺بنوشته صبا آذرپیک، خبرنگار مطلع نزدیک به دولت ، سرلشکر باقری، رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، در جلسه ستاد ملی مبارزه با کرونا، که به ریاست حسن روحانی برگزار شد، دو پیشنهاد ارائه داد: ۱- قرنطینه چند مرحله‌ای با تدابیری که مایحتاج مردم تأمین شود؛‌ ۲- بستن جاده‌ها به کمک راهور و ارتش و بسیج. روحانی هر دو پیشنهاد را رد کرد و حتی تصمیم برخی استانداران را برای بستن‌ جاده‌ها لغو کرد. بدینسان، شاهد وضع خطرناک کنونی در مسافرت‌های نوروزی هستیم. 🔺روحانی حتی در جریان آخرین خبرهای تحولات مقابله با کروناویروس در جهان نیست و نمی‌داند که بوریس جانسون، پس از انتشار تحقیق مشترک امپریال کالج لندن و دانشکده مطالعات بهداشتی و بیماری‌های گرمسیری دانشگاه لندن، که مرگ حدود ۲۶۰ هزار نفر را به دلیل سیاست «ایمنی گله‌ای» او پیش‌بینی می‌کرد، روز دوشنبه ۱۶ مارس ۲۰۲۰/ ۲۶ اسفند ۱۳۹۸ از سیاست فوق عقب‌نشینی فاحش کرد (بنگرید به گزارش گاردین و فیننشال تایمز ۱۶ مارس ۲۰۲۰) و سپس دستور تعطیلی مدارس و دانشگاه‌ها را صادر کرد (بنگرید به گزارش سی‌ان‌ان) و برای مقابله با کرونا مقررات جدید وضع کرد. ساعاتی پیش اولین فرد در بریتانیا، جوانی ۲۶ ساله، به دلیل نقض مقررات جدید برای مقابله با کرونا دستگیر شد. مجازات او هزار پوند جریمه نقدی است و ممکن است تا سه ماه زندانی شود. (بنگرید به گزارش تلگراف ۲۰ مارس ۲۰۲۰). در فرانسه روز ۱۸ مارس/ ۲۸ اسفند جریمه خروج از خانه بدون مجوز رسمی به ۱۳۵ تا ۳۷۵ یورو افزایش یافت و تا ۱۹ مارس ۴٬۰۹۵ نفر به این دلیل جریمه شده‌اند. (بنگرید به گزارش کونکسیون) 👤 عبدالله شهبازی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام ای که بوی خدا میدهی امام رضا علیه‌السلام فرمودند:نماز شب روزی را زیاد می‌کند ... 💕 @aah3noghte💕
💔 غرق شدم ...! غرق شدی ...! من در تو در بے ڪرانہ ے نگاهمان کن و غریقمان باش ... 💞 @aah3noghte💞
💔  محسن بسیار ، با اخلاق، هیئتی و بسیجی بود، فقط یک زیارت سوریه را کم داشت که رفت و همان جا به شهادت رسید. به ارتش و کارش خیلی علاقه‌مند بود هر وقت او را در شهرک می‌دیدم در حال تمرینِ دویدن و بود، آنقدر با عشق کارش را دنبال می کرد که همیشه می گفتم حاج محسن تو صیاد شیرازی آینده هستی. بهترین روحیه محسن، ایجاد الفت بین بچه‌ها بود یعنی تلاش می‌کرد که بین دوستانش کوچکترین مشکل و موضوعی پیش نیاید خودش محور حل مشکلات می‌شد. اگر بخواهیم فقط یک صفت از ایشان بگوییم همین بودن محسن بود. ایام شهادت ایشون یادمه کسایی که رفته بودن دیدار خانواده شهید میگفتن مادرشون در رسیدن محسن به این مقام خیلی نقش داشته پدر شهید میگفتن تو خونه ما همیشه روشن بوده و مادر شهید یه نمازخونه کوچیک یه گوشه برای خودش داره که قران و دعا میخونه تو مراسم تشییع شهید هم مادر شهید با بودن و با صلابت ایستاده بودند شهید مدافع حرم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 از بعثت او جہان جَــوان شُـد گیتـے چــو بـہشت جــاودان شُـد این عیـد بـِـه اهــل دیـن مبارڪ بَــر جــملـہ مـسلمیــن مبـارڪ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
💔 بچه‌های گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می‌شد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم.🤔 دیدم رزمنده‌ای دارد می‌گوید: «اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز می‌روم.»😡☝️ پرسیدم :‌ «چی شده؟ قضیه چیه؟» همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اینجا می‌بینم جان خودم در خطر است!!.»😐😂 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آزاده باش... قیمتی خواهی شد... آنقدر قیمتی که خداوند خریدارت شود آن هم به بالاترین قیمت؛یعنی «ولایت» سلمانش را با «مِنّا اهلَ البِیت» خرید حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِک» و یقین بدان تو را با «انتظار» خواهد خرید و چه مقامیست این ... تعجیل در فرج مولا پنج صلوات🌹 💚 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ بسم الله النور قسمت 0⃣9⃣ آدرنالین مثل بچه هايي که پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چيزي که اصلا به گروه خوني من نمي خورد ... به اطراف و آدم ها نگاه مي کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ... دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غريبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ... ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ... زماني به خودم اومدم که دوست دنيل داشت به سمت ما مي اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ايستاد ... هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم هاي متحير به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ايستادم ... بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديک تر از من بودن ... همون طور که سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس کنترل مي کرد به سمت اونها رفت ... دنيل اونها رو بهم معرفي کرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي کرد ... نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي کرد ... - اسم عروسکم ساراست ... دست با محبتي روي سر نورا کشيد و سر نورا رو بوسيد ... - خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوي به اين نازي داره ... و ايستاد ... حالا مستقيم داشت به من نگاه مي کرد ... چشم توي چشم ... و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ... اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ... - شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ... سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار مي داد ... با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ... در صندوق رو باز کرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساک من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديک تر بودم ... خيلي عادي دسته رو ول کردم و يه قدم رفتم عقب ... ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساک رو برد سمت صندوق ... پارچه شنل مانند بزرگي که روي شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ... - بفرماييد ... حتما خيلي خسته ايد ... و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ... - تو بشين جلو ... يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ... - چرا من؟ ... خودت بشين جلو ... از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ... - خانم من مسلمانه ... تو که نمي توني بشيني کنارش ... حرفش منطقي بود ... سري تکان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ... - نظرت چيه من با تاکسي هاي اينجا بيام؟ ... لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ... - نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ... دلم مي خواست با همه وجود گريه کنم ... اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي کردم ... اما اون روز ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
✨ بسم الله النور قسمت 1⃣9⃣ نقطه مشترک حس عجيبي داشتم ... از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم رو به خودش جلب مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي کردم ... که چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و ساندرز بزرگ تر باشه ... و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ... مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي که پاي مذهب شون وسط کشيده بشه ... پرچم براشون بي معناست ... اما برعکس ساندرز که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي که هيچ سنخيتي با اونها نداشت ... توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسي که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ... با هم غرق صحبت بودن ... تا زماني که پاي من هم به ميان کشيده شد ... - اين برادرمون هميشه اينقدر ساکت و دقيقه؟ ... چه چشم هاي زيرکي داشت ... با وجود اينکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل بود اما من رو هم زير نظر گرفته بود که دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي کردم ... - من براي شما برادر نيستم ... جا خورد ... چند ثانيه سکوت کرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ... - عذرمي خوام اگه ... پريدم وسط حرفش ... - منظورم اينه که مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي کنيد اون جمله رو گفتم... لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري که دندان هاي جلويي نمايان شد ... - اون رو که مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست يه طوري برنامه بريزيم که شما اذيت نشي ... پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي کنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ... چهره ام جدي شد ... فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ... از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه کردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينکه ساندرز در مورد من چي به اون مرد گفته ... سکوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ... - آقاي منديپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ... در عين ترسي که از اون مسلمان و بودن در يه کشور اسلامي داشتم ... اعتمادم به دنيل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني که حالا ديگه کاملا ساکت بود ... - راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد کافر ... نيم نگاهي به من کرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ... - کاش زودتر گفته بوديد ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توریستی ـ سياحتي ... اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ... - منم واسه همين باهاشون اومدم ... نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجيبي بود که مفهومش رو نمي فهميدم ... ⏪ ادامه دارد.... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
✨ بسم الله النور قسمت 2⃣9⃣ طبقه بندی شده با تعجب داشت بهم نگاه مي کرد ... نمي تونست علت اونجا بودن من رو پيدا کنه ... دوباره نگاهش برگشت روي دنيل ... انگار منتظر شنيدن حرفي از طرف اون بود ... يا شايد قصد گفتن چيزي رو داشت که مي خواست اون رو با توجه به شرايط بسنجه ... نگاهش گاهي شبيه يک منتظر بود ... و گاهي شبيه يک پرسشگر ... در نهايت دنيل سکوت رو شکست ... - رنگ هوا نشون ميده به زمان نماز خيلي نزديک شديم ... اگه اشکال نداره نزديک ترين مسجد توقف کنيم ... دلم مي خواد ورودمون رو به کشور اسلامي با نماز شروع کنم ... و نگاهش چرخيد سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از اين پيشنهاد استقبال کرد ... - منم بسيار موافقم ... اما گفتم شايد از اين پرواز طولاني خسته باشيد و بخوايد اول بريد هتل ... و الا چه بهتر ... مرتضي دوباره نيم نگاهي به من انداخت ... از جنس نگاه هاي قبل ... - فقط فکر اين رفيق مون رو هم کرديد که خسته نشه؟ ... با شنيدن اين جمله تازه دليل دل دل کردن نگاهش رو فهميدم ... مونده بود چطوري به من بگه ... - مي دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ... از بريدگي اتوبان خارج شد ... در حالي که مي شد تعجب و آرام شدن رو توي چهره اش ديد ... - قبل از اينکه بيام در مورد اسلام تحقيق کردم ... و مي دونم امثال من که کافر محسوب ميشن حق ندارن وارد مراکز مقدس بشن ... حالا ديگه کامل خيالش راحت شده بود ... معلوم بود نمي دونست چطوري اين رو بهم بگه ... اما از جدي بودن کلامم ذهنش درگير شد ... خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز براي من راحت تر بود ... یه خصلت جالب ... خصلتي که من رو ترغيب مي کرد تا بقيه ايراني ها رو هم بسنجم ... دلم مي خواست بدونم ذهنش براي چي درگيره ... حدس هاي زيادي از بين سرم مي گذشت ... که فقط يکي شون بيشترين احتمال رو داشت ... مشخص بود که مي خواد من از اين سفر حس خوبي داشتم ... و شايد مي ترسيد اين ممنوع الورود بودن، روي من تاثير بدي گذاشته باشه ... چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت هميشه، دوباره در من زنده شد ... جای ساندرز رو توی مغز من مال خود کرد ... حالا دیگه حل کردن معادلات روحي اون برام جالب بود ... لبخند خاصي صورتم رو پر کرد ... مي خواستم ببينم چقدر حدسم به واقعيت نزديکه ... - مشکلي نداره ... اين براي من طبيعيه ... مثل پرونده هاي طبقه بندي شده است ... يه عده مي تونن بهشون دسترسي داشته باشن ... يه عده به اجازه مافوق نياز دارن ... اين خيلي شبيه اونه ... به هر دليلي شما اجازه دسترسي داريد ... من نه ... چهره اش کاملا آرام شد ... و مي شد موفقيت من روي توي اون ديد ... حدسم دقيق بود ... صفر ـ يک ... به نفع من . ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 نویسنده : شهید مدافع حرم سید طه ایمانی ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.