eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ✖️از هم اکنون تا غروب آفتاب زمان استجابت دعاست.. حضرت فاطمه (س) هنگامی که نیمی از خورشید غروب میکرد .. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 📘 ... یکی از رفقای طلبه جهادی تعریف میکرد میگفت: تو بیمارستان با یه بیمار کرونایی رفیق شدم که بعد از چند روز مرخص شد، منم دورادور پیگیر احوالاتش بودم، رفاقتمونم خیلی صمیمی شده بود. بعد از چند روز خودمم مریض شدم و تو خونه خودمو قرنطینه کردم، همون رفیقم زنگ زد، بهش گفتم منم مریض شدم، خیلی ناراحت شد گفت خدا شفا بده. چند روزی گذشت حالم خوب شد، وقتی مطمئن شدم مشکلی ندارم دوباره رفتم بیمارستان برای کمک به بیمارا، یه شب که بیمارستان بودم، همون رفیقم زنگ زد، احوالم رو پرسید گفت کجایی گفتم حالم خوبه شده الانم بیمارستانم، دیدم لحن صداش عوض شد گفت داداش چرا دوباره رفتی؟نمیگی مبتلا میشی؟خیلی مواظب باش، خلاصه قطع کرد، منم به کارم ادامه دادم. بعد از چند روز رفیقم زنگ زد گفت میام ببینمتون، وقتی اومد باهم رفتیم سر مزار شهدای گمنام و مدافع حرم سوریه، داشتیم راجع به کارای بیمارستان صحبت میکردیم، رفیقم گفت یه چیزی بهت میگم شاید باورت نشه، گفتم چی؟ گفت من مدتها بود که دیگه نماز نمیخوندم، اون شب که زنگ زدم و شما گفتید دوباره رفتید بیمارستان، گوشی رو که قطع کردم و بلند شدم، وضو گرفتم و سجاده رو انداختم و گفتم: خانومم هاج و واج نگام میکرد، بعد نماز بهش گفتم این طلبه ها جونشونو کف دست گرفتن برا اینکه ما بیدار بشیم اونوقت من، تو خواب غفلت حتی نمازامو نمیخونم. حاشا به غیرتم. 👈در تاریخ ثبت کنید کرونا من را نجات داد... ✍ راوی: حجت الاسلام علی اصغر محمدی راد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شعبان است ماه "الهی هب لی کمال الانقطاع الیک" و چه انقطاعی زیباتر از ؟! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به جان و دل نشسته‌ای به خاک و گل فتاده‌ام کنون که تو سواره‌ای... شتاب از چه رو؟ ... بمان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 خدایا! به تو پناه می آورم از خشمت و از فرود آمدن غضبت.😔 خدایا! اگر شایسته‏ رحمت نیستم، تو سزاوارى که بر من با فراوانى فضلت بخشش نمایى🙏🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است! به نفس کشیدن، میان بین الحرمینت نیاز مُبرَم دارم 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شیرازترین شهر جهان است نگاهت مےخانه‌ ی صوفی و مُغان است نگاهت ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
✨ بسم الله النور #مردی_در_آینه قسمت 9⃣1⃣1⃣ تبعه شما خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن
✨ بسم الله النور قسمت 0⃣2⃣1⃣ نزديک تر از رگ يه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توي هم فرو رفت ... به حدي که چيزي براي مخفي کردن وجود نداشت ... مرتضي چند لحظه با حالتي متعجب بهم خيره شد ... ـ حرف بدي زدم؟ ... ـ نه ... و به راه خودم ادامه دادم ... بي اختيار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار مي دادم ... شايد سفت شدن عضلات صورتم از بيرون، به راحتي با چشم ديده مي شد ... حس کردم قدم هاي مرتضي به صلابت قبل نيست ... نيم قدمي جلوتر حرکت مي کردم، مکث کردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست بود ... مي شد حال گرفته من رو با تخفيف چند درصدي توي چهره مرتضي ديد ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ... نفس عميقي کشيدم و راه افتادم ... ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نيست ... با وجود اينکه اين يه جمله تعريفيه اما هر بار که کسي اون رو بهم ميگه حالم زير و رو ميشه ... شايد به خاطر اينکه همه پدرم رو به اين خصلت مي شناختن ... و اون هم هميشه سرم فرياد مي زد ... سرسخت باش پسره ي بي عرضه ... تو مثل يخ با يه حرارت آب ميشي، به هيچ دردي نمي خوري ... مرتضي هنوز نيم قدمي، پشت سر من حرکت مي کرد ... توي حرکت نمي تونستم صورتش رو ببينم ... ايستادم تا چهره به چهره شديم ... ـ شايد مثل پدرم نشدم و از اين بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختي من به اون رفته ... وقتي بين خودمون صفت مشترک پيدا مي کنم، حس تنفري رو که از اون دارم برمي گرده روي خودم ... و ناخودآگاه خنده ام گرفت ... ـ هر چند، اين يه بار رو بايد اقرار کنم، از اينکه اين صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر اين صفت نبود، شايد الان اينجا نبودم ... از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درک علت ناراحتي من رو داشت ... توي تمام دنيا، افرادي که از زندگي من خبر داشتن به تعداد انگشت هاي يه دست هم نمي رسيدن ... و حالا مرتضی هم یکی از اونها بود ... ـ مادرت چطور؟ ... خنده تلخي رو که سعي مي کردم براي تمرين هم که شده يه بار انجامش بدم ... روي لبم نيومده خشک شد ... راه افتادم تا کمتر نگاه مون در هم گره بخوره ... ـ از مادرم بيشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش يه بچه 5، 6 ساله رو ول کرد و رفت ... زندگي با پدرم وحشتناکه ... و طلاق گرفتن از کسي با نفوذ و وجهه اجتماعي پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتي يه آدم سي و چند ساله نمي تونه يه شرايطي رو تحمل کنه، چطور يه بچه بي دفاع و تنها مي تونه؟ ... اون حتي يه لحظه ام به من فکر نکرد ... به من که بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ... با وجود گريه و التماس من، يه روز وسائلش رو جمع کرد و رفت ... بهش التماس مي کردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساکش رو توی دست من بیرون کشید و رفت ... تمام روز رو توي خونه از تنهايي و ترس گريه کردم تا نزديک غروب که پدرم اومد ... وقتي هم که اومد تمام شب رو به خاطر فريادهاي اون از ترس گريه کردم ... تقريبا کل وسائل دکور رو از خشم توي در و ديوار شکست ... مي دوني چي برام دردناک تر بود؟ ... اينکه با وجود تمام اون سال هاي وحشتناک، من توي قلبم بخشيدمش ... بزرگ تر که شدم با خودم گفتم حتما هيچ راه ديگه اي نداشته جز اينکه تنهايي فرار کنه ... اما حتي وقتي من به سن قانوني رسيدم نيومد سراغم ... مي دونست خونه پدرم کجاست اما حتي برنگشت ببينه چه بلايي سر من اومده ... بچه نابغه اي که مجبور ميشه 16 سالگي از خونه فرار کنه ... برعکس نابغه هاي هم سن و سالش که براي ورود به بهترين کالج ها و گرفتن بورسيه شبانه روز تلاش مي کنن ... ميشه يه بچه خيابون خواب ... بغض سنگيني راه گلوم رو بست ... ـ بعد از خوندن آيات قرآن ... حالا که دارم به گذشته فکر مي کنم ... در تمام اين سال ها من جز خدا هيچ کسي رو نداشتم ... و با بي انصافي تمام ... مثل يه احمق، چشم هام رو روي وجود داشتنش بستم ... "و ما از رگ گردن به شما نزديک تريم" ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.