#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_سه
خانه من
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد … از کار و پشتکارم خیلی راضی بود …😌
می گفت خیلی زود ماهر شدم 😅… دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم …😇
زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم …
می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف 🙈…
بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … .
#هدف گذاری و #برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم😉… اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند … .🤔
بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید …🤗
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم …
مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه …😐
خونه ای که آب گرم داشت … 😍
توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم …🙂
برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … .😀
توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید … اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد …
کم کم رمضان هم از راه رسید …
رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد …
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم … .😊
کم کم رمضان سال ۲۰۱۰ میلادی از راه رسید … مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن …
برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند😳🤔 …
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن … .
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت … بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم …
تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود …😳
بدون تکلف …
سیاه و سفید … این برام تازگی داشت … و من برای اولین بار به عنوان یک #انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم …
این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .😍
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود … من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده … بودن در کنار اونها برام جالب بود …
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم...😊😉
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرارهرشبما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» ه
💔
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیدمحمدرضادهقان_امیری
و دایی های بزرگوارشان
#شهیدمحمدرضاطوسی
#شهیدمحمدعلی_طوسی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 همیشه مےگـفت: "اگـر ماندیم..." #حاج_سیدحمید_تقوی_فر #سالروز_شهادت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 با حاجی هر صحبتی که می کردیم می گفت اگر موندیم ...
کم کم یه ترسی ما رو برداشته بود اگه موندیم یعنی چی خب هستیم دیگه ...
حاجی می گفت نه.....
خیلی هم تکرار می کرد که اگه موندیم ...
خب ما عقلمون کوچیک بود،نمےفهمیدیم اگه موندیم یعنی چی ... حالا که حاجی رفته می فهمیم یعنی چی ...
🔹شب آخر میره بیسیم تحویل بگیره،یه روز قبلش اعلام می کنن که چون اطلاعاتشون کمه و یگان های اطراف نزدیک بشن 24 ساعت کار عقب می افته.
حاجی عصبانی شد از تو جلسه اومد بیرون....یکی از بچه ها صداش زد حاجی چرا انقدر عصبانی شدی زود اومدی بیرون⁉️
🔹حاجی جواب داد:
بابا اینا دوباره 24 ساعت کار ما رو عقب انداختن،24 ساعت اینا رفتن ما رو عقب انداختن ...
🔹حاجی میدونست قراره بره ... شب بعد رفت بیسیم تحویل بگیره،باید یه رسید میداد که بیسیم رو تحویل گرفته ... زیرش نوشته بود اگر برگشتم بهتون میدم...😔
🔻راوی: همرزم شهید
#شهیدحاج_سیدحمید_تقوی_فر
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
شهیدی که سر بے تنش سخن گفت
او به خاطر علاقه فراوانی که به #امام_حسین ع داشت از خدا تقاضا داشت
همچون امامش، شهید شود
آن خواسته ها رادر پست بعدبخوانید
#شهیدعلی_اکبر_دهقان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 شهیدی که سر بے تنش سخن گفت او به خاطر علاقه فراوانی که به #امام_حسین ع داشت از خدا تقاضا داشت هم
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یاحسین، یا_حسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...😭😭
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا!
من شنیده ام که امام_حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…😭
خدایا!
شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.😭
خدایا!
شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد...😭😔
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
#شهیدعلی_اکبر_دهقان
#حب_الحسین
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ژوان_کورسل۲ مسعود وقتی شنید کمال مےخواهد به ایران برود و درس حوزه بخ
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
#لات_های_بهشتی
#رضا
توی جبهه بودیم که یک روز صدای داد و بیداد بلند شد😐
و بعد رضا را با #دستبند آوردند اتاق آقای چمران و گفتند:
"دکتر! این کیه آوردین جبهه"؟؟😏
رضا شروع کرد به #فحش دادن،چه فحش های رکیکی!!! 🙊
چمران مشغول نوشتن بود و توجهی نمےکرد. رضا وقتی بےتوجهی چمران را دید گفت:
"کـچل! با توام"!!!😏
یک دفعه چمران سرش را بالا آورد و دست از نوشتن کشید، لبخندی زد☺️ و گفت:
"بله عزیزم؟ چی شده آقا رضا؟ قضیه چیه"؟؟
یکی گفت:
"رضا داشت مےرفت بیرون سیگار بگیره و برگرده برای همین با #دژبان دعوایش شد"...😅
چمران گفت:
"آقا رضا! سیگار چی مےکشی؟؟ برید براش بخرید و بیارین"...😌
روز بعد رضا به دکتر چمران گفت:
"دکتر! میشه یه دو تا #فحش بهم بدی؟؟ کشیده ای، چیزی بزنی"؟؟!!😔
وقتی سکوت و تعجب دکتر را دید گفت:
"من یه عمر به هر کی بدی کردم، بهم بدی کرد... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور جواب بده"!!😭
دکتر چمران گفت:
"اشتباه فکر مےکنی!!☺️
یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی مےکنم، نه تنها بدی نمےکنه بلکه با خوبی بهم جواب میده!!😔
هی #آبرو بهم میده... تو هم یکی داشتی که هی بهش بدی مےکردی بهت #خوبی مےکرده"!!
رضا جا خورد... 😳رفت یه جا تنها نشست. آدمی که زیر بار کسی نمےرفت و بسیار مغرور بود، نشسته بود زار زار #گریه مےکرد.😭😭😭
اذان که شد رفت وضو گرفت و سر #نماز، موقع قنوت، صدای گریه اش بلند بود...
رضا #توبه کرد. توبه نصوح...
مدتی بعد هم به #شهادت رسید...
#پایان_داستان_رضا
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
📚... تاشهادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_سه خانه من رئیس ت
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_چهار
بودن یا نبودن
رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن … .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند … .
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .😒
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود …🤔
رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد …😀
به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم …😅
.
.
رفتم سراغش …
- " اینجا چه خبره سعید؟ … . "🤔
همون طور که مشغول کار بود گفت…
+ " هماهنگی های روز قدسه… "
و با هیجان ادامه داد …
"امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان …"😉
- چی هست؟ …
+ چی؟ …
- همین روز قدس که گفتی. چیه؟ …🤔
با تعجب سرش رو آورد بالا …
+ شوخی می کنی؟ … .😳
. … بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت:
" تو هم میای؟ … "🙃
سر تکان دادم و گفتم: " نه … "😒
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم …
اون روز سعید تا نزدیک غروب درباره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد …
تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد … بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند …😫😩
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: " تو هم میای؟ … "☺️
- کی هست؟ …
+ روز جمعه …
سری تکون دادم و گفتم:
" نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم … "😑
خیلی جدی گفت:
" خوب مرخصی بگیر … . "😊
منم خیلی جدی بهش گفتم:
" واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید … "😏
.
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت …
" یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ … . "🙃
.
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم:
" یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده … من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم … "😏
برگشت … محکم توی چشم هام زل زد:
" … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسی هستم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت … ."
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرارهرشبما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» ه
💔
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهدعبدالصالح_زارع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #اندکی_سیاسی قیام ۹دی 💕 @aah3noghte💕
💔
رهبر انقلاب:
گناه نابخشودنی فتنهگران عاشورای ۸۸ این بود که نظام را به لبه #پرتگاه_سقوط کشاندند!
۹۰/۳/۸
مردم ما با آن کسانی که به روز عاشورا اهانت کردند قهرند.
ملّت با آنهایی که روز عاشورا، با قساوت، با لودگی، با بیحیایی آمدند جوان بسیجی را در خیابان لخت کردند و کتک زدند، قهر است.
با آن کسانی که با اصل انقلاب بدند و میگویند اصل نظام نشانه است، انتخابات بهانه است؛ با آنها آشتی نمیکند!
۹۵/۱۱/۲۷
بعد از اهانتی که در روز عاشورای سال ۸۸ به وسیلهی یک عده تحریک شده نسبت به امام حسین انجام گرفت،۲روز فاصله نشد که مردم در روز ۹ دی به خیابانها آمدند و موضع صریح خودشان را علنی ابراز کردند.
دستهای دشمن و تبلیغات دشمن نه فقط نتوانسته مردم را از احساسات دینی عقب بنشاند، بلکه روزبهروز این احساسات تندتر و این معرفت عمیقتر شده است!
۸۹/۷/۲۷
#اندکی_سیاسی
#بصیرت
#قیام
#۹دی
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 #لات_های_بهشتی #رضا توی جبهه بودیم که یک روز صدای داد و بیداد بلند شد😐 و بعد رضا را با
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عباس_زاغی
وضع سوسنگرد وخیم بود. اواسط آبان بود و توی این یک ماه اول جنگ، دوبار اشغال شده بود و بچه ها آزادش کرده بودند.😌
توی درگیری شدید ، دکتر چمران گفت:
"مهمات مےخوایم"..😑
از پشت بی سیم گفتند:
"مهمات هست اما کسی نیست توی اون شلوغی و زیر آتش بیاورد، خط"...🙄
دکتر گفت:
"کار، کار عباسه!! بدو بی سیم بزن عباس مهمات بیاره"!🤗
راست مےگفت، #عباس_ملامهدی معروف به عباس زاغی، بچه محلمان بود. چشمانی درشت و سبز داشت و بےنهایت #بےکله و #بےترمز...😅✌️
به دکتر گفتم:
"دشمن مارو دور زده!! تانکهاشون دارن از پشت سر ما میان"!!!😨
دکتر گفت:
"عباس رو صدا کن!!! وقت نداریم"..
عباس را با بےسیم صدا کردیم و دکتر از پشت بی سیم توجیهش کرد.
یک ساعت بعد دیدیم تویوتایی گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد و همین طور مےگازید و بوق مےزد...😬😀
خودِ عباس بود.
یک تویوتا مهمات و آب و غذا آورده بود..🙃
چند روز بعد داشتیم مےرفتیم محور طراح که وانت عباس زاغی را دیدیم... گلوله مستقیم خورده و آتش گرفته بود و جنازه عباس از کمر به بالا از هم پاشیده بود و سر و تنش پیدا نبود...😞
نمےتوانستیم او را به عقب منتقل کنیم و مجبور شدیم جا بگذاریمش...😔
نثار روح مطهر شهدا مخصوصا آنهایی که حتی عکسی از آنها در دسترس نیست ... #صلوات بفرستید
#پایان_داستان_عباس_زاغی
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#آھ...
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 خُدا کُنَد کِه کَسی حالَتَش چو ما نَشَوَد ... خُدا کنَد کِه کَسی تَحبِسُ الدُّعا نَشَوَد ...
💔
شهادت
فقط در خون غلطیدن نیست
شهادت
هنگامی رخ مےدهد که دلت
از زخم کنایه و تکه پرانی دیگران بگیرد
و خون
همان اشکےست که از #آھ_دلت جاری شود
و آن هنگام که مردان
به دنبال راهی برای شهادتند
تو
اینجا
هر روز
شهید مےشوی...
#شهیده_حجاب
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_چهار بودن یا نبودن
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_پنج
به من اعتماد کن
روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود🙄 … .
ازش پرسیدم:
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…😇
ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود … .
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد …😑
فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم …
خیلی ترسیده بودم … فقط ۱۵ سالم بود … .😕
شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …😔
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن 😣…
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … .
اعصابم خورد شده بود …
آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید … 😖
رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد …
_کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …😒
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم:
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم … .☺️
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ 🤔…
اعتماد؟ …
اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم :
آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی …
روز عید فطر بود … مرخصی گرفتم … دلم می خواست ببینم چه خبره … .🤔
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد …
مسابقه حفظ بود … تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند … ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم …🙃
با تعجب گفت:
" استنلی تو قرآن حفظی؟ … "😳
منم جا خوردم … هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم … اون کار، کاملا ناخودآگاه بود …
سعید با خنده گفت:
" اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست … توی راه قرآن گوش می کنه … موقع کار، قرآن گوش می کنه … قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد … هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم …"😬
حس خوبی داشت😍…
برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد … .🤗
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد … .
سعید مدام بهم می گفت:
" تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه … "👌
اما من اصلا جسارتش رو نداشتم … جلوی اون همه مسلمان… کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن … من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت … .
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت:
" … یه شرکت کننده دیگه هم هست … و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو … "🙃😃
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرارهرشبما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» ه
💔
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیدعبدالحسین_برونسی
💕 @aah3noghte💕