فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
گریه های سرداران #قاسم_سلیمانی و #محمدباقر_قالیباف
برای رفیق قدیمی خود، سردار شهید حاج #احمد_کاظمی
الحمدلله هنوز امید هست انگاری بازه درِ شهادت
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#آھ...
💕 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔
#دلشڪستھ_ادمین
برای توئی که نمےشناختمت...
آن روز هم بارانی بود
همه زیر بارانی که ریز و تند مےبارید،
منتظر آمدن پیڪر شهدا بودند
جایی درست کنار رفیق قدیمی برایت آماده کرده بودند
در کنار #حسین_خرازی..
نمےشناختمت اما نبودنت، تلخی عجیبی داشت
آن روز هم غمی عجیب بر دل سنگـینی مےکرد
و انگار هر سال باید این تلخی، تکرار شود...
راستی حاج احمد!
در نجـواهایت با حضرت زهرا (س) چه گفتی که تو را اینقدر زود به رفقای شهیدت رساند...
#حضرت_زهرا
#شهیدحاج_احمدکاظمی
#سالروزشهادت
#تشییع
#رفیق
#باران
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #محسن۴ محسن گفت: " تو این سه روز که تنها بودم خیلی فکر کردم به گذشت
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر
در شهر نجف به دنیا آمده بود و عاشق پول و شهرت و #پیشرفت...
یک باره سر از ارتش #عراق در آورد و شد:
#سرهنگ_حزب_بعث_عراق😎
اما این سرهنگ بعثی، بسیار به پدر و مادر #شیعه اش احترام مےگذاشت...
هنگام جنگ ایران و عراق، مثل بقیه نظامیان عراقی، مجبور شد به خطوط نبرد اعزام شود...
در اولین مرخصےاش که به خانه آمد، پدر و مادرش اعتراض کردند که "چرا با ایرانےها مےجنگی"؟؟؟😠😡
مادرش گفت:
"اگه به جنگ با آنها ادامه #حلالت نمےکنم"...😡😡
جناب سرهنگ هم سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمےگفت😔 اما
فکر مےکرد که از جبهه فرار کند حتی اگر اعدام شود...😱
چند روز بعد که به خطوط نبرد اعزام شد، خودش را به خط مقدم رساند😏
یک روز صبح، یک پارچه سفید برداشت🏳 و با سرعت به سمت نیروهای ایرانی دوید🏃🏃
و #اسیر شد...
#اطلاعات خوبی هم به مسئولان سپاه داد و بعد از مدتی با #تیپ_بدر که از نیروهای عراقی تشکیل شده بود، به نبرد با حزب بعث عراق پرداخت...☺️
بعد از پایان جنگ ایران و عراق، صدام به #کویت حمله کرد و بعد از مدتی هم امریکا، مناطقی از عراق را تصرف کرد...
فرصت خوبی بود تا سرهنگ به کشورش برگردد و بر ضد صدام مبارزه خود را آغاز کند...🙂
او که با رفقایش در روستایی مخفی شده بودند، هر از گاهی #ضربه ای بر پیکر حزب بعث که در کربلا و نجف مستقر بودند، وارد مےکردند💪
در یکی از این عملیات ها، سرهنگ و سه نفر دیگر از دوستانش به #مرکز_مهم_اطلاعات_ارتش_عراق در اطراف نجف حمله کردند 💥و پس از به هلاکت رساندن چند بعثی، سرهنگ هم به #شهادت رسید😇
دوستانش پیکر او را #مخفیانه در #وادی_السلام به خاک سپردند...
#پایان_داستان_عاقبت_بخیر
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_حتما_با_ذکر_لینک_کانال
💔
مصداقِ
عاشقانه های دلم
فرق میکند ...
#سالروزولادت
#شهید_احمد_شکیب_احمدی
#فاطمیون
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
مـنمـ
آن
عاشـــ💕ــقِ
عشقتـــ
ڪہ
جـز
ایـن
ڪار
ندارمـ
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#پروفایل😍
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(٢) ایـجاد تلاطم و گرفتن آرامش از مردم #ادامه_دا
💔
چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۳)
خسـارت بـہ اموال عمـومے
#ادامه_دارد...
#اندکی_سیاسی
#بصیرت
#ولایت
#فریب
#نفوذ
💕 @aah3noghte💕
💔
اگرصوتی راڪہ دقایقی #قبل_از_سقوط ضبط کرده اند شنیده باشید،بسیارعجیب است...
شهیداسدی:
ساعت9:35است،حدود 1:30ساعته رو آسمونیم
موتور نداریم
و با سلام وصلوات ان شالله داریم میشینیم ارومیه
ان شاالله که به خیر بگذره..
حاج احمد: صلوات بفرستید
شهید اسدی: یاعلےبن ابیطالب ع..
این صداهای بدون ذره ای ترس
این قوت قلب
از ڪجا سرچشمہ مےگیـرد جـز ایمان راسخ؟!
#یادشان_گرامی
#شهداےعرفہ
💕 @aah3noghte
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_شش اولین نماز چند
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_هفت
من ترسو نیستم
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم🤑… اما یه لحظه به خودم اومدم … "حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی…."😠💪
حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار 🙄… و بعد از ساعت ها …
– باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو …😏
– به من نگو ترسو … اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم …🍔
اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم … و هنوز زنده ام …😏
تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم …💪
– فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی؟…
اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره😶…
فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ …😏
محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن☝️ …
چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه☝️ …
پس به هر قیمتی باشه، سیستم ازشون دفاع می کنه …
فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه…😏
تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … .😶
احمق نشو کین🙁 …
دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ☝️…
فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … .😏
اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود …☹️
وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه …
حنیف واسطه من بود …
من واسطه کین …
مهم انتخاب ما بود …👌
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر در شهر نجف به دنیا آمده بود و عاشق پول و شهرت و #پیشرفت.
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۱
تا آمد توی محوطه با همان لهجه غلیظ لاتی گفت:
" #ساملیکم"!✋
همه سرها چرخید طرفش!!!!😳
هیکل درشتی داشت با قد بلند و ورزیده.
ابروهای پـُر ،
موهای فر و وزوزی و
دو چشم کاملا سیاه .
لباس شخصی تنش بود و
#کفش های_قیصری.🙄
ریش هایش سیخ سیخ در آمده بود و نشان می دادتا همین یکی دو روز پیش ، روزی ۲بار آنها را می تراشیده!!!😬
فکر کردم مراجعه کننده است و گذری آمده همان طور که نگاهش مےکردیم گفت:
«اینجا #رئیس_مئیس کیه؟»😏
گفتم :
«بفرمایین چه کار دارید؟»☺️
نیم نگاهی به من کرد و با صدای غلیظ تری گفت:
«مگه نگفتم رئیس مئیس اینجا کیه؟ لابد خودش و کار داریم دیگه»!😒
یکی از بچه ها منو نشان داد و گفت :
«ایشونه»😐
پوز خندی زد و گفت:
«این #جوجه رئیسه؟!😏 برو بابا»😂😂
بلند شدم و گفتم:
"پسر خوب! ادب داشته باش!😐
این چه طرز حرف زدنه"؟؟؟!!!😒
گفت:
"ببین!!☝️ خوش ندارم با من این طوری صحبت کنی!!😤
اگه راس راسی رئیسی ... من معرفی شدم به گروهان شما😏... #داوطلبم ! تا حالام جبهه نبودم! آموزش رفتمو همه تونو حریفم"💪...
برگه معرفی از #کارگزینی داشت!!!!😫😩
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_حتما_با_ذکر_لینک_کانال
💔
از: شهـــــدا
بہ: جامانده ها
هنوز هم شهادت مےدهند!
اما بہ "اهــل درد"
نه بے خیال ها☝️
فقط دم زدن ازشهـدا افتخار نیست...
باید زندگےمان
حرفمان،
نگاهمان ...
لقمه هایمان
و رفاقتمان
هم بوی شهــــدا بگیرد ...
آنطوری بشویمـ که شهیدحاج احمد کاظمی گفته بود:
"طورے زندگی ڪنید
که هر کس شما را دید،
حس کند یڪ #شهیدزنده را دیده است..."
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_هفت من ترسو نیستم
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_هشت
خواستگاری
اواخر سال 2011 بود… من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود…
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود😄…
شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
.
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن🙈 …
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم 🙈…
زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم، برای همین دست به دامن حاجی شدم 😉… اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هردوشون به انتخاب من احسنت گفتن ✌️…
.
.
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد، قرار شد یه شب برم خونه شون …
به عنوان مهمان، نه خواستگار 😎…
پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن 🙃…
.
.
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم.💪
اون روز هیجان زیادی داشتم😬 …
قلبم آرامش نداشت 💓…
شوق و ترس با هم ترکیب شده بود …
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم …
برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم …
یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون …
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند🤗 …
از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … .
بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم …
– حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند …
حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری …😊
سرم رو پایین انداختم …
خجالت می کشیدم… شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم…☺️
تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید😔
نفس عمیقی کشیدم …
"خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن"…
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم …
قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و #صداقت و #راستگویی بخشی از اون بود 😔…
با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود …🙁
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … .😢
– توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … .😡😠
همه وجودم گُر گرفت … 😑
– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … 😡
🔵پ.ن:
خواهشا قضاوت نکنید،شاید ما هم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم.
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕