💔
سهراب سپهری:
روی پایِ ترِ باران به بلندای محبت برویم...
امروز دلم حال کبوتر دارد...
صلی الله علیک یااباعبدالله
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیست_و_هشتم * وَ وَخْزِ السِّنانِ فِی الْحَشْا و مثل فرو رفتن سرنيزه د
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_بیست_و_نهم
* بَلی قَدْ تَجَلّی لَكُمْ كَالشَّمْسِ الضّاحِيَةِ أَنّی ابْنَتُهُ
آری برای همه شما مثل خورشيد روشن است كه من دختر پيغمبر هستم.
يعنی اين را كه نمیتوانيد انكار كنيد كه من يگانه وارث او هستم.
* اَيُّهَا الْمُسْلِمُونَ أَاُغْلِبَ عَلیٰ إِرْثی؟
ای مسلمانان آيا من مغلوب شوم بر ارثم؟
* يَابْنَ أَبیقُحافَةَ أَفی كِتابِ اللّهِ أَنْ تَرِثَ أَبٰاكَ وَ لاأَرِثَ أَبی؟
ای پسر ابی قحافه آيا در قرآن آمده كه تو از پدرت ارث ببری ولی من از پدرم ارث نبرم؟
حضرت(س) میفرمايد ما بايد احكام و قوانين الهی را از قرآن اخذ كنيم. حال آيا قرآن تفاوتی بين من و شما در ارث بردن قائل شده؟ يعنی اگر ملاك كتاب خداست كه فرقی در ارث بردن من و شما قائل نشده است و هر فرزندی از پدر ارث میبرد.
در اينجا ممكن است ابوبكر بگويد من بنابر حديث پيغمبر عمل كردم. حضرت(س) همين جا پاسخ اين حرف ابوبكر را هم میدهد.
حضرت(س) توجّه به آن حديث جعلی دارد لذا ابتدا از نظر قرآنی بحث میكند؛ امّا چون ممكن است آنها به آن حديث ساختگی متوسّل شوند بلافاصله میفرمايد:
* لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً فَرِيّاً
همانا يك سخن دروغی را نسبت دادی.
فری يعنی دروغ واضح و آشكار. يعنی شما آن حديث جعلی را مطرح كرديد.
* أَفَعَلیٰ عَمْدٍ تَرَكْتُمْ كِتابَ اللّهِ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَراءَ ظُهُورِكُمْ؟
آيا شما عمدا كتاب خدا را ترك كرديد و پشت سر انداختيد؟
احتمال هم دارد كه منظور اين باشد كه اين كار شما ناشی از بیشعوری و بی اطلاعی تان نسبت به احكام قرآن است كه آمده ايد حديثی ساخته ايد ضدّ قرآن!
يعنی يا آيات قرآن را میدانستيد آن وقت اين حديث را جعل كرده ايد؟ يا اصلاً به آيات توجّه نداشتيد و اين كار را كرديد.
* إِذْ يَقُولُ: «وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ»
آنجا كه قرآن میگويد سليمان از داود ارث برد.
يعنی خدا كه در قرآن تصريح كرد كه داود از سليمان ارث برد سپس چطور ممكن است پيغمبر(ص) حديثی بگويد برخلاف قرآن؟
* وَ قالَ فيما قَصَّ مِنْ خَبَرِ يَحْيی بْنَ زَكَرِيّا إذْ قالَ: «رَبِّ... فَهَبْ لی مِنْ لَدُنْكَ وَليّاً يَرِثُنی وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ»
و آنچه حكايت كرده از داستان يحيی كه زكريا به خداوند گفت: پروردگار من از جانب خودت به من ببخش جانشين و وليی كه از من ارث ببرد.
ولی كسی است كه پشت سر می آيد و ولی ميّت يعنی كسی كه از بازماندگان ميّت است. حضرت(س) بدين ترتيب دو نمونه از ارث پيامبران در قرآن را شاهد می آورد و میگويد پس چرا من كه پيغمبرزاده هستم نبايد ارث ببرم؟
ضمن آن كه قبلاً هم اشاره كرد كه از نظر قانون ارث هم در قرآن فرقی بين من و شماها نيست. از نظر پيغمبرزاده بودن و ارث پيامبران هم كه معلوم شد آن حديث ساختۀ شما بوده است؛ و بعد آيۀ ديگری میآورند برای ارث كه به طور كلّی در قرآن آمده است و كسی از آن استثناء نشده است.
* وَ قٰالَ: «اُولُو الأرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلیٰ بِبَعْضٍ فی كِتابِ اللّهِ»
و خويشاوندان بعضی به بعضی ديگر در كتاب خدا سزاوارترند.
* وَ قٰالَ: «يُوصِيكُمُ اللّهُ فی أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظَّ الْأُنْثَيَيْنِ»
و سفارش میكند خداوند شما را كه برای پسران دو سهم دختران را قرار دهيد.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیست_و_نهم * بَلی قَدْ تَجَلّی لَكُمْ كَالشَّمْسِ الضّاحِيَةِ أَنّی ابْن
جدیا... چقدر حضرت زهرا مظلوم بودن😔
💔
در دفعات مختلف به دیدار امام زمان عج نائل آمد
شهید علی سیفی🌺
#شهید_علی_سیفی_نصب
#شهید_دفاع_مقدس
سالروزشهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
امام حسن علیه السلام:
صاحِبِ النّاسَ مِثلَ ما تُحِبُّ أن یُصاحِبوکَ بِه.
با مردم به گونه اى رفتار کن که دوست دارى با تو آن گونه رفتار کنند.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دم_اذانی
خدایا!
مارا در حصار امن الهی خود حبس ابد بفرما!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 امام حسن علیه السلام: صاحِبِ النّاسَ مِثلَ ما تُحِبُّ أن یُصاحِبوکَ بِه. با مردم به گونه اى رفت
یه قاعده داریم به نام قاعده ی ؛هُوَ اَنْتْ
یعنی دیگران خود تو هستند
اگه اینطوری به دیگران نگاه کنیم هیچ وقت از کسی دلخور نمیشیم
و هیچ وقت انصاف رو در مورد طرف مقابلمون فراموش نمیکنیم
💔
.
آنهایی کـه امروز #سکوت می کنند!
فردا #قیامت باید پاسخگو باشند!
#حرفحق
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_دوازده داغ میشوم و سرم را پایین می اندازم: ولی من بهش فکر نکردم، فع
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_سیزده
دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد برای دخترش؛ پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند.
میدانم پدری میکند برایم...
سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب میکنم: خبریه؟
لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!اجازه نمیدهد من کاری کنم؛ خودش خانه را جارو میزند و مرتب میکند و میوه ها را می شوید؛ عمه هم دارد کمد من را زیر و رو میکند، مانتوی کرمی و روسری لیمویی ام را همراه چادر رنگی ام در می آورد و میگوید: همینا رو بپوش!
نگاه ها و لبخندهایی که بین عمه و حامد رد و بدل میشود، اعصابم را خرد میکند؛هرچه میپرسم مهمانمان کیست، جواب سربالا میگیرم:
- هیئت دیپلماتیک 5+1!
- کمیته حقیقت یاب سازمان ملل!
- بازرسان آژانس بین المللی انرژی اتمی!
- خاله موگرینی میاد که باهاش سلفی بگیریم!
آنها میخندند و من حرص میخورم. بالاخره وقتی در میزنند، حامد میزند زیرخنده و میگوید: حاج مرتضی و خونوادشن!
مغزم قفل میشود؛ یعنی من انقدر گیجم که نفهمیده ام تا الان؟ فرار میکنم به اتاقم،انگار روده هایم دارند دور معده و کبدم میپیچند.
قلبم تند میزند و عرق کرده ام؛صدای خوش و بش کردنشان می آید، کارد بزنند خونم درنمی آید؛ تندتند طول وعرض اتاق را طی میکنم و با عکس پدر حرف میزنم: آخه این چه پسریه شما تربیت کردین باباجون؟ همیشه اینطوری آدمو تو عمل انجام شده قرار میده؟
اون از مشهد بردنش، سوریه رفتنش، اینم الان! بابایی من الان آمادگی ندارم! اصلا الان شما باید باشید و نیستید، چرا آخه؟وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: «باکی حرف میزدی؟»
تازه میفهمم بلند فکر میکردم! سرجایم می ایستم و مثل بچه کلاس اولیها میزنم زیر گریه!
حامد داخل می آید و در را پشت سرش میبندد؛ اشک هایم را پاک میکند و با دستپاچگی میگوید: وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه تو فقط بیا سلام علیک بکن! من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید: تازه این جلسه اوله!
دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ می رویم به سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرف هایشان نیست؛ اما انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم! من چه دارم که بگویم به او؟ او با آمادگی آمده و من...
به خودم که می آیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون بروم،پشت سرم هم حامد است؛ کلا نه راه پس دارم، نه پیش!
دمپایی هایم را می پوشم و قدم به حیاط میگذارم؛ هوای آزاد کمی حالم را بهتر میکند، روی تخت مینشینیم. حامد چشمکی میزند و در را میبندد.
هوای شهریور چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده ام؛ سر هردومان پایین است و چند دقیقه ای در سکوت میگذرد، علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم!
به حنجره ام فشار می آورم: من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید: خوب اولین چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛ مثل اینه که ندارمش؛ الان حدود یک ماه و نیمه که سعی کردم با این شرایط کنار بیام؛ دست برتریم نیست که خیلی اذیت بشم... از پس بیشتر کارام برمیام ولی بازم به خودتون بستگی داره، هرجوابی بدین موجهه برام.
مکث میکند و ادامه میدهد: البته فقط مشکل دست نیست... یکی دوتا ترکش توی کتف و کمرم هست که نتونستن درشون بیارن... گاهی اذیت میکنن ولی باهم کنار اومدیم؛ اما اگه بحث شغل مطرح باشه، فعلا توی سپاه شاغلم؛ بیشتر حقوقم که خیلی هم نیست صرف پدر و مادرم میشه و پس انداز زیادی ندارم، نمیتونم به این زودیا خونه تهیه کنم؛ میخوام بگم چیز زیادی ندارم، همینم که هستم! هرچی بگید حق دارید!
زیر لب غر میزنم: اینکه همش شد مادیات!
دستپاچه میخندد: آخه من تجربه اینجوری نداشتم تا حالا،درست نمیدونم چی باید بگم! شما هرچی میخواید از مادیات و معنویات بپرسید!
خون به مغزم هجوم می آورد.«نه که من تاحالا از این تجربه ها داشتم؟» در دل این را می گویم؛ نمیدانم باید چه بپرسم، سردرگمم.
- منم آماده نیستم، خبر نداشتم از برنامه برادرم.
احتمالا علم غیب میداند چون خودم هم به زور میشنوم چه میگویم و لب خوانی هم نمیتواند کرده باشد چون سر هردومان پایین است.
- خوب... من... فقط انتظار همراهی دارم ازتون... نیاز به کسی که مثل من فکر کنه،دغدغه ها و ارزش هاش مثل خودم باشه تا بتونیم باهم سریعتر برسیم به هدف،سریعتر رشد کنیم.
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞