💔
❣اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي فِيهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذَارِ
خدایا مرا در این ماه از آلودگیها و ناپاکیها پاک کن
#دعایروزسیزدهمماهمبارکرمضان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
شهید شو 🌷
💔 بعد از زایمان، وقتی رفتیم خانه، #فاطمه را بغل کرد، خدا را شکر کرد و همان جا توی گوشش اذان و اقامه
💔
توی حرم ها هم حال خوبی داشت اما حواسش به من هم بود.
فاطمه را نگه می داشت و میگفت: شما برو به زیارتت برس...
وقتی برمی گشتم صحن گوهرشاد میدیدم فاطمه شال گردن بابایش را گرفته و روی زمین نشسته #آقاجواد هم او را روی سنگهای صحن سُر میدهد...
راوی همسر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
بخوان دعای فرج را
دعا اثر دارد ...
دعا کبوتر ِ عشق است
بال و پر دارد ...
.
#هذا_یوم_الجمعه
💔
🕊🥀 از #حــــاج_قاســــم شنـیده بـــود
دنبـــــال شھادت نــــــرو.
کــہ اگـــہ دنــبالش بــــــرے؛
بهــش نمیرسے
👌یــــہ ڪارے ڪــن #شھادت، دنبال تــو باشـــہ
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#سردار_قاآنی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#دم_اذانی
خدایا آسان کن بر ما
کار،
عبادت،
عشق
و زندگی را!
- عباس حسیننژاد.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#امام_زمان🌱
قلبزمینگرفتہ
زمانراقرارنیست . . .
اۍبغضماندهدردلِهفتآسمان
بیا . . .💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#تلنگࢪانھ
یهبزرگیمیگفت:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!
پرسیدمینیچیڪهنسبتبههم؟!
فرمودنوقتییڪیزارمیزنه
تاامامزمانشوببینه..
یڪیمبیخیالدارهگناهمیڪنه!
اینبزرگترینحقالناسیهڪهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(:💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
ثباتقدمیعنۍاینڪه؛
ایمانتمحڪمترروحیہجهادۍاتمستدامتَر
اخلاصتبیشتر،رشدفڪریوبصیرتتافزونتر
یعنۍمتڪبرنشوۍومتواضعباشۍ . . .
یعنۍدچارشبههنشوۍ،خستہودلزدهنشوۍ
غرنزنۍوادامہراهرادرڪنارولۍفقیہباشۍ
نهیڪقدمجلوٺرونهیڪقدمعقبتر..(: . .
برشۍازڪتابحـٰاجقاسم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#تلنگر
حاجآقا
چیکارکنمسمتگناھ نرم؟
-اولبایدببینےعاملگناهچیہ؟
زمینہاشروازبینببری !
امابهترینراهحلاینہکہخودترو
بہکارخدامشغولکنے!'
آدمبیکار
بیشتردرمعرضگناهہ
بیڪارنشینیما
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
••| دعایروزسیزدهمماهرمضان°•.
اللَّهُمَّطَهِّرْنِيفِیهِمِنَالدَّنَسِوَالْأَقْذَارِ،وَصَبِّرْنِي
فِیهِعَلَیکَائِنَاتِالْأَقْذَارِوَوَفِّقْنِيفِیهِلِلتُّقَیوَ
صُحْبَةِالْأَبْرَارِبِعَوْنِڬَیَاقُرَّةَعَیْنِالْمَسَاکِینِ𖠁
خدایامرادراینماهازآلودگیهاوناپاکیها
پاککن،وبرشدنیهایموردتقدیرتشکیبایم
گردان،وبهپرهیزگاریوهمنشینیبانیکان
توفیقمده،بهیاریاتاینورچشمدرماندگان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت200 - تو هم مث
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت201 کرایه را به مرد میدهم و میگویم: خیلی لطف کردین. واقعاً ممنونم. برای همین یکم بیشتر گذاشتم کرایه رو. خدا خیرتون بده. - قابلت رو نداشت جوون. برو به سلامت. پول را میگیرد و من، قبل از این که بخواهد آنها را بشمارد، از ماشین پیاده میشوم. انقدر تند از ماشینش فاصله میگیرم که نتواند تذکر بدهد که پول اضافه است. مهرماه است و کمکم، سوز تقریباً سرد پاییزی از میان برگهای زرد درختان، راه باز میکند و خودش را میرساند به من. صدای خشخش وهمآلود برگها در خیابان خلوت و خالی میپیچد و پسزمینهاش، صدای دود و سر و صدای خیابان اصلیای ست که فاصله زیادی با اینجا ندارد. دسته ساک را در دستم جابهجا میکنم و طبق آدرسی که قبلا داشتم، در امتداد همان خیابان فرعی پیش میروم. برای امنیت بیشتر، قرار بوده ده دقیقه در خیابانهای اطراف خانه امن قدم بزنم تا مطمئن شوم کسی تعقیبم نمیکند. هیچکس این اطراف نیست و صدای برخورد نیمپوتینهای من آسفالت خیابان، به نظر خیلی بلند میآید. صدای برخورد چیزی با یک شیء آهنی، باعث میشود قدمهایم را آهستهتر بردارم.🤨 مطمئنم صدای تکان خوردن چیزی را پشت سرم شنیدم؛ اما برنمیگردم و به راهم ادامه میدهم؛ اینبار در جهتی که از خانه امن دورتر شوم. و باز هم صدای حرکت چیزی... صدای برخورد. نفس عمیقی میکشم و با دقتتر به صداهای اطرافم گوش میدهم؛ صدای بوق ماشینها از دور، صدای خشخش برگها، صدای قدمهای خودم.. و صدای جیغ!😳 سریع برمیگردم. صدای ریز جیغ بر سکوت خیابان پنجه میاندازد. گربه سیاهی از پشت سطل زباله بزرگ و سبزرنگ خیابان بیرون میپرد و معترضانه میومیو میکند. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون میدهم و لبخند بیرمقی میزنم. پشت سرش، گربه دیگری هم از پشت سطل زباله بیرون میپرد و فشفش کنان، پشت سر گربه قبلی قدم میزند. انگار گربه سیاه به قلمروی او تجاوز کرده بوده و داشتند سر غذاهای داخل سطل زباله با هم دعوا میکردند. به راهم ادامه میدهم و اینبار به سمت خانه امن میروم. زنگ در را فشار میدهم و نور چراغهای دور دوربین آیفون تصویری، روی صورتم میافتد. بعد از چند ثانیه، در باز میشود و قدم به داخل خانه میگذارم. ‼️ نهم: شعله در شعله تنِ ققنوس میسوزد؛ ولی... ساعدم را از روی پیشانیام برمیدارم. خواب رفته است. دو ساعت است که دارم روی تخت پهلو به پهلو میشوم و صدای فنرهایش را درمیآورم. مسئله این نیست که راحت نیستم؛ چون اصلا عادت ندارم به جای خواب گرم و نرم.🙁 شاید علت این بیخوابی، خستگی زیاد باشد. انقدر خستهام که حتی قدرت خوابیدن هم ندارم... و شاید فکرِ مشغول. از وقتی قدم به این خانه امن گذاشتم، یک حس خاصی میان رگهایم دوید که نه ترس بود، نه اضطراب، نه غم و نه شوق؛ اما باعث میشود ته دلم خالی شود و ضربان قلبم بالا برود. دلم بدجور برای پدر و مادرم تنگ شده است؛ برای خواهر و برادرهایم. بیشتر از همیشه. شاید چون بیخبر برگشتهام ایران و نرفتهام خانه. دلم برای همه آدمهای دنیا تنگ شده؛ حتی آنها که نمیشناختم. نفس عمیقی میکشم و به خودم میگویم: - چت شده مرد؟ مگه اولین ماموریتته؟ و صدایی از عمق جانم، آرام زمزمه میکند: - آره شاید... شاید هم این حس، حس غربت باشد. محیط غریب و آدمهای ناآشنا... نه کمیل هست، نه حامد، نه امید، نه مرصاد، نه حاج رسول و حاج حسین. تنها شدهام انگار.😔 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول رااینجا بخوانید
شهید شو 🌷
﷽ 💔 گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم بت پرست از ته دل نام خدا می گوید...! #صائب_تبریزی صلّوا على
﷽
💔
🌱ای دلیل همه ی بی سر و سامانی ها
شب لبریز جنون صبح پریشانی ها...
🌱مُهر چشمان تو بر قلب حجاز است ولی
مِهر چشمـــان تو در سینه ی ایرانی ها....
صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#شنبه_های_نبوی
#من_محمد_را_دوست_دارم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#بسم_الله
وَعَلَامَاتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ
(١٦)_سوره نحل
و نشانه هایی ( در زمین مانند کوه ها و دریاها و رودها و جنگلها مقرر داشت ) و آنان به ستارگان ( در شبها ) هدایت یابند.!
مثلا...
مثلِ چشمانت!!!
#روز_چهاردهم_جزء_چهاردهم
#آیه_های_نور
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
این یادگاری را از مَن داشته باشید
قبل ازآنکه اقامهیِ نماز را بگوئید ،
یک سلام به حسین (ع) بدهید ،
این نمازتان عالی میشود.
امام حسینی میشود.
آیتالله مجتهدیتهرانی
#نمازظهربهافقآغوشمهربانخداوند🌸
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 توی حرم ها هم حال خوبی داشت اما حواسش به من هم بود. فاطمه را نگه می داشت و میگفت: شما برو به ز
💔
شب ها با روضه حضرت زهرا سلام الله علیها گریه می کرد و بعد می خوابید.
صبح را هم هم با زیارت عاشورا شروع می کرد، بعدش هم به اهل بیت سلام می داد؛ سلامش به حضرت زهرا ویژه بود.
توی قنوت نمازش هم صلوات حضرت زهرا را می خواند...
راوی همسر #شهید_جواد_محمدی
قسمتیازکتاب #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
مَنْ اِمامْ حَسَن (ع) را دُوسْتْ دارَمْ ♥️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت201 کرایه را به
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت202 شاید هم این حس، حس غربت باشد. محیط غریب و آدمهای ناآشنا... نه کمیل هست، نه حامد، نه امید، نه مرصاد، نه حاج رسول و حاج حسین. تنها شدهام انگار.😔 اینهایی که امشب دیدم آدمهای بدی نبودند. آقای ربیعی که گویا مقام همرده حاج رسول است و مسعود، جوانی همسن خودم و با جایگاه سازمانی مشابه من. بجز یک سلام و احوالپرسی کوتاه و چند کلمه برای آشنایی بیشتر، حرفی نزدیم و من را فرستادند داخل این اتاق که استراحت کنم. دست میکشم روی دیوار گچی و رنگنخورده کنار تخت که پر است از خط و خش. مثل دیوار اتاق خودم است در خانه قبلیمان. بچه که بودم، کنار دیوار میخوابیدم و تا قبل از این که خوابم ببرد، در ذهنم با خشهای بیمعنای روی دیوار داستان میساختم. یکی از خطها شبیه چهره یک غول بود. یکی شبیه ستاره. یکی شبیه یک ابر. انقدر در ذهنم به هم ربطشان میدادم که خوابم ببرد. خمیازه میکشم از خستگی و سرم را روی بالش جابهجا میکنم. الان تمام خطهای روی دیوار شبیه مطهره و حامد و کمیل شدهاند و زل زدهاند به من. دوباره غلت میزنم تا نگاهی به ساعت روی دیوار بیندازم. عقربهها و اعداد شبرنگ ساعت، روی صفحه سپیدش میدرخشند و ساعت یک و نیم بامداد را نشان میدهند. باز هم خمیازه میکشم؛ اینبار به خودم نهیب میزنم: - باید بخوابی وگرنه فردا چرت میزنی! و چشمانم را محکم میبندم. یادم نیست آخرین خواب عمیق و راحتی که داشتم کی بوده. عادت کردهام به خوابیدن با چشمان نیمهباز و مغزِ هشیار. نمیدانم چقدر از خوابِ نهچندان سنگینم گذشته که چشم باز میکنم. خستگی تا حد زیادی از تنم رفته. چشمانم را ریز میکنم تا ساعت را ببینم. چهار و سی دقیقه است و نزدیک اذان. سه ساعت گذشت؟ اصلا احساس کسی که سه ساعت خوابیده را ندارم. دستی به صورتم میکشم و از جا بلند میشوم. میخواهم از اتاق بیرون بروم برای گرفتن وضو که صدای پچپچی از پشت در اتاق میشنوم. پشت در میایستم و سرم را به در نزدیک میکنم. دونفر دارند با هم صحبت میکنند؛ نمیفهمم چه میگویند. کسی دسته در را لمس میکند و میخواهد آن را پایین بکشد که خودم سریع در را باز میکنم. انقدر سریع که دست کسی که میخواست در را باز کند، در هوا میماند. دونفری که پشت در بودند، هاج و واج سر جایشان ماندهاند و خیرهاند به من. یکیشان، جوانی ست تپل و با صورتی گرد و سفید و ریش کمپشت و دیگری، جوانی باریک و قلمی و قدبلند؛ و پوست سبزه و موهای فرفری. تقریبا متضاد هم هستند در ظاهر. طوری نگاهم میکنند که انگار همین الان از کره ماه برگشتهام. میخواهم بگویم «شما؟» که جوان لاغر، با آرنج به پهلوی جوان چاق میزند و میگوید: - دیدی گفتم! اخم میکنم: - ببخشید شما؟ جوان لاغر میخواهد دهان باز کند که جوان چاق قدمی به جلو میگذارد و مودبانه میگوید: - میخواستیم برای نماز بیدارتون کنیم آقا... جوان لاغر دیگر تاب نمیآورد ساکت بماند و میپرد وسط حرف دوستش: - ولی مثل این که خودتون از قبل بیدار بودید! دیدی گفتم ایشون خواب نمیمونن؟ و پیروزمندانه به رفیقش نگاه میکند. هنوز از رفتارشان سر در نمیآورم. میگویم: - ممنون. بیدار بودم. جوان لاغر، سریع برای دست دادن دست دراز میکند: - من جوادم. با تردید دست جلو میبرم تا دستش را بگیرم. محکم دستم را میفشارد و تکان میدهد: - شما عباس آقایید؟ من خیلی تعریفتون رو شنیدم. شما... اجازه نمیدهم حرفش را کامل کند: - کجا میتونم وضو بگیرم؟ الان اذان میشه. این بار جوان چاق به پهلوی جواد ضربه میزند و لبش را میگزد. بعد راهنماییام میکند به سمت سرویس بهداشتی: - بفرمایید از این طرف. جواد پشت سرم راه میافتد و میگوید: - این داداشمونم قبلا اسمش محسن بود، الان دیگه اسمش اوباماست.🙄 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔
در روزه اگر مرد و زن افطار کنند
با آب، رطب یا لبن افطار کنند
امشب علی و فاطمه و پیغمبر
با بوسه ز روی حسن افطار کنند
#میلادامامحسنمجتبیمبارک
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#یا_امام_حسن_ع🌸
از حُسنِ نبـِّے دو جهان ، محشرے آمـد
آغازگرِ فـوٺ و فنِ دلبرے آمـد
همچون پدر و مادرِ خود ، یڪسره نور اسٺ
قرصِ قمرِ فاطمـے و حیـدرے آمـد😍
#میلاد_نور_مبارڪ
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#امام_حسن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#سحر_پانزدهم ذكرِ من بی سر و پا
شده #العفو به حق #حسن و #خون_شهید خدا🥀
#الهی_العفو
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج_بحق_الحسن
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه