eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 °•| 🤲 در زیارت‌عاشورا‌خطاب‌بہ‌امام‌«ع»مۍگوییم: «إنّی‌سِلمٌ‌لِمَن‌سالَمَکُم‌وحَربٌ‌لِمَن‌حارَبَکُم» یعنۍ: [یاحسین!] من‌باهرکس‌ڪه‌شما‌را دوست‌دارد، دوست و رفیق و با هرکس ‌ڪه‌باشما دشمنۍ دارد، دشمنم‌ و از اودورۍمۍکنم‌و‌بیـــزارم. به‌عبارت‌دیگه‌ما‌بایدکسۍرا‌بہ‌عنوان‌ رفیق و دوست و همراه خودمون‌در "مسیر‌بندگی" انتخاب‌کنیم‌ڪه‌ اعمال‌ورفتارش‌هرچه‌بیشترشبیه‌ امام‌ باشه و بشه‌ او را دوست‌دار واقعۍ امام‌حسین«ع»دونست. در واقع مولا‌ جانمان‌ «ع» معیارومیزان‌دوستۍو‌دشمنی‌ست!👌 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 📹 ببینید | بهارم بیا😭 🔺️با نوای حمید عجل لولیک الفرج🤲 برای تعجیل درامرفرج مولا دعاکنید😔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



- سیر تا پیاز اون چیزایی که از متهمِ متواریش درآوردیم رو بفرست به ایمیلم. فقط حواست به چفت و بستش باشه!
- باشه. محکم با روبان صورتی می‌بندمش.😅

بالاخره کمی لبم به خنده باز می‌شود:
- امید تو امشب چیزی زدی؟ واقعا حالت خوب نیست!

بلند می‌خندد:
- نه بابا. دیشب تولد دخترم بود، برای همین شنگولم.

تولدِ دخترش... ذهنم کلا از فضای پرونده عقب‌گرد می‌کند به سمت سلما و چشمانم را هم می‌کشاند تا نقاشیِ روی دیوار.😍 

دوست دارم به امید بگویم دلت بسوزد، من هم یک دختر دارم. یک دختر توی دنیا پیدا شده که به من بگوید .
 یک دختر که نقاشی من را بکشد.
تولد سلما کِی هست؟🤔
 شاید کار ناعمه را که تمام کردم، یک کیک بزرگ با خامه صورتی رنگ بگیرم و ببرم برای سلما. برایش تولد بگیرم.

اصلا شاید بار پرونده را که از روی دوشم برداشتند و اوضاع بهتر شد، بروم اقدام کنم برای مراحل قانونی گرفتن حضانتش🤗... 

این فکرها تنها با یک نهیبِ عقل از سرم رانده می‌شود: تو وقت بچه بزرگ کردن نداری! از دوازده ماه سال یازده ماهش را ماموریتی!😔


- عباس! هستی؟
دست می‌کشم به صورتم و سر تکان می‌دهم:
- هستم. تولد دخترت مبارک باشه، از طرف من ببوسش. ایمیل هم یادت نره. همه‌چیز رو می‌خوام.

- باشه. شبِ نزدیک به صبحت بخیر.
- یا علی.


ایمیلم را باز می‌کنم و چشم‌ به راه رسیدن مدارک مربوط به ناعمه می‌شوم.


اصلا از کجا معلوم این واقعا ناعمه باشد؟🤔
چیزی که در دست و بال موساد زیاد است، پرستو و جاسوس...😏
من شاید می‌خواهم حل این مسئله را برای خودم راحت کنم و بیشتر از این دنبال هویت واقعی مینا نگردم که سریع حکم به ناعمه بودنش داده‌ام. وقتی امید صدای ناعمه را بفرستد، همه‌چیز معلوم می‌شود. شاید چهره را بتوان تغییر داد اما صدا را نه...

دم امید گرم. قبل از این که چشمان من از نگاه به صفحه لپ‌تاپ به سوزش بیفتد و قبل از این که بخواهم توی بحر نقاشی سلما بروم، تمام پرونده ناعمه را می‌فرستد به ایمیلم. 

قفلش را باز می‌کنم و فایل‌ها را روی فلش خودم می‌ریزم.

اول از همه، می‌روم سراغ فایل‌های صوتی؛ مکالمات ناعمه و سمیر و مقایسه‌اش با تماس تلفنی احسان و مینا...
.
.
.
‼️دهم: لحظه آغاز با پایان چه فرقی می‌کند؟

خم می‌شوم و دستانم را تکیه می‌دهم به میز کهنه حوزه بسیج. زیر شیشه میز، یک عکس قدیمی هست از جوانی آقا. یک عکس با پیراهن سپاه در مناطق عملیاتی.

رو به حسن، مصطفی و سیدحسین که آن طرف میز، مقابل من نشسته‌اند و چهره‌شان سردرگمی را داد می‌زند، می‌گویم:
- دوباره تاکید می‌کنم، هیچ‌کس، هیچ‌کس بدون هماهنگی من کاری نمی‌کنه!
 بدون هماهنگ با من حق دستگیری و درگیری ندارین!
 از بینی احدالناسی نباید خون بیاد!
خودتون رو توی دردسر نندازید که بخوام دربه‌در دنبالتون بگردم!
جلوی مردم اون بی‌سیمای خوشگل که بهتون دادیم رو درنمیارید...😉


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هَرکَس‌کہ‌دَراین‌راھ‌دِلَش‌رَفت، سَرَش‌رَفت . . . بـایِڪ‌نَـظردوست، جَھـٰان‌ازنَـظَـرَش‌رَفت ꧇)!" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌱در مکه «لا اله» اگر بود انداخت روی خاک 🌱الله را به آیینه آورد با آن دو چشم پاک ... 🌱زیبایی بهشت و نورش، تعبیر خُلق توست ! 🌱اما به نام توست در این شهر صد دین نادرست ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌ صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ✨ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨﷽✨ 🦋لَقَد جاءَكُم رَسولٌ مِن أَنفُسِكُم عَزيزٌ عَلَيهِ ما عَنِتُّم حَريصٌ عَلَيكُم بِالمُؤمِنينَ رَءوفٌ رَحيمٌ🦋 ✨ به یقین، رسولی از خود شما بسویتان آمد که رنجهای شما بر او سخت است؛ و اصرار بر هدایت شما دارد؛ و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است! ✨ سوره توبه، آیه۱۲۸ 🦋رَسولٌ مِن أَنفُسِكُم 👈 پیامبری است از جنس خودتان . از جان خودتان . 🦋عَزيزٌ عَلَيهِ ما عَنِتُّم 👈 نفس و جان او از جانهای شماست لذا آنچه شما را مى ‏آزارد بر او هم خیلی سخت و دشوار است؛ هر گرفتارى که شما پیدا مى ‏کنید او آن را بر خود مى ‏گیرد و غم شما را غم خود مى ‏داند و از رنج هاى شما آزرده خاطر مى ‏شود؛ زیرا که شما را از خود و خود را از شما مى ‏داند. 🦋حَريصٌ عَلَيكُم 👈 نسبت به هدایت و به سعادت رساندن شما حریص است و در راه هدایت شما سر از پا نمیشناسد. او به هر گونه پیشرفت و ترقی و خوشبختی تان عشق می ورزد. 🦋بِالمُؤمِنينَ رَءوفٌ رَحيمٌ 👈 پیامبر رحمت تجلی رئوف و رحیم بودن خداست. او نسبت به شما دلسوز و خیر خواه و مهربان است. و اگر فرمانی هم میدهد همه از سر لطف و محبت و خیرخواهی اوست.  . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 (خوبِ من صبحِ دل انگیزت بخیر☘⛅️) ... اما بعد یه‌شنبه‌پراز‌اتفاق‌های‌خوب‌پیش‌روتون!!
💔 اگر‌از‌دست‌کسی‌ ناراحت‌هستید..! دورڪعت‌نماز‌ بخوانید‌وبگویید خدایااین‌بنده‌ی‌ توحواسش‌نبود من‌ازاو‌گذشتم‌ توهَم‌بگذر..(: 🌷
💔 یڪ عمر است نہ یڪ ... باید که جمله شوے تا لایق شوی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



می‌گویم:
- دوباره تاکید می‌کنم، هیچ‌کس، هیچ‌کس بدون هماهنگی من کاری نمی‌کنه!
 بدون هماهنگ با من حق دستگیری و درگیری ندارین!
 از بینی احدالناسی نباید خون بیاد!
خودتون رو توی دردسر نندازید که بخوام دربه‌در دنبالتون بگردم!
جلوی مردم اون بی‌سیمای خوشگل که بهتون دادیم رو درنمیارید...😉

نیروی بسیجی‌اند. سنشان قد نمی‌دهد به هشتاد و هشت. تا حالا درگیری خیابانی از نزدیک ندیده‌اند.

 باتجربه‌ترینشان سیدحسین است و من دلم را خوش کرده‌ام به این که این‌ها نیروی سیدحسین‌اند و سیدحسین این‌ها را رزمی‌کار و زرنگ و جهادی بار آورده.🙄

 با وجود همه این‌ها، عذاب وجدان دارم بابت این که دارم پایشان را به این ماجرا باز می‌کنم. راستش راه دیگری ندارم. نیروهای تهران را نمی‌شناسم و نفوذی را هم. نخواستم ناعمه را دوباره از دست بدهیم.

تا دو روز پیش که گزارش مسعود را شنیدم، دلم نمی‌خواست زمزمه‌هایی که درباره شورش در فضای مجازی مطرح می‌شود را باور کنم.

 این که قرار است یک برنامه‌هایی توی مایه‌های سال هشتاد و هشت داشته باشیم؛ نمی‌دانم شدیدتر یا ضعیف‌تر. هرچه هست، مسعود می‌گفت تیم عملیاتی‌ای که ما دنبالش هستیم همراه چند تیم مشابه دیگر، دندان تیز کرده‌اند برای امشب و ماهی گرفتن از آب گل‌آلود؛ .

بچه‌های بسیج را توجیه می‌کنم و می‌گویم دوبه‌دو با هم بروند.
سیدحسین آخرین نفری ست که از در خارج می‌شود و قبل از رفتن، دوباره صدایش می‌زنم:
- سید جان، تو هم یه دور دیگه بچه‌هات رو توجیه کن. یه وقت بلایی سرشون نیاد.
- نگران نباش؛ چشم.

می‌خواهد برود که دوباره برمی‌گردد:
- عباس! مطمئنی حالت خوبه؟
چشمانم را روی هم می‌گذارم و لبخند می‌زنم؛ لبخندی که هیچ تناسبی با درونِ طوفانی‌ام ندارد:
- خوبم. نترس.

- مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده.
- مطمئن باش.

سیدحسین هم من را می‌شناسد؛ لجبازی و یکدندگی‌ام را. برای همین است که اصرار نمی‌کند و می‌رود. سیدحسین نباید می‌فهمید؛ هیچ‌کس نباید بداند حال من را.

 لبم را می‌گزم و ورق قرص مسکن را از جیب پیراهنم بیرون می‌آورم. تمام شده.
 آخرین مسکنم را فکر کنم دیشب خوردم که بتوانم نیم‌ساعت بخوابم. زخمِ ریه‌ام دوباره دارد اذیت می‌کند؛ انگار با هم مچ انداخته‌ایم و منتظریم ببینیم کدام زودتر تسلیم دیگری می‌شود.

 درد من را از پا درمی‌آورد یا من درد را؟ حالا مسکن هم من را در این نبردِ خاموش تنها گذاشته؛ مهم نیست. این منم که درد را زمین می‌زنم.

گوشی‌ام را درمی‌آورم و از طریق همان بدافزار، تمام حساب‌های کاربری و تماس‌ها و پیام‌های احسان را برای صدمین بار چک می‌کنم.

از اول هم انتظار نداشتم ناعمه، احسان را در جریان جزئیات نحوه آمدنش به ایران بگذارد. می‌دانند احسان دیگر مثل قبل سفید نیست و برای همین، الان سه روز است که ناعمه هیچ تماسی با احسان نداشته.
احسان هم این را می‌داند؛ چون هیچ اعتراضی به این موضوع نکرده و برای ناعمه پیام نداده.

به جواد سپرده‌ام حواسش به احسان باشد؛ هرچند بعید می‌دانم کسی بیاید دور و برش و خودش هم کار غیرعادی‌ای بکند.

از چند روز پیش به محسن گفتم عکس و مشخصات ناعمه را بدهد به مرزبانی‌های تمام کشور تا اگر وارد شد، متوجه شویم. 
محسن عکس ناعمه را که دید، جا خورد. نمی‌شناختش. سرخ شده بود مثل همیشه و می‌خواست بپرسد این آدم به کجای پرونده ربط دارد؛ اما نپرسید و من خیلی سفت و محکم برایش شرط کردم که احدالناسی نفهمد این ماجرا را.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔 شیطونـه کنارِ گوشت زمزمه میکنه: تا جوونی از زندگیـت لذت ببر! هر جور که میشه خوش بگذرون اما تو حواسـت باشه، شهدا حواسشون بود به اینکه نکنه خوش گذرونیشون به قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمان باشه.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 فقط خواستم بگویم: با آنهاکه‌دوستت‌ندارند هیچ‌نسبتی‌ندارم...! 🤍 السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وَاتَّبِعْ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَاصْبِرْ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ  و تو خود از وحی خدای که بر تو می‌رسد پیروی کن و راه صبر پیش گیر تا وقتی که خدا (میان تو و مخالفانت) حکم کند و او بهترین حکمفرمایان عالم است. سوره یونس، آیه ۱۰۹ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‹هر صبح چای عشق دم کنیم و رنگ اُمیدواری بپاشیم بر دیوار دلمان🌤☕️› |فاطمه فتحی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام به اهالی یکشنبه! روزتون زیبا
💔 نماز یکشنبه ماه ذی القعده🌹
💔 ‏خدایا برای یک بار هم که شده طعم اون ‎نماز قشنگا رو به ما هم بچشان، میشه؟ «عجلوا بالصلاه»
💔 ‏آقا امیرالمؤمنین فرمودن: هر غمی یه روز تبدیل به شادی می‌شه. عیون الحکم، ۱، ۴۰۱ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 معلم👨🏻‍🏫 گفت: وقتی قرآن هست؛ دیگه ولایت فقیھ نمیخواد! شاگࢪد👨‍🎓گفت: وقتی کتاٻ هسٺ ؛ دیگہ معݪم نمیخواد!✌🏻 پشت ولی و ولایٺ هستیم✌️ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 

 

محسن عکس ناعمه را که دید، جا خورد. نمی‌شناختش. سرخ شده بود مثل همیشه و می‌خواست بپرسد این آدم به کجای پرونده ربط دارد؛ اما نپرسید و من خیلی سفت و محکم برایش شرط کردم که احدالناسی نفهمد این ماجرا را.

در تمام عمرم، هیچ‌وقت به اندازه الان احساس تنهایی و آچمز بودن نداشته‌ام. اگر تیم عملیاتی را دستگیر نکنم، می‌افتند به جان مردم، اگر دستگیرشان کنم هم دیگر دستم به ناعمه نمی‌رسد؛ از سویی همان نفوذی سریع یا آزادشان می‌کند یا حذف.

کمیل روبه‌رویم نشسته و می‌گوید:
- خب یه موقعی دستگیرش کن که ناعمه توی تورت باشه. فقط قبل از این که شلوغ بشه باید ناعمه رو گیر بیاری.

ذهنم کمی بازتر می‌شود. باید قبل از تاریک شدن هوا ناعمه را پیدا کنم. می‌پرسم:
- چطور؟
- اون رو خدا جور می‌کنه برات.

سرم را تکیه می‌دهم به کف دستانم. نبض می‌زند. قلبم به رسم این روزهای اخیر، ناگاه پر می‌شود از یک درد عجیب و کوتاه؛ مثل یک ستاره دنباله‌دار.

دردی که نه از فشار عصبی ست و نه آلودگی هوا؛ شوق است. نمی‌دانم شوق به چه.
انگار قلبم منتظر یک اتفاق است؛
اتفاقی که خودم از آن خبر ندارم.
به قول ، یقیناً کله خیر.

دوباره به تصویر آقا زیر شیشه میز نگاه می‌کنم. انعکاس چهره خودم را می‌بینم که افتاده پس‌زمینه عکس آقا.
موبایلم زنگ می‌خورد. امید است که مثل چند روز اخیر، زنگ زده تا بگوید:
- آقا، این چند روز هم کسی با این مشخصات که گفتید از مرز زمینی وارد کشور نشده.

همین است که حدس می‌زدم. می‌گوید و قطع می‌کند. احتمالات مختلف در ذهنم ردیف می‌شوند: ناعمه چهره‌اش را تغییر داده، از مرز زمینی وارد نشده، غیرقانونی وارد شده، نشتی از محسن است و ناعمه فهمیده دنبالش هستیم...
اگر نشتی از محسن باشد...😏

- ناعمه رو از دست نمی‌دی. چون آخرش نمی‌فهمه تو از کجا فهمیدی داره میاد ایران.

حرف کمیل منطقی ست.
وقتی می‌گوید از دستش نمی‌دهی، دلم قرص می‌شود. دوباره موبایلم روی میز می‌لرزد و این بار، مسعود است که می‌پرسد:
- عباس اینا رو چکار کنیم؟ دارن خطرناک می‌شن.


با انگشت شصت و سبابه، شقیقه‌هایم را ماساژ می‌دهم و می‌گویم:
- خودت از بین بچه‌هایی که بهشون اعتماد داری یه تیم بچین. وقتی گفتم دستگیرشون کن.

مسعود چند لحظه سکوت می‌کند و صدای فکر کردنش را می‌شنوم. ادامه می‌دهم:
- از بچه‌های کاملا مورد اعتمادی استفاده کن که ترجیحا مرخصی باشن.

- خودت چی؟ تنها موندی.
این بار نوبت سکوت من است و بعد، جمله قاطعانه‌ام:
- تنها نیستم. شما فقط کاری رو بکن که گفتم.

- عباس یه چیزی هست که باید بگم بهت.
- بگو.
- پشت تلفن نمی‌شه. باید ببینمت.
- درباره چیه؟ پرونده؟

- درباره خودته.
- خب پس بذارش برای بعد. فعلا حواست به سوژه‌ها باشه. هیچی مهم‌تر از کاری که الان داریم نیست.

قبل از این که مسعود اعتراض کند، با خداحافظی کوتاهی قطع می‌کنم و برای محسن پیام می‌دهم که یک ساعت مرخصی برایم رد کند. فردا روز ملاقات سلماست و می‌خواهم دست پر بروم دیدنش.😍

 از اتاق بیرون می‌آیم و بچه‌های بسیج همه برمی‌گردند به سمت من و طوری نگاهم می‌کنند که یعنی: ما همه سرباز توایم و سرمان درد می‌کند برای کارهای باحال و هیجانی.

مصطفی و علی را با هم می‌فرستم که بروند.
 به سیدحسین سفارش می‌کنم فعلا بماند و حسن را با خودم همراه می‌کنم.
سوار ماشینی می‌شویم که از اداره گرفته‌ام و به حسن می‌گویم:
- ببین اسباب‌بازی‌فروشی اگه دیدی بگو وایسم.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔 گفتمش دل بردی از ما جانِ من! مقصد کجاست؟ گفت عاشق‌ را نشاید پرس و جو با ما بیا..💚 ... 💞 @aah3noghte💞