شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهارم» ینی اگه بگم تو خونه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پنجم»
هادی هر روز حوالی ساعت نه صبح از خونه خارج میشد. تا ساعت نه درگیر تمیز کردن و یا احیانا خریدهایی بود که آبجی مرضیه و بابا مصطفی داشتند.
بعدش یه چایی تلخ میخورد و دو سه تا غر و لند میکرد و میزد بیرون. پاتوقش یه گاراژ ... که نه ... بیشتر شبیه دخمه ها بود. در یه خیابون خلوت ... یه دهانه مغازه ... بالاش نوشته مکانیکی تجربه ... فضایی حدودا 13 یا 14 متری.
هادی هر روز موتورش قفل و زنجیر میکرد جلوی مکانیکی. یه شاگرد به اسم عبدالله داشت که عبدی صداش میکرد. پسری 18 ساله با موهای فرفری. خیلی کم حرف و جدی. مثل خود هادی.
وقتی رسید مکانیکی، لباسشو عوض کرد. یه لباس چرک و روغنی تنش کرد. کلاه سرش گذاشت. دو سه تا لقمه ای که عبدی آماده گذاشته بود برداشت و گذاشت تو دهنش. همینطور که میخورد و لای دندوناش تمیز میکرد، به عبدی گفت: مگه نگفتم هر روز لازم نیست آب و جارو کنی؟ کَری یا خری؟ نگفتم آب نپاش درِ مغازه و خیلی ادای جاهای آباد در نیار؟ میخوای شلوغ بشه؟ نمیفهمی تو چه وضعی هستیم؟ حالا یه بار دیگه آب بپاش ببین چیکارت میکنم؟ مفت خور!
عبدی فقط به چشمای هادی زل زد و هیچی نگفت. هادی رفت تو گودِ وسط گاراژ. یه پیکان مدل 73 رویِ گود بود. اول هادی رفت. بعدش هم عبدی رفت پایین. وقتی زیرِ ماشین بودند، هادی از زیر ماشین، نگاهی به پیاده رو و بیرونِ گاراژ انداخت.
وقتی خیالش راحت شد، کلیدی از جیب سمت چپِ روپوشش درآورد. یه کارتن خیلی بزرگ به دیوار ضلعِ پایینِ (ینی سمت پیاده رو) گودیِ وسط گاراژ بود. کارتن رو خیلی با احتیاط کنار زد. یه درِ کوچیک نمایان شد. کلیدو انداخت به قفلِ در و بازش کرد. وقتی میخواست بره داخل، گوشی همراهش به عبدی داد و گفت: اینو بذار رو حالت پرواز و بذار تو دخل. عبدی هم گوشیو گرفت و سرشو تکون داد.
وقتی هادی وارد دخمهی زیرِ گودی گاراژ شد، در را پشت سرش بست. عبدی گوشی همراه خودشو درآورد. رفت تو گالری صوتی. یه صوت انتخاب کرد و گذاشت زیر ماشینی که روی گودی گاراژ بود. صدای بلند بلند حرف زدن و تق و توق کردن در فضای گاراژ پخش شد. طوری که اگه کسی وارد گاراژ میشد، فکر میکرد دو نفر زیرِ ماشین، تو گودی هستند و دارن با هم حرف میزنن و ماشین رو تعمیر میکنند! همین قدر پوششی و حرفه ای!!
از اون طرف، وقتی عبدی در رو پشتِ سرِ هادی بست، هادی وارد راهرویی بسیار تاریک و تنگ شد. هفت هشت قدم که رفت، به یک در رسید. سه بار با نوک انگشتش زد به در. بلافاصله دو بار و سپس یک بار با همون انگشت به در زد. ثانیه ای نگذشت که در باز شد و نور لامپ دخمه، کل فضای تاریک و نمور راهرو را فراگرفت.
هادی وارد اون دخمه شد. نفر اول که در باز کرده بود، دست گذاشت رو سینه اش و گفت: سلام آقا. صبحتون بخیر!
هادی جوابش نداد و ازش رد شد. وارد فضای دخمه شد. فضایی حدودا سی متری. زیر زمین. با شش هفت نفر آدم دیگه! ینی با کسی که در رو روی هادی باز کرد، هشت نفر میشدند. با خود هادی، نه نفر. نه نفر در اون فضا گردِ یه میز جمع بودند! همشون دست به سینه، به هادی سلام کردند.
دور تا دور اون میز، هشت نه نفر جوان بین بیست تا سی ساله. با قیافه های خفن و خطرناک. سه چهارنفرشون با ریش های بلند و شلوار شش جیب پلنگی. دو نفرشون ریش پرفسوری و تیشرت کوتاه. یه نفرشون که قدش از همه بلندتر بود، سر و صورت صافِ صاف. حتی ابرو هم نداشت. و کسی که در را باز کرد، رو پلک سمت چپش یه خالِ بزرگ داشت.
هادی نگاهی به روی میز کرد. ماکتی از یکی از خیابون های شیراز بود. ماکت حرفه ای و جذاب و رنگارنگی نبود. اما بدک نبود. با چند تا ماژیک و دونه ها و تاس منچ. هادی گفت: چیکار کردین؟ به نتیجه رسیدین؟
همون که قدش از همه درازتر بود و شش تیغ کرده بود گفت: تقریبا هادی خان! این دو سه روزی که حکم کردی اینجا بمونیم، بچه ها حَقّی کار کردن ... فسفر سوزوندن ... همه فیلم و عکسا که گرفته بودیم چک کردیم ... آمار دو سه نفرشون هم درآوردیم ...
هادی با جدیت و صدای بلندتر گفت: خلاصه اش کن نظر!
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی 🌱مدعی را تو بگو هیچکسی مثل رضا (علیه السلام) مالک مُلک دل ملت ایران نشود... #ال
💔
#قرار_عاشقی
باز می خواهم که مهمان تو باشم مهربان
باز می خواهم ببوسم پنجره فولاد را
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی ... و اما حکایت #جواد و #حجاب بیگمان به همان کوچه پس کوچه های #مدینه میرسید.... به
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
تولد اگه ختم به شهادت بشه
اون وقت معلومه زندگی کردی
این نظر منه، نظر شمام محترم✋🏻😉
سالروزولادت ۲۹ مرداد
#شهید_جواد_محمدی
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 تولد اگه ختم به شهادت بشه اون وقت معلومه زندگی کردی این نظر منه، نظر شمام محترم✋🏻😉 سالروزولادت
💔
وقتی این عکس رو میگرفتم پیش خودم زمزمه میکردم:
"همیشه سرِت شلوغه، بس که مهموننوازی..."
نگاهی... نه که گاهگاهی...
#شهیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
4_5987887372216307157.mp3
10.26M
💔
🎼 دوباره به داد قلب من رسیده حسین...
🎤 #حاج_حسین_سیب_سرخی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #حرف_آخر همه ی ما ها چراغ قوه معرفت الهی هستیم 🔦میتونی فقط با یک کلید، چراغ قوه رو روشن کنی ، ه
💔
#حرف_آخر
هرچه آمد بر سر ما از بلای شام بود
قتلگاه اصلی ما کوچههای شام بود...
ایام بُردن اسرا به سمت شام هست
چه شدر در شهر شوم شام که سیدالعابدین و ساجدین دلش اینقدر پُر بود از شام
#الشّام...
#الشام
#الشام...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
شهید شو 🌷
💔 السلام علی المرمل بالدماء🖤 #لبیکیاحسین علیهالسلام #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #ڪربلالازمم
💔
یاحسیــــن
خوش به حال هرکسی که لایق لطف شماست
او که با عشق تو خوابید و دلش کرب و بلاست
#لبیکیاحسین علیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله و به آن شکست ناپذیر رحیم توکل کن سوره شعرا، آیه۲۱۷ #با_من_بخوان. #یک_حبه_نور✨ #آھ_اے
💔
#بسم_الله
+ سپاس و ستایش مخصوصِ خداوندی است که پروردگار جهانیان است...
سوره مبارڪحمد
#با_من_بخوان.
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بچه شیعه باید همه شهدای کربلا رو بشناسه.. و راز و رمز حسینی شدنشونو یاد بگیره..👌 از شهید ایر
💔
🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔
چند پسر ام البنین در کربلا شهید شدند؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجم» هادی هر روز حوالی ساع
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت ششم»
هادی با جدیت و صدای بلندتر گفت: خلاصه اش کن نظر!
همون کچله که اسمش نظر بود گفت: رو چِشَم هادی خان ... تهش آره ... به این رسیدیم که اگه بین ساعت هشت تا هشت و ده دقیقه صبح باشه و باباهه نتونه بیاد و پسره کرکره رو بکشه بالا و با اون دختره تنها باشن، بهترین فرصته و کار تمومه!
هادی نگاش کرد و گفت: نظر تو چند ساله با منی؟
نظر به لکنت افتاد و گفت: هفت هشت سالی میشه. چطور هادی خان؟
هادی گفت: هنوز نمیدونی که کار ما احتمال و اگر و شاید برنمیداره؟ میخوای بچه ها رو بفرستی جلوی چرخ گوشت؟ اینا گوسفندن یا خودتو گوسفند فرض کردی نفله؟
نظر با بهت و ترس گفت: ببخشید ... کجاش خطا رفتم؟
هادی گفت: گفتی اگر بین ساعت فلان تا فلان باشه ... و اگر باباهه نیاد ... و اگر پسره کرکره بکشه بالا ... و اگه فقط خودش باشه و دختره ... خب این شد سه چهار تا اگر!
اومدیم و یکیش نشد ... باباهه با زنش قهر کرد و سحرخیز شد ...
پسره هوس کرد اون روز با دوستش بیاد ...
یا اصلا شبِ قبلش دختره با یکی دیگه ریخته بودن رو هم و مکان نداشتن و همونجا رو کرده بودن مکان!
اینو که گفت همه زدند زیر خنده. هادی با جذبه و عصبانیت گفت: زهر مار! هرهر و کرکر میکنین؟ کجاش خنده داشت؟
همه سرشون انداختن پایین!
هادی ادامه داد: حالا اینا به کنار ... دو سه روزه فسفر سوزوندین تا اینا رو تحویل من بدین؟ چک کردین چه اسلحه ای تو دخلشون گذاشتن؟ چند تا فشنگ داره و کدومشون حکم حمل اسلحه داره؟
نظر با شرمندگی گفت: نتونستیم ... نشد ینی ...
هادی گفت: ساعتِ انتقالِ ارز ، هر هفته با کجا تنظیم میشه و کدوم کانالا بازه؟
نظر: اینو در آوردیم ... هفته دیگه با پکن تنظیم میشه.
هادی: چه عجب! خسته نباشی. ولی چشم بسته میگم غلطه! چون فعلا تمام کانالهای پکن مسدوده!
نظر هیچی نگفت.
هادی اعصابش خرد شد و از کنار میز رفت کنار. قدم قدم راه میرفت و بقیه هم نگاش میکردند. گفت: نظر من بزرگت کردم. نظر من توقع ندارم که بعد از سه روز با این لاشخورا اینارو تحویل من بدین! اینطوری نمیشه. راستی ...
نظر و بقیه دقیق تر به هادی نگاه کردند. هادی یه استکان برداشت. ته عرق تهِ استکان را وارنداز کرد و گفت: کی اسمِ پکن آورده؟ از کجا اینقدر مطمئنی که هفته دیگه با پکن ...
نظر گفت: موتی گفت هادی خان. (نظر رو کرد به طرف همون که رو پلکش خال درشت داشت و در رو روی هادی باز کرده بود.) مگه نه موتی؟
موتی هم گفت: ها هادی خان! خاطر جمع.
هادی گفت: دختره بهت گفت؟
موتی گفت: آره. دیشب بردمش یه وری و شامی و دودی و پیکی و خلاصه جای شما خالی و ... اونم آماری و پالسی و سیگنالی و پکنی!
هادی: چقدر بهش اعتماد داری؟
موتی: بهش اعتماد ندارم. به تیغ خودم زیرِ گلوش بیشتر اعتماد دارم.
هادی: ینی تیغ گذاشتی رو خرخره اش و اونم این سیگنالا ریخت تو گوشِت و والسلام؟ بعد از پیک و مستی و کوفت و زهر مار؟
موتی: خب ... اگه بگم ازش تضمین گرفتم چی؟
هادی: چه تضمینی؟
موتی: امروز پنجشنبه است. پس فردا شنبه است. گفتم اگه تا پس فردا آمارت اشتباه بود، اشتباهی میفرستم قبرستون! اما اگه درست بود، با پرواز برمیگردی شیراز!
هادی چشماش شد صدتا! زل زد به موتی. موتی هم یه لبخندِ چندشِ خلاف، کنج لبش. هادی گفت: ینی ... دختره ... ؟؟
موتی گفت: ها هادی خان! پیش خودمه ... جاشم اَمنه ... اگه راستشو گفت، مثلا از قشم برمیگرده شیراز. اگه هم دروغ گفته باشه که دیگه فاتحه!
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی باز می خواهم که مهمان تو باشم مهربان باز می خواهم ببوسم پنجره فولاد را #اللهم_ص
💔
#قرار_عاشقی
تنها تو در ائمه به سلطان ملَقبی
تنها کنار نام تو، سلطان نوشته اند
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
از شام بلا شهید آوردند...
#شهید_ابوالفضل_علیجانی در دفاع از حریم عمه سادات به شهادت رسید
از شهر درچه اصفهان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
سجــادهے سجّــاد پُر از اشڪِ روان بود
چھلسال خودش پاے دلش مرثیہخوان بود..
شهادت سیدالساجدین تسلیت باد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 یاحسیــــن خوش به حال هرکسی که لایق لطف شماست او که با عشق تو خوابید و دلش کرب و بلاست #لبیکیا
💔
یاحسیــــن
چہشبروزهاییزجداییتوهقهقکردم
خستہامازهمہعالمبطلبدقکردم..(:!🚶🏿♂💔
#لبیکیاحسین علیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله + سپاس و ستایش مخصوصِ خداوندی است که پروردگار جهانیان است... سوره مبارڪحمد #با_من_بخ
💔
همیشه به همه می گفت که یک روزی می رسد من می روم و شهید خواهم شد و شما اسم کوچه را به نام من تغییر خواهید داد!😉
ولی همه می خندیدند و حرفش را باور نمیکردند!!
ولی همه دیدند که آن روز فرا رسید
و
همانطور شد که میگفت...
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_حاج_عبدالرحیم_فیروزآبادی
#شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞