شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجتالاسلام #شھیدغلامحسین_حقانی: در
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
حجت الاسلام #شھیدمحمدحسین_صادقی:
در سال 1302 در لرستان متولد شد.
در 188 سالگی به حوزه علمیه قم رفت و در قیام 15 خرداد 1342، شرکت فعالانه داشت. فریادهای «ما پیرو قرآنیم – رفراندوم نمیخواهیم» او و نطق پرشوری که ایراد کرد، سبب شد، همان روز دستگیر و راهی زندان شود.
پس از آزادی از زندان، پیامهای امام خمینی(ره) را به روستاهای اطراف میبرد و همین باعث دستگیری مجدد وی شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مسوولیت کمیتههای ازنا را بر عهده گرفت و به #ریاست_دادگاه_انقلاب انتخاب شد.
در انتخابات مجلس شورای اسلامی با کسب آرای مردم ازنا به #مجلس راه یافت
و عاقبت در هفتم تیر 1360 به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
#ڪپےباذڪرصلوات🌼
💔
#برشی_از_کتاب ✂️
مجنون نشسته بود کنار دریا🌊،
روی شنهای ساحل🏞 ...
مینوشت: لیلی. 💔
با انگشتانش👐 شنها را خط میانداخت: لیلی!💔
آب🌊 میآمد روی شنها را میپوشاند، وقتی که برمیگشت سمت دریا اسم لیلی💔 پاک شده بود.
مجنون دوباره انگشت میکشید روی شنها و مینوشت: لیلی...💔
آب هجوم میآورد سمت ساحل و نام لیلی💔 را پاک میکرد.. کسی او را دید. کارش را که دائم تکرار میکرد...
کسی پیش رفت و گفت: چرا این کار بیهوده را میکنی⁉️
مجنون نگاهش کرد.👀 عمیق در چشمانش زل زد. چیزی ندید.. آن مرد هیچ نداشت... مجنون اما لب👄 زد:
💎گر میسر نیست ما را کام او💎
💎عشق بازی میکنیم با نام او💎
حیات مجنون به همین بود: 💔یاد لیلی💔
#یا_صاحب_الزمان
#امام_من 💚📚
#نرجس_شکوریان_فرد ✍️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
🚨جوری زندگی کنید که لحظه مرگ به غلط کردن نیفتید!
حاج حسین یکتا: وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل دلبستن به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل دل کندن از دنیاست؛
بچهها یه جوری زندگی کنید که دم آخری به غلط کردن نیفتید! من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم میدیدم چنان دست و پا میزدم که زمین از جون کندن من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا میگفتم، از ته دلم فریاد میدم که خدایا غلط کردم که گناه کردم!
#حاج_حسین_یکتا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#شهدایی
#زندگی
💕 @aah3noghte💕
💔
💠 من هیچی نیستم 💠
🌸ابراهیم هیچوقت از کلمه «من» استفاده نمیکرد. حتی برای شکستن نَفْس خودش کارهایی رو میکرد.
🌸مثلا زمانی که قهرمان کشتی بود توی بازار، کارتون روی دوش خودش میذاشت و جا به جا میکرد..
🌸حتی یکبار که برای وضو به دستشویی های مسجد رفت و وقتی دید چاه دستشویی گرفته، رفت داخل زیرزمین و چاه رو باز کرد. سپس دستشویی رو کامل تمیز کرد؛ شست و آماده کرد.
🌸ابراهیم از این کارها خیلی انجام میداد. همیشه خودش رو در مقابل خدا کوچیک میدید. میگفت: این کارهارو انجام میدم تا بفهمم من هیچی نیستم..
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
دل که شد بیت #حسین
نقش و نگـارش
زینب است...
#پروفایل
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
بچه تهرون واقعی کیه!؟
شاید تمام خوبان تهران پشت سر این شهید وارد بهشت شوند!
شهیدی که حاج حسین دولابی عارف بزرگ از او درخواست نصحیت میکند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
ارباب جانم #حسین❤️
مےشود تو را قسم داد
به این اولین داربست های عزا
که از در و دیوار کوچه ها بالا می روند...
به همین لباس های سیاه
که کم کم از گوشه و کنار بقچه ها پیدا مےشوند
به همین روزهای آخر #ذےالحجه
به #بےقرارےھاے_قلب_زینبت
ارباب!
گوشه چشمی...
ارباب!... رحمی!
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
Reza Narimani - Chand Shab Ta Moharam Moonde (128).mp3
6.46M
💔
"تو دݪ غـم موندهـ...
یـہ ماتـم موندهـ...
ڪہ چند شب دیگہ
تا بـہ #محرم موندهـ...💔 "
با نوای #سیدرضانریمانی
#دلاتون_کربلایی
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#آھ_ڪربلا
#یازهرا
💕 @aah3noghte💕
💔
رفتی...
اما مَشتی
خودت بگو
تڪلیف این دلِ ما چه مےشود
ڪہ هوائےاش ڪرده ای؟!
با این همه فاصله
باز هم
به یاد این دل زمینگیر باش💔
نگذار دنیا
زنجیرش کند!!!!
تا ڪے بےقراری
تا ڪے گریه زاری
امون از جدایی
امون از جدایی
#شھیدجوادمحمدی
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#رفاقت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_شصت_و_هفتم از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_شصت_و_هشتم
مسجد نمیای؟؟!!!
ومن بهونه می آوردم خوب نیستم..
بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت: _من هیچی نشنیدم!
یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره ی بی سرو پای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم.
دل بستن به او از همون اول یک اشتباه محض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد.
🍃🌹🍃
یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اکراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت:
_سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!!
من سرد وافسرده به یک سلام خشک وخالی اکتفا کردم.
فاطمه گفت:_بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری
اندوهگین گفتم:_من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم.
فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت _دارم میام پیشت عزیزم.
از تعجب رو تخت نشستم:_چی؟؟؟
اوخندید:_چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی معرفت نیستیم!!
نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:_من راضی به زحمتت نیستم.کی قراره بیای؟
او با خوشحالی گفت:_همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم
با ناباوری گفتم:_شوخی میکنی باهام؟
_به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس کن.اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن.من خیلی وسواسما….
از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه کردم و گفتم:
_از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ ونامرتبه؟
او خندید وگفت:_از اونجا که روز آخر سفر که بی حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!!😁
بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! 😃او چقدر خوب مرا میشناخت!
با اوخداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه!
خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود!
🍃🌹🍃
فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم. روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من #عهد کرده بودم دیگه #هیچ_وقت سراغ #روزهای_خوب_بی_خدا نرم!!
رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق 😭بوییدم.
😭(شهدا آبرومو نبرید.دعا کنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..)😭
🍃🌹🍃
زنگ آیفون به صدا دراومد.
فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم.
پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم 🔥نسیمه.🔥 ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند.
نفسم رو حبس کردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم.
نسیم گفت:_عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟
صدای هرهرکرکردونفرشون بلند شد.
همه ی احساسهای بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت میفرستادم که چرا در زمان پر پولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند!
سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم.موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نکنید. اینطوری وضعیتم بهتره.😕😢
صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک پرونی میکرد شاید هم با این حرکات میخواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم _کیه؟
صدای خنده ی مسعود بلند شد:_بهه!! تازه داره میپرسه کیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!!
گفتم:_صبر کنید الان.
به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم ودر رو باز کنم که 🌸چادر مشکیم🌸 از جالباسی افتاد پایین.
برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یک جوری شد.احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درک کردم.درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد!
باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میکردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند. مسخره م میکردند.اگر هم سرم نمیکردم #دل_چادرم_میشکست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم .چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم.
کلید رو توی قفل چرخوندم.
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات🌼
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_شصت_و_نهم
کلید رو توی قفل چرخوندم.
صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود!
🔥نسیم ومسعود🔥 به همراه👤 کامران مقابلم ایستاده بودند!
کامران یک سبد بزرگ گل💐 در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میکرد.
از فرط حیرت دهانم وا مونده بود.
مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت:_تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟
کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت😠 داد.
نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم کردم و گفتم:_فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میکردید؟
نسیم با لحن لوسی گفت:
_عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی خبر مزاحمت بشیم.
خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: _تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم.
ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان!
هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یکی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟!
مسعود باز با کنایه به چادرم گفت:
_خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!!
نسیم در حالیکه در رو هل میداد و داخل میومد گفت: _واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست میترسی کامران فرار کنه؟
با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از کنار در عقب رفتم.کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود.با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت: _بیا دیگه داداش!!
کامران با دلخوری گفت:_فکر نمیکنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون!
مسعود نگاهی معنی دار بهم کرد.
🍃🌹🍃
من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم.
مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سکوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟ اصلا باور میکرد که اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون میداد که اونها شمشیرشون⚔ رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیکه با چادرم ور میرفت گفت:_بله خان جووون؟
چادرم رو از زیر دستش کشیدم وبا غیض گفتم:_به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودکه هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟
او خیلی خونسرد گفت:_همیشه که شرایط یک جور نیست!
با عصبانیت گفتم:_یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟اونشب که از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم.
او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:_یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟
از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم.😡دریخچال رو بستم و در حالیکه او را هل میدادم گفتم:
_بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون!
او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:_جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه!
بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که:
_چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟!
وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:
_هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!!
کامران گفت:_پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم.
نسیم گفت:_منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه..
🍃🌹🍃
کنار کابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم.😖 خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!!😭 اشکهام یکی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس کرد.احساس کردم کسی کنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.کامران با مهربانی ونگرانی نگاهم میکرد..
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات🌼
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#تاریخ_مصرف
امروز حسابی خوش تیپ و داف شده ای!👗💄💋
آرایشت امروز عالی شده و با رژیم کشنده ای که ماه قبل شروعش کردی حسابی اندامت روی فرم آمده.💃💆
به به چه استایلی! سلامتی مهم نیست استایل را بچسب!!🍽🙅
مانتوی اندامی ات حسابی توانسته از خجالت رژیمی که گرفتی درآید و همه آنچه را میخواهی به نمایش گذارد.ساپورتت را که دیگر نگو!🙊
کفش پاشنه بلندت 👠 حتما تو را جذاب تر 💃 می کند.پاشنه نازک و لغزنده اش در پستی بلندی های خیابان پدر کمرت را درمی آورد,مهم نیست جذاب وخاص باشی کافی است! خودت مهم نیستی که با هر قدم زجر میکشی،دیگران کیف کنند برایت بس است!🙎😌
عالی شدی!ماه شدی!😋😋
حالا آماده ای که هزار چشم را به سمت خودت بکشی مطمئن باش امروز از خودت خوش تیپتر پیدا نمی کنی!خانم خاص!🙆🙋
دلت میخواهد اینطور لباس بپوشی و میگویی:
من فقط و فقط برای خودم تیپ میزنم نه دیگران!🙅
اما وجدان و عقلت چیز دیگری میگوید و خودت خوب میدانی!🙍😐😶
به محض اینکه وارد مترو شد چشمهای تنوع طلب و هرزه نرها تمام وجودش را جستجو کردند.
و در ذهنشان چیزهای کثیفتری گذشت..😈
پنج دقیقه ای میخش شدند..کسی هم زیر لب شماره میداد و مرد میانسالی با لبخند چندش آوری تیکه های زشتی بارش کرد که بماند!😸👴
قطار متوقف شد و درها باز شد...
عده ای خارج شدند وعده ای وارد...
چه شده چرا دیگر نگاهش نمی کنند!؟🤔
آها آن طرف را ببین!🕶👀
یک گوشت جذابتر پیدا شده! از هر لحاظ دیدنیتر است.😋🍗
تمام شد.تاریخ مصرفش را میگویم.🖖🔚
با نفرتی پنهان به زن برنده نگاه میکرد.عجب مسابقه تمام نشدنی ای...عجب شرکت کنندگانی.🙆💦
اما اونمیداند تاریخ مصرف داف جدید هم به زودی تمام میشود.شاید باباز شدن دوباره درب قطار..آنها فقط یک لحظه اند...یک لحظه لذت!👻👎
وسیله ارضاء عمومی آنهم خیلی ارزان و مفت!💰⚠️👈
نه...ببخشید خیلی هم مفت نبود.خیلی گران بود قیمتش!
از بین رفتن آرامش یک زن و عاطفه او،😪
لگدکوب شدن عفت فطری و ذاتی اش،😪
ندیدن او به شکل یک انسان و نگاه نر و مادگی به او،خشم خدای مهربانش و بنده شیطان شدنش..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#حجاب
#مصی
#آزادی
💕 @aah3noghte💕
yeknet.ir_-roze_-_hajmahdirasuli_-_haftegi97-07-26sarallahzanjan.mp3
1.66M
💔
هوای حسین
هوای حرم
هوای شب جمعه زد به سرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#🎥بهجت عارفان
📌بالاترین ذکری که با آن همه ما به فضل حق تعالی اهل بهشت خواهیم شد😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
آی شہدا!
انصاف چنین نیست که از راه شماها
بر کوچه بگیریم فقط #نام شما را
جوانان انقلابی شیراز برای اصلاح تابلو های شهری شیراز که عنوان شهید از آنها حذف شده
منتظر سازمان یا نهادی نخواهد نشست!☝️
"سیدعلی موسوی "
#اندڪےبصیرت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
برای شادی روحـم، کمی غزل، لطفاً
دلم پر از غم و درد است... راه حل، لطفاً
همیشه کام مرا، تلخ مےڪند دنیا
به قدرِ تلخیِ دنیایتان... عسل لطفاً
مرا به حال خودم، وِل کنید آدمها
فقط برای کمی گریه... لااقل... لطفاً
#عشق_فقط_یڪ_ڪلام☝️
#حسین علیه السلام
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت الاسلام #شھیدمحمدحسین_صادقی: در
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدسیدمحمدباقر_حسینی_لواسانی
در سال 1322 در تهران متولد شد.
خانوادهای روحانی ساکن یکی ازمحلات جنوب تهران – سنگلج – داشت.
اجدادش از علما و مدرسین حوزههای علمیه بودند و مادرش او را حسین صدا میزد.
در سال 53 بود که #تخصص_گوش_و_حلق_و_بینی را به پایان رساند و در شمیرانات به طبابت پرداخت.
همزمان با تحصیل طب، دوره تربیت معلم را گذراند و علوم فقهی و فلسفه را نزد علمای بزرگ آموخت.
از محل کار به علت فعالیتهای مذهبی به دادگاه اداری فراخوانده شد و تا پیروزی انقلاب از کار، منفصل گردید. وی همراه با دکتر واعظی به درمان مجروحین 17 شهریور پرداخت و اندکی بعد در 21 بهمن 1357 عازم تسخیر کلانتریها شد.
در 22 بهمن به اتفاق برادرش دکتر جعفر حسینی لواسانی، به بیمارستان رویال رفت و مداوای مجروحین #نبردهای_خیابانی را به عهده گرفت.
پس از پیروزی انقلاب به #معاونت_بهزیستی وزارت بهداشت برگزیده شد و با شهید فیاض بخش طرح #سازمان_بهزیستی را پیریزی کرد و
عاقبت در حالی که #نماینده_مردم_تهران در مجلس شورای اسلامی بود، در فاجعه هفت تیر به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
#ڪپےباذڪرصلوات🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
واکنش صریح حجت الاسلام پناهیان به تقطیع صحبتهایش توسط رسانه دولتی به سبک بیبیسی
"رئیس دولتشون هم با همین دروغها رای آورد"😏
#حجت_الاسلام_پناهیان
#روحانی
#جریان_تزویر
#دروغ_کلید_همه_بدےها🗝
#اندڪےبصیرت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
مستجاب است دعاقبل دعا،نشنیده
گوش این طایفه آوای گدا نشنیده
ماهم امشب سرخود پیش شما آوردیم
و دل خویش به ایوان طلا آوردیم
#یادش_بخیر😔
#چهارشنبهامامرضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
🌸 السلام علیک یا صاحب الزمان🌸
روزتونو با سلام و صلوات و ذکر اللهم عجل لولیک الفرج شروع کنید🥀