#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۱۲
تا سال ۱۳۹۴ انقدر با بچه ها صمیمی بودم که بعضی هاشون شماره موبایلمم داشتن اما از سال ۱۳۹۵ کلا خطمو عوض کردم و سعی کردم یکم فاصله بگیرم.
آخه سوالات زیادی ازم میشد و منم حقیقتا نمیتونستم جواب بدم.
ولی خیلی جالبه.
تاکید میکنم...
من تا سال قبلش سفیر ابلیس بودم و الان شده بودم سفیر پاکی...
نکته ای که من داشتم این بود که حقیقتا به دونسته هام عمل میکردم.
مثلا وقتی میفهمیدم فلان کار بد هستش آگاهی میگرفتم و عمل میکردم.
شاید باورتون نشه ولی من اصلا بدی رو از خوبی تشخیص نمیدادم.
مشکل اصلی من دقیقا همین بود که مامان بابام برای تربیتم وقت نذاشتن و فقط بهم غذا دادن.😔
من تا قبل سال ۱۳۹۴ واقعا بدی رو از خوبی تشخیص نمیدادم.
ولی وقتی میفهمیدم فلان چیز گناهه دیگه تموم تلاشمو میکردم سمتش نرم...
میدونی چرا الان خیلی از بچه مذهبی ها پیگیر سایت و کانالم میشن؟
میدونی چرا براشون جالبه که بفهمن من کی ام و چطوری تونستم با جوونا ارتباط بگیرم ؟
بگم چرا ؟
دلیلش سادست...
من میومدم رو #نفس و #شیطون_درون و #اعمال خودم کار میکردم و هر چی تجربه داشتم رو به بقیه انتقال میدادم. در واقع چون اولین نفر خودم عمل میکردم و بعد به بقیه میگفتم حرفام نفوذ میکرد و بخاطر همینا بود که کلی پیشنهاد های مختلف برای همکاری بهم داده میشد...
اما من نمیرفتم...
چون کلا از کارای فرهنگی که بقیه میکنن خوشم نمیاد.
اینا اگه کار فرهنگی بلد بودن وضع من این نمیشد...
میخواستم خودم این کارارو جدا انجام بدم.
میخواستم اول خودم به دونسته هام عمل کنم و بعد به بقیه بگم بد نباشین خوب باشین.
کاری که خیلی ها نمیکنن همینه!!!
خودشون اصلا عمل نمیکنن و بعد همه رو دعوت به خدا میکنن.
بعضی ها کار فرهنگی نکنن بهتره...بد تر آدمو بیزار میکنن
رطب خورده کی منع رطب کند...😒
بخاطر همین فقط تلاشم این بود که عامل به حرفام باشم و عمل کنم به دونسته هام.
فرق من با بقیه این بود.
بعضی ها کلا از همون بچگی با نماز و قران بزرگ شده بودن...ولی من تو خونه ای بودم که همش پا ماهواره بودم و فیلم ...و خیابون و ...
اما از بس تو این سالها خودسازی کردم که کمتر بچه مذهبی رو دیدم که ایمان و امیدش مثل من باشه...تا دیروز بی ایمانی در من بیداد میکرد ولی الان انقدر ایمان و اعتمادم به خدا زیاد شده بود که کسی باورش نمیشد این منم...
بارها تو خیابون گشت ارشاد منو میگرفت و بخاطر تیپم میرفتم کلانتری و مامانم با شناسنامه آزادم میکرد...حالا همین آدم شد سفیر پاکی و ایمانش به خدا روز به روز داره بیشتر میشه و مراحل تکامل خودشو عالی طی میکنه...
اینارو میگم تا متوجه بشید خواستن توانستن است.
نگاه به شرایط اکنونت نکن! واقعا وضع من از همتون بدتر بود تورو خدا برو سایت مطالبو بخون تا با من بیشتر اشنا بشی و بفهمی چی بود وضعیتم...
همین..
خواستم از سال ۹۴ خودم بگم...
امیدوارم که لذت برده باشی...
به زودی میریم سراغ سال ۹۵
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
ما
در
#غم_عشق_تو
چنین
پیر شدیم
#شهیدجوادمحمدی
#آھ... (٣نقطه)
#ڪپے⛔️
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ
اےشهدا
دوست دارم
همچو #بافقی سراغتان را بگیرم
آنجا که گفت...
"باعث خوشحالی ِجان ِ غمگینم، کجاست"..؟
#شهیدحسین_معزغلامی
#آھ...
#مداح
#مدافع
#عاشق
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
بعضےها لایق شهادتند
اما شهید نمےشوند
مےمانند تا بسوزند
مےمانند تا در این زمانه
عطر #شهدا فراموشمان نشود
بعضےها را انگار خدا ذخیره ڪرده است
برای این روزهای مبادا
حاجی یکی از همان بعضےهاست
تولدت مبارک بزرگ مرد
#حاج_حسین_یکتا
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۱۲ تا سال ۱۳۹۴ انقدر با بچه ها صمیمی بودم که بعضی هاشون شماره موبا
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۱۳
سلام
این فصل خیلی جالبه! وقتی وارد سال ۱۳۹۵ شدم یهو خیلی چیزا تغییر کرد.
حس میکردم یه رسالتی خدا بهم داده اما زیاد خودمو باور نداشتم.
سال ۹۵ تقریبا سه بار سایتمو کلا پاک کردم اما دو روز بعد دوباره میرفتم با بک آپ برش میگردوندم.
انگاری نمیتونستم از سایت دل بکنم. سایت داشتن خیلی هزینه بر بود ولی چون دیوونه و عاشق این مسیر بودم نمیتونستم کنار بذارمش.
و از همه مهمتر... هزاران نفر به امید حرفام وارد سایت میشدن و وقتی سایتمو پاک میکردم همه ایمیل میزدن و گریه میکردن که "رضا تورو خدا برگرد انقدر اذیت نکن! بمون نرو. حرفات آروممون میکنه"
خلاصه سال ۱۳۹۵ کلا مونده بودم برم یا بمونم.
چون خدا هم مشکلمو کامل بر طرف کرده بود و منم کلا نماز اول وقت خون شده بودم و دیگه میخواستم به فعالیت هام پایان بدم.اما واقعا نمیشد!
حس میکردم یه رسالتی دارم. رسالت منم این بود که به جوونا کمک کنم برگردن و با خدا دوست بشن.
تا اینکه تصمیممو گرفتم و موندم.
وقتی تصمیم بر موندن گرفتم انگاری خدا تازه کارشو با من شروع کرده بود بعدش رفتم برای سایت یه قالب خوشگل حرفه ای و کلی امکانات جدید گرفتم تا سایتمون بهترین و مجهزترین سایت
مذهبی ایران بشه👌
دوست داشتم همه چیم جذاب و تازه و متفاوت باشه.
بچه های سایت هم دیوانه وار دوستم داشتن...میدونی چرا؟
چون منم عاشقانه دوستشون داشتم و دارم.😍
یعنی انقدر بهم اعتماد داشتیم که فقط کافی بود بگم فلان جا مشکل دارم یا تو فالن شهر الان اومدم و جایی رو ندارم. بعدش کلی برام ایمیل میمومد که رضا بیا خونمون.
باورتون نمیشه اصلا چند بارم مشهد خونه داداشای عزیزم میرفتم و خدا میدونه که چقدر احترام میذاشتن و دوستم داشتن.
خیلی برام جالب بود خیلی...
صداقت و رک بودنم باعث ارتباط بهترم با اعضا میشد و حقیقتا تو این پنج سالی که مدیر سایت و مجموعه سریع الرضا بودم حتی کوچیکترین بی احترامی از کسی ندیدم.
اگرم بوده همونا بعدا شدن کسایی که سایت رو به بقیه معرفی میکردن. خیلی همه چی داشت عالی پیش میرفت. تا اینکه حس کردم یه جا خیلی میلنگم.
من به دلیل تحقیر های پدرم مشکل عزت نفس داشتم و به شدت کمال گرا بودم.
تو بچگی مدام کتک میخوردم و چون همش خونمون جنگ و دعوا بود و همه با هم بلند بلند حرف میزدن من از همون بچگی مشکل عزت نفس داشتم.
یعنی زیاد خودمو مسخره میکردم و خودمو پوچ و ذلیل میدیدم و کلا خودمو آدم حساب نمیکردم.
تو کتاب بهترین نسخه خودت باش کامل درمورد اون دوران صحبت کردم. خدارو شکر بعد اون کتاب کلا شخصیتم دوباره ساخته شد.
یکی از چیزایی که خیلی به خودم افتخار میکنم و همیشه به نیکی ازش یاد میکنم همین تقویت عزت نفسم بود.
یه چی بگم؟
#دلیل_اصلی_تموم_کج_رفتنام، همین عزت نفس بود.
خودمو دوست نداشتم.
خیلی وابستگی داشتم.
بخاطر همین قبل تحولم با دخترا دوست میشدم.
یه نکته جالب بگم؟
سال ۹۵ خدا خیلی خوب و اصولی داشت هدایتم میکرد.
مثلا یهو یه کسیو سر راهم قرار میداد که بهم بگه رضا تو مشکل عزت نفس داری.
یعنی سال ۱۳۹۵ بارها این اتفاق برام افتاد.
خدا به زبون اینو اون مدام باهام حرف میزد.
خیلی وقتا الکی الکی یه سایت برام باز میشد که میدیدم جواب تموم سوالاتم توشه.
یا خیلی وقتا میزنم شبکه مازندران و میدیدم مجری داره درمورد مشکل من حرف میزنه.
بعدش به خودم گفتم:
"وای رضا...هیچ اتفاقی اتفاقی نیست.
حس میکردم جهان داره منو هدایت میکنه"
هر چقدر پیش میرفتم کلامم پر نفوذتر و اراده و انگیزم بیشتر میشد.
دیگه آذر ماه سال ۹۵ حس میکردم کوه عزت نفس شدم و نکته جالب اینجاست!
بعد ها فهمیدم دلیل اصلی اینکه خیلی ها گناه میکنن دقیقا کمبود عزت نفسه.
چون هر چقدر آدم به خودش #بیشتر_احترام بذاره #کمتر_گناه_میکنه.
همه چی داشت برام توپ پیش میرفت که یهو از دی ماه سال۹۵از درون مدام احساس غم میکردم.
میدونی چرا؟
حس میکردم دین اسلام جلو شادیمو میگیره. نمیذاره شاد باشم. هی میگه گناه نکن.
دهن آدمو سرویس میکنه.
خب این چه دینیه؟
همش باید نماز بخونم گناه نکنم چشم پاک باشم.
خب مُردم از بس شاد نبودم.
من جوونم. این چه وضعشه آخه؟
از طرفی خدارو خیلی دوست داشتم و عاشقش بودم اما دین برام یه جوری بود که انگاری جلو دست و پامو میگیره...
تا اینکه ۱۵ دی یه اتفاق عجیبی افتاد...
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۱۴
صبح روز ۱۵ دی داشتم میرفتم بانک.
یهو از تو کوچمون دوست دخترمو دیدم.
خیلی خوشگل شده بود.
به هم نگاه کردیم و بعدش بهم گفت: سلام.
منم گفتم:سلام
بعد نگاش کردم گفتم:
چقدر بزرگ شدی
اونم گفت: تو هم همینطور
اخه دو سال همو ندیده بودیم.
خلاصه یکم حرف زدیم و بعدش برگشتم خونه.
هه...تموم وجودم حسرت بود که چرا رضا بهش شماره جدیدتو ندادی.
اومدم خونه و شروع کردم به خودخوری که اصلا چرا دین باید جلو خوشگذرونی رو بگیره؟
خب من یه سری نیاز ها دارم
خب یکی باشه آدم باهاش دور بزنه چه اشکالی داره؟
من که دیگه مثل قبلا شهوت رانی نمیخوام بکنم! فقط در همین حد باشه.
خلاصه۱۵دی برام تا غروبش عین جهنم گذشت. نمیفهمیدم چرا باید گناه نکنم؟
یعنی #میدونستم_نباید_گناه_کنم ولی هیچ چرایی پشتش نبود.
#چرایی_محکمی_پشت_دینداریم_نبود...
لج کردم و نشستم تا تونستم فیلم پورن دیدم.
تا اینکه مامانم غروب صدام زد و گفت:
"رضا! اماده شو مارو ببر بیرون فلان مغازه کار داریم" منم گفتم باشه.
یه عادتی رو تا اون موقع در خودم به وجود آورده بودم این بود که تو ماشین با هنذفری سخنرانی های خوب گوش میکردم.
طبق عادتم رفتم سریع از اینترنت سخنرانی دانلود کردم و ریختمش تو گوشی و سوار ماشینم شدم تا مامانمو برسونم.
وقتی سوار ماشین شدم سخنرانی رو پلی کردم، یهو گفت:
" #تنها_مسیر! سخنران استاد پناهیان"😕
گفتم: هه. ولمون کن بابا! همین مونده با این حالم بشینم پا حرف این.
گفتم: "باشه حالا که من دارم مامانمو میرسونم بذار این پناهیانم حرف بزنه ببینم چی میگه."
یهو معجزه شد!
وقتی مامانمو رسوندم جلسه یک تنها مسیرو تموم کرده بودم.
سریع رفتم سراغ جلسه۲
بعدش جلسه٣
بعدش جلسه۴ و...
عین کسی بودم که تو بیابون آب پیدا کرده!
حرفای استاد پناهیان رو گوش نمیکردم... بلکه میبلعیدم!!!
میگفتم:
"پسر! این خودشه...خود خودشه. داره با من حرف میزنه."
اشنایی منو استاد پناهیان از۱۵دی سال ۱۳۹۵ شکل گرفت. این روزا منو استاد پناهیان با هم خیلی دوست شدیم و منو بچه گرگانی خطاب میکنه. تو کانال و سایتشم فیلم منو گذاشته و خیلی دوستم داره.☺️
بعد از گوش کردن سخنرانی تنها مسیر تازه فهمیدم چرا باید دیندار باشم. فهمیدم خدا مارو واسه لذت بردن آفریده و اگه لذت نبریم خیلی از دستمون ناراحت میشه.
خدا میگه لذت ببر اما نه لذت سطحی که بعدش ضعیف بشیم.
بلکه خدا میگه لذتی ببر که بعدش برات موندگار و دائمی باشه.
خلاصه استاد پناهیان روش تربیت دینی رو کامل توضیح داد و منو از لجن گناه دوباره کشید بیرون.💪
ولی ایندفعه خیلی اصولےتر... نه از روی هیجان
دقیقا بعدش قدم هام خیلی محکمتر شد.
میدونی نکته جالب زندگی من تو سال۹۵چی بود؟
نکته جالب زندگیم این بود که دستان خدارو قشنگ حس میکردم.
مثلا۱۰تا اتفاق میوفتاد که یهو تهش یه نتیجه ای میداد که میفهمیدم خیرم توش بوده. از بس این اتفاق برام افتاد که این باور برام ساخته شده که "رضا! همه چیز خیره"
میتونم این ادعارو داشته باشم که تقریبا از بهمن سال۹۵یه جهش عجیب به سمت جلو داشتم و انقدر حرفام دقیق و پخته میشد که خیلی از روحانیون و طلبه ها میومدن تو سایت و ازم سوال
میپرسیدن رضا چکار کنیم جوونا گناه نکنن؟
جالبه نه؟
با چند تا از طلبه ها دوست شدم و مدام ازم سوال دینی میپرسیدن!
منی که سفیر ابلیس بودم الان به جایی رسیدم که عموم روحانی ها میان تو سایت و میگفتن رضا چجوری با جوونا دوست شدی؟
خب. حقم دارن تعجب کنن.
آخه من خودم از جنس همون جوونا بودم. بخاطر همین درکمون از هم خیلی خوبه.
یکی از دلایلی که حرفامو بچه ها گوش میدن بخاطر همینه که من خودم قبلا ختم روزگار بودم.😅
تقریبا اسفند۹۵بود که تصمیم گرفتم رسالتمو توسعه بدم ولی خب توسعه رسالت هزینه بر بود بخاطر همین تصمیم گرفتم کتاب بنویسم و با فروش این کتابها هزینشو صرف توسعه فعالیت هام و موسسه و رسالتم کنم.
خلاصه سال۹۵سالی پر از اتفاقات برام بود. اما همه اتفاقات خیر بود.
رمز موفقیت من فقط استقامت بود و از طرفی خدا خیلی کمکم میکرد. چون با اینکه پام میلغزید اما خدا بهم راه رو نشون میداد.
اگه از من بپرسی رضا اتفاقات شاخص سال۹۵تو چی بود میگم:
تنها مسیر/بالا بردن عزت نفس/ایمان آوردن به دستان پنهان خداوند.
یه چی بگم قول میدید روتون زیاد نشه؟
راستش من فکر میکنم خدا کلا دنبال دستگیریه تا مچ گیری.
ببین! اصلا خدا دوست نداره مارو جهنم بفرسته. میخواد همه مارو بهشتی کنه ولی بعضی ها از عمد دوست دارن برن جهنم. جهنمم همین دنیاست. کسی که بد زندگی میکنه دل آرومی نداره. دل ناآروم یعنی جهنم.
خلاصه زیاد به این فکر نکن خدا میبخشه یا نمیبخشه. خدا همه چیو میبخشه اگه تو لبخند بزنی و از زندگیت راضی باشی. خدا زمانی تورو نمیبخشه که ناراحت باشی.
#ادامه_دارد
دستنوشته های #داداش_رضا
@Aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
💔 بعضی از بودن ها هم عجیب به دلت جان مےدهد چنان به دل و جانت مےچسبد که انگار در دل تابستان یک لیوا
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
پیشم نشسته بود
دید عکس #جواد بک گرانده ایتامه!
با شیطنت پرسید:
"چجوری عکس بابامو گذاشتی اینجا"؟
گفتم.... اینجوری.... اینجوری و مراحلو براش گفتم
گفت:
"گوشیتو بده"
دادمش...
گرفت عکس بک گراند رو عوض کرد و پرسید:
"اینو بذارم؟"
با لبخند سرمو تکون دادم که بذاره.
عکسی رو گذاشته بود که #نگاه_جواد تاعمق وجودم رسوخ میکرد...
#دخترا_خیلی_بابایےان😔
#شهیدجوادمحمدی
#فاطمه
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی قسمت۱۴ صبح روز ۱۵ دی داشتم میرفتم بانک. یهو از تو کوچمون دوست دخترمو د
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۱۵
سلام. خوش اومدی.
قدم های مهم #خودسازی من دقیقا از سال ۱۳۹۶ شکل جدیدی به خودش گرفت.
حس میکردم یه چیزایی رو میبینم و حس میکنم که بقیه نمیبینن.
مثلا میدونستم اتلاف عمر تو فلان قضیه پنج سال بعد چه آسیبی بهم میزنه🤔
میتونستم آسیبامو پیش بینی کنم و براشون راهکار پیدا کنم.
مثلا میدونستم بزرگترین چالش رو به روی من ازدواجمه و باید خودمو سریع براش آماده کنم.
این شد که شروع کردم به تلاش کردن برای ساختن یه زندگی زیبا.
در واقع سال ۹۶ من بیشتر سال خودسازیم برای ازدواج بود.🙈
معتقد بودم اگه یه ایرادی تو مجردی داشته باشم، این ایراد بعد ازدواج ده برابر میشه!!!
سال های ۹۳ و ۹۴ و ۹۵ هم خودسازی میکردما...اما سال ۹۶ دیگه اوجش بود.
بزرگترین چیزی که بهم انگیزه میداد گذشتم بود.
دوست نداشتم تو زندگی خودم این چیزایی که از اطرافیانم میدیدم باشه. دوست داشتم یه زندگی زیبا بسازم.
خلاصه رفتم پی تحقیق و انقدر تحقیق کردم که در انتها به یه فرمولی دست پیدا کردم.
متوجه شدم "من هر جوری باشم، یکی میاد سمتم که دقیقا عین منه"
این فرمول رو وقتی متوجه شدم مصداقشو در زندگی اطرافیانم دیدم و دلم بیشتر قرص شد که این فرمول اصلی ازدواجه.‼️
دیگه جوری شده بودم که رگباری اخلاق هامو شناسایی میکردم و برای هر رفتار و عادت غلطم یک ماه وقت میذاشتم و تمرکز صد در صدمو میذاشتم رو اون قضیه!
در واقع ما با کسی که دوستش داریم ازدواج نمیکنیم. ما با کسی ازدواج میکنیم که در واقع عین خودمونه و در کنارش احساس لیاقت و شایستگی میکنیم.
وقتی این رازهارو فهمیدم بیشتر متوجه شدم که ساختن زندگی قشنگ تلاش لازم داره.
باید خودمو همه جوره به یه نقطه ای برسونم و بوی گل بدم تا پروانه سمتم بیاد و این فرمول رو پذیرفته بودم که اگه رو یه مشکلی در درون خودم کار نکنم دقیقاااااااا یکی میاد تو زندگیم که اون ایراد رو در مقیاس بالاترش داره
میدونی پاداش خدا چجوریه؟
پاداش خدا اینجوریه که در انتها میگه:
خب...اینهمه خودسازی کردی و نمرت شد ۱۸ ...پس دختری باید باهات ازدواج کنه که اونم نمرش ۱۸...
این فرمول الهی رو هر کسی قبول نمیکنه. میدونی چرا؟
چون آدما میترسن با عین خودشون ازدواج کنن.😏
خلاصه من کم نیاوردم و نشستم برمبنای قانون الهی خودمو ساختم.
هشت ماه اول سال ۱۳۹۶ عالی گذشت. واقعا میرفتم تو دل تغییرات و پا رو ترس ها و استرس هام میذاشتم...
به هر حال من داشتم دست رو صفت هایی از درون خودم میذاشتم که هم ریشه دار بود و هم ناخوداگاه حالمو بد میکرد و از همه مهمتر ...عادتم شده بود.
ولی به لطف و کرم خدا و تلاش خودم امیدوار بودم و میدونستم اگه کم نیارم نتیجه میده.
تا اینکه از بهمن سال ۱۳۹۶ رابطه من و بابام روز به روز بد تر و افتضاح تر میشد.
دلیلش میدونی چی بود؟
از طرفی متوجه شده بودم دلیل تموم آسیبام بابام بود و خاطرات گذشته مدام میومد تو ذهنم و از طرفی نمیتونستم تحمل کنم همون کارارو همین الانم انجام بده.
خلاصه سیم منو بابام مدام به هم اتصالی میزد. این اتفاق در تیر ماه سال ۱۳۹۷ دیگه به اوج خودش رسیده بود...
یعنی حتی تو یه مسئله هم منو بابام تفاهم نداشتیم.خیلی سیمامون به هم اتصالی میزد.
من آدمی نیستم که بهش بی احترامی کنم. خداییش در ۹۰ درصد مواقع سکوت میکنم و کاری باهاش ندارم. یه جا دیگه وحشتناک از کوره در رفتم. منی که معروفم به خونسردی دیگه به اینجام
رسیده بود.
خیلی قاطی کردم...خیلی...
بابامم آدم لجبازیه...اگه لج کنه تمومه دیگه...
یه جوری شده بود اخلاقش که اگه میگفتم روزه و خورشید رو نشونش میدادم میگفت شبه😕
خیلی ناجور لج کرده بود باهام.
مدام اذیتم میکرد و رسما بهم بی توجهی و بی احترامی میکرد.
منطق رو میذاشت کنار و با خشم و عصبانیت با من برخورد میکرد...
خلاصه روز به روز از درون خشم و نفرت و عصبانیتم بیشتر میشد.
دیگه داشتم از دست کاراش روانی میشدم.شاید بقیه اعضای خونوادم زیاد مشکلی باهاش نداشتنا ولی من خیلی سیمام باهاش اتصالی میزد... چون از بچگی کلی آسیب بهم ز ده بود و همون چیزایی که تو کتاب بچه های سایه گفتم...
میدونی چی خیلی حرصم میداد؟
این حرصم میداد که:
مثلا میرفتم کلی کتابای تربیت فرزند میخوندم...
و تو اون کتابا میگفتن:
به بچه باید احترام گذاشت ...
خب...
من یاد خودم افتادم و دیدم بابام از بچگی تا حالا کلا یه بارم باهام درست و منطقی حرف نزده و کسیو جز خودش قبول نداره...
خب این باعث میشد بیشتر از درون حالم بد بشه...
البته اعتراف میکنم...
"خیلی بهش حساس شده بودم و از خرداد سال ۱۳۹۷ هر کاری میکرد ایراد میگرفتم"...
ولی مقصر تموم این چیزا بدون شک بابام بود...
پ.ن
لطفا در مورد پدر داداش رضا قضاوتی نکنین، در قرآن سفارش شده فرزند به پدر و مادرش احترام بگذارد نه برعکس‼️
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت ۱۶
تقریبا اسفند ماه سال ۱۳۹۶بود که یه سری درس ها گرفتم...همش به خودم میگفتم:
رضا...
تو روزای سخت زندگی کی کنارت بود؟ کی بود که کمکت کرد تا پاشی؟
کی بود که اشک چشاتو پاک میکرد؟
کی بود که آرومت میکرد؟
جوابش این بود: خودم و خدا...
هیچکس برام کاری نکرد.
اونجا بود که بیشتر با خودم رفیق شدم و همیشه جلو آینه خودمو بوس میکردم.😌
بعدش به خودم گفتم: رضا! بابات کلی بهت درس زندگی میده. زیاد باهاش ور نرو. ولش کن. درسته سیمات هی بهش اتصالی میزنه و کلا درکت نمیکنه و کسیو جز خودش آدم حساب نداره. اما تو ازش بگذر و بدون که خدا جای دیگه برات جبران میکنه.
دیگه تصمیم گرفتم باهاش بحث نکنم. بعدشم دیدم که خیلی داره اذیتم میکنه یه روز هر چی که داشتمو فروختم و تموم مدارک و اسبابمو جمع کردم و برای همیشه رفتم مشهد و دیگه نمیخواستم برگردم.😔
دقیقا این اتفاق ۲۴ تیر سال ۱۳۹۷ افتاد.
وقتی رفتم بابام حتی یه زنگم نزد بپرسه رضا زندست یا مرده.
منم خیلی اوکی بودم. هر شب میرفتم حرم امام رضا و کلی حالم خوش بود.
خیلی احساس شادی و نشاط میکردم. هر روز شکرگزاری میکردم و حس میکردم از درون دارم بازسازی میشم.
شبا میرفتم حرم و کلی واسه خودم دور دور میکردم و با امام رضا عشق بازی میکردم.
تقریبا یه ماه تو مشهد بودم تا اینکه عید قربان شد و تصمیم گرفتم یه سر به آبجی هام بزنم و شبانه باز برگردم مشهد.
اصلا قصد دیدن بابامو نداشتم. چون کاراش اذیتم میکرد و نمیتونستم رفتارهاشو حتی ۳ ثانیه تحمل کنم
شب رسیدم گرگان و رفتم خونه آبجیم و کلی براشون سوغاتی های خوشگل گرفته بودم. مامانم زنگ زد گفت رضا بیا خونه. گفتم عمرا بیام.
مامانم کلی التماس میکرد رضا بیا خونه میگفتم نمیام اخه بابا بهم بی احترامی میکنهو حتی ثانیه ای نمیتونم کاراشو تحمل کنم😔اگه بیام دعوامون میشه دوباره...
در انتها به مامانم گفتم:
مامان خودت بیا خونه آبجی ... چون اگه نیای من فردا برمیگردم مشهد و دیگه معلوم نیست کی بیام گرگان...
ارتباط منو مامانم صمیمیه...انصافا هم خیلی دوستش دارم. ولی از بس منو بابام کارد و پنیر بودیم که نمیتونستم برگردم به اون خونه.
تا اینکه یه اتفاق عجیب افتاد که کلا مخم هنگ کرد.
بابام خیلی مغروره...
حتی یه درصد فکر نمیکردم بیاد خونه آبجیم دنبالم.
اومد و ماچم کرد و نشست شام خورد بعد خالصه خرم کرد و منو آورد خونه.🙄
خداییش اگه نمیمومد دنبالم من همون شب برمیگشتم مشهد و قرار بود کلا خونه بخرم و برای همیشه مشهد بمونم ولی بابام برای اولین بار پا رو غرورش گذاشت و اومد دنبالم.
و معجزه بزرگی رخ داد!
بابام بعدش زمین تا آسمون رفتارش باهام تغییر کرد.
باورتون میشه؟
من ۲۷ مرداد برگشتم گرگان و به مدت ۱ ماه فقط مخم هنگ بود که این آدم چرا دیگه مثل قبل رو مخم نمیره??
یعنی یهو عزیز دل مامان بابام شده بودم. بابام که کلا عصبی بود و سر یه کولر زدن با من بحثش میشد الان دیگه خودش کولر میزد و اصلا هم خاموشش نمیکرد??
اصلا چیزایی ازش دیدم که تا یه ماه فقط میگفتم امام رضا نوکر تم.
کسایی که کتاب سوهان روح رو خوندن میدونن چی میگم الان..
من به خودم خیلی احترام میذاشتم و بخاطر همین دوست نداشتم کسی بهم بی احترامی کنه...
اما در کل همه اینا معجزه امام رضا بود انصافا...
چون دعا میکردم این وضعیت درست بشه...و دعام مستجاب شد
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
@aah3noghte
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
🎉🎊🎉🎊🎉
#ولادت_رسول_اکرم
#مدح_امام_صادق
خبرت هست که آن طاق معلیٰ اُفتاد
ناگهان کُنگرهیِ سنگیِ کسریٰ اُفتاد
خبرت هست ستونهای یَهودا اُفتاد
خبرت هست هُبَل خورد شد عُزیٰ اُفتاد
خبر این است زمین پُر شده از آب حیات
آی بر احمد و بر آلِ محمد #صلوات
یک نفر آمده تا بارِ جهان بردارد
پرده از منظرهی باغ جنان بردارد
تاکه از گُردیِ ما یوقِ گران بردارد
از کران تا به کران بانگِ اذان بردارد
آخر از سمتِ خدا آنکه نیامد آمد
چهارده تَن همه با نامِ محمد آمد
شب شکست و به زمین بارشِ مهتاب آمد
عشق برقی زد و بر هر دلِ بی تاب آمد
جبروت و ملکوتیست که در قاب آمد
فالِ حافظ زدم و این غزل ناب آمد
"گلعُزاری زِ گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایهی آن سَروِ روان ما را بس"
حق بده دیدنِ این معجزه حیرت دارد
فقط این ابر به باریدنش عادت دارد
نفسش گرم خدایا چه حرارت دارد
سایهاش نیست و در سایه قیامت دارد
انبیا را بنویسید پیمبر این است
قبلهی روز و شبِ حضرت حیدر این است
کیستی ای نفَسَت پاکتر از پاکی ها
غرقِ تسبیحِ بزرگیِ تو افلاکی ها
اَشهَدُ اَنَّ که حیرانِ تو بی باکی ها
نوری و نورِ پراکنده بر این خاکی ها
ای نَفَسهای علی ای همه هستِ زهرا
عالمی دستِ تو بوسید و تو دستِ زهرا
تو درخشیدی و انوارِ حیات آوردی
سیزده رشته قنات از عرفات آوردی
سیزده چشمهی جوشان نجات آوردی
سیزده مرتبه بانگِ صلوات آوردی
آخرین بادهات از این همه خُم میآید
با دُعایت عَلَم چهاردهم میآید
ششمین آینهات آمد و پروانه شدیم
سر زلفیم که با مرحمتش شانه شدیم
مَردِ این راه نبودیم که مردانه شدیم
شیعهیِ جعفریِ خادم این خانه شدیم
آسمان را کلماتش سخنش پر کرده
و خداوند بر این جلوه تفاخر کرده
گرچه از عطر تو این دشت شقایق دارد
چقدر دور و برت شهر منافق دارد
چه غریبی که فقط چند تن عاشق دارد
دلِ زهراییِ تو صحبت صادق دارد
تو بشیری و به شور ازلی میآیی
سرِ هر صبح به دیدارِ علی میآیی
باز پیچیده در این شهر پیامت آقا
پشتِ یک خانه تو هستی و قیامت آقا
عادت صبح تو شد عرض سلامت آقا
و سلام است فقط تکه کلامت آقا
از تو داریم سلامی پُر عطر و برکات
باز بر احمد و بر آل محمد #صلوات
🔸شاعر:
#حسن_لطفی
💕 @aah3noghte💕