✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۰۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نهم:بریدن قطره ها از دریا
🍂بعد از ماه ها تلاش و تبلیغات رنگارنگ و فریبندۀ منافقین برای جذب نیرو از بین اسرا، تنها تعداد کمی حاضر شده بودند، فرم پناهندگی رو پر کنند اونم مخفیانه!
🔸️از بین حدود ۱۶۰۰ نفر اسیر اردوگاه یازده تکریت، حدود شصت نفر پناهنده شده بودن یعنی چیزی در حدود چهار درصد کلِ اسرا که تعدادی ازشون کسانی بودن که سابقۀ خیانت، جاسوسی و خبرکشی برای بعثیها داشتن. ولی اکثراً بچههای بریده و ضعیفالنفسی بودن که دیگه تحمل ادامه اسارت رو نداشتن و فریب تبلیغات اونها رو خورده بودن. گر چه همین تعداد هم برای ما خسارت بود ولی شکستی سنگین برای بعثیها و منافقین محسوب میشد.
🔹️اونها تصور میکردن با این همه وعده هایی که دادن و با توجه به شرایط سخت و سنگین اردوگاه، نصف بیشتر اسرا پناهنده میشن ولی این جور نشد. وقتی مشخص شد که جاسوسها پناهنده شدن و احتمالا بزودی جداشون می کنن و میرن داخل منافقین؛ اون عدۀ اقلیت خائن هم که دیگه قید برگشتن به ایران رو زده بودن و خیالشون راحت بود که چند صباحی دیگه میرن داخل منافقین و در حال حاضر هم تحت حمایت بعثیها قرار داشتن، دوباره شروع کرده بودن خبرکشی و درد سر درست کردن و تعدادی زیادی با خیانت اونها روانه سلولهای انفرادی شده بودن و بعد از ماهها آرامش نسبی، مجددا نا امنی در بین آسایشگاها ایجاد شده بود. از این طرف هم زمزمههایی در بین بچهها بود که جاسوسها نباید بدون مجازات در بِرَن و تنش و درگیریهایی هم کم و بیش داشت شکل می گرفت و اوضاع اردوگاه رو به تشنج میرفت.
💥این بود که در اواخر اردیبشهت سال ۶۷ ، عراقیها تصمیم گرفتن افراد پناهنده رو از همه آسایشگاها جمع کنن و تو یه آسایشگاه متمرکز بکنن تا هم بتونن راحتتر برنامههای تبلیغی براشون داشته باشن و هم از اقدامات تلافیجویانۀ بچه ها در امان بمونن.
📌یه آسایشگا رو خالی کردن و همه پناهندهها رو بردن اون آسایشگاه و بچههای آسایشگاه پنج رو بین سیزده آسایشگاه دیگه تقسیم کردن. این قضیه یه خوبی برای کل اردوگاه داشت و آن اینکه تمامی آسایشگاها از افراد خائن و جاسوس و مسئلهدار پاکسازی شد و دیگه با خیال راحت بچهها می تونستن برنامهها و فعالیتهاشون رو بدون مزاحمت پیگیری کنن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۱۰)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و دهم:من و دل افروز
♦️از آسایشگاه ما هم پنج شش نفر رفتن و به قبیله گرگها پیوستن و به جای اونها چند دسته گل خوشبو وارد جمع ما شدن. از دست قضا یکیشون از همشهریهای خودم بود که همراه حاج محمود منصوری اسیر شده بود. همون عبدالله دل افروز بود که چند ماه قبل حاج محمود وعده شو بهم داده بود و خیلی دوست داشتم ببینمش.
🔹️عبدالله هم از کسانی بود که حلوای منو خورده بود و برای شادی روحم فاتحه نثار کرده بود.کلی با هم حال کردیم و از اوضاع ایران و خونواده و عملیاتهای ایران گفت که چقدر بعثیها تلفات دادن و چه پیروزیهایی که به دست اومده بود. جیگرم حال میومد وقتی میدیدم ایران و رزمنده هامون روی نوار پیروزی بودن و اون همه کتک و شکنجه، بی دلیل نبوده. دیگه عبدالله پیشم بود و مثل حاج محمود ملاقاتی نبود. آوردمش پیش خودم و تا چند روز، اندازۀ کلیله و دمنه حرف زدیم. راستش همش هم حرفِ حسابی نبود. گاهی هم چرت و پرت هم میگفتیم و میخندیدیم.
📌طفلکی پوست و استخون شده بود. گفتم: عبدالله چرا این جوری شدی؟ گفت: داستان داره.گفتم: بگو! شروع کرد یه حکایت غمانگیزش رو برام تعریف کردن. گفت: زخمی شده بودم و بچهها نتونستن پیدام کنن. همه رفته بودن و من بیحرکت مونده بودم. یه روز گذشت، روزِ دوم سپری شد و روز سوم اومد. گفتم: نکنه تو هم مثل من سه روز وسط آتیش دو طرف بودی! گفت خدا پدرتو به این زندهای بیامرزه. گفتم: پدرخودتو. گفتم: راستی حال بابام چطوره؟ گفت: تا روزی که ایران بودم الحمدلله خوب بود. فقط غمش نبودن تو بود. پدرم ناشنوا بود و خیلی از چیزها و درد دلهایی که دیگران میکردن رو نمی شنید و همین هم باعث میشد غم و غصههاش رو بریزه تو خودش. گفتم: عبدالله ادامه بده. گفت: با یه قمقمه آب و یه جیره جنگی مختصر ده شبانه روز همونجا موندم و میترسیدم خودم رو تسلیم کنم.
📍عبدالله تو مناطق کردستان عراق اسیر شده بود که پر بود از پناهگاهها و کوهای بلند و جنگل. همینم باعث شده بود تو یه مخفیگاه قایم بشه و عراقیها نتونن پیداش کنن. به شوخی گفتم خب عبدالله بعد از ده روز چی شد؟ شهید شدی یا برگشتی!؟ چیزی نمونده بود یکی بخابونه تو گوشم! گفت لابد این روحمه که داره با تو حرف می زنه.؟!! گفتم: آها. خب چطوری گرفتنت؟ گفت: یه گروه از گشتیهای عراقی در حال گشت زنی بودن که منو پیدا کردن و بی وجدانها با همون حالت، کلی هم کتکم زدن! وضع بدِ تغذیه و اذیت و آزاری که تو یه سال گذشته دیده بود، تموم گوشتهای بدنش آب شده و نحیف و ضعیف شده بود. ولی خیلی خوش کلام و بذلهگو بود.
💥خلاصه همدم و همنشین خوبی بود که روزهای پایانیِ اردوگاه یازده رو باهاش سپری کردم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۱۱)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و یازدهم:غم سنگین رحلت امام (۱)
♦️خرداد سال ۶۸ فرا رسید اخبار ناخوشایندی از بیماری و بستری شدن حضرت امام(رحمه الله علیه)، از تلویزیون عراق پخش میشد و هر روز بر نگرانی ما افزوده میشد.
امام برای اسرا نه فقط یک رهبر سیاسی، بلکه مراد و معشوقی بود که از لحاظ روحی، روانی نیز تکیه گاه استوار و مستحکمی محسوب می شد که غم و رنج دوران خطیر اسارت را برای اسرا آسان میکرد.
🔸️گاهی من به بعضی دوستان می گفتم: که آیه ای در قرآن هست که می فرماید: «الابذکرالله تطمئن القلوب» یعنی با یاد و نام خدا دلها آرامش می یابد. می گفتم: دوستان شاید من از درک عظمت خالق و تسکین یافتن با نام او عاجز باشم ، اما امام برایمان تجسم عینی جلوۀ نور خدا بر طور وجودمان و جلوه ای از عظمت خالق است. بنابراین من میگم با یاد و نام امام دل ما آرامش پیدا میکنه و بعضی دوستان نیز تصدیق میکردن. استناد من این بود زمانی که مولانا با شمس از روی آب عبور میکرد. شمس با ذکر یا علی از روی آب عبور کرد ، اما مولانا تا وارد آب شد و یا علی گفت، توی آب فرو رفت. شمس رویش رو به سمت مولانا برگردوند و گفت تو از درک علی عاجز هستی تو بگو یا شمس و از روی آب عبور کن و چنین شد.
🔹️امام خمینی مراد و تسکین دهندۀ آلام و رنجهای ما بود لذا از دست دادن امام خیلی سنگین و غیر قابل تحمل بود. کم کم اخبار کسالت امام جدیتر شد تا روز غم بزرگ فرا رسید و سنگینی واقعه فرود اومد و تلویزیون عراق خبر ارتحال امام را در غروب روز چهاردهم پخش کرد و یکی از طلبهها بنام عبدالکریم مازندرانی که عربی بلد بود در آسایشگاه یک خبر رو ترجمه کرد.
💥با اعلام خبر ارتحال امام تا دقایقی سکوتی سنگین بر کلِ آسایشگاه حاکم شد و همه در بهت و حیرت فرو رفته و با ناباوری به این خبر می نگریستند. امّا به تدریج با جدی و محرز شدن خبر، بغضها ترکید و ضجههای دردناک اسرا که برای هیچ نوع شکنجه ای اینجور بلند نشده بود، در فضای تمام آسایشگاهها پیچید...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۱۲)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و دوازدهم:غم سنگین رحلت امام(۲)
♦️هر چه بود ناله بود و فریاد و سیل اشک که از دیدگان منتظر و خستۀ اسرا جاری میشد. ساعت ها به همین منوال گذشت. بزرگترها دیگران را دلداری می دادن و گاه خودشان نیز به جمع ضجهکنندگان میپیوستن. ساعاتی طولانی صحنههایی عجیب خلق شد. اسرا فریاد می زدند، گریه می کردن، نوحه می خوندن و گاهی به درگاه الهی شکوه می کردن. کم کم مراسمات سوگواری شکل منظم تر گرفت. شورایی از بچه های شاخص تشکیل شد و تصمیم گرفته شد همه لباس عزا بپوشن، امّا کسی لباس مشکی نداشت.
🔸️لباس هایی به رنگ سبز تیره و آبی ویژه زمستان که ضخیم تر بودن داشتیم، بچه ها به نشان عزا لباسهای تابستونی رو در آوردن و لباس های تیره پوشیدن. تمامی آسایشگاههای اردوگاه تکریت ۱۱ به استثنای آسایشگاه پناهندهها یکپارچه تیره پوش شد. زمانی که برای هواخوری بیرون رفتیم بعثیها با تعجب میگفتن مگر زمستون شده که لباس تیره پوشیدید؟ اونها واقع قضیه را می دونستن، اما هدفشون تضعیف روحیۀ ما بود. البته ظاهراً از بالا به آنها دستور داده بودن که متعرض بچهها نشن. شاید ازین که آتش بس شده و وضعیت دو کشور از حالت جنگی خارج شده بود و مذاکراتی بین طرفین در حال انجام بود، ترجیح میدادند که احساسات اسرای معتقد و عاشق رهبرشون جریحه دار نشه و یه وقت منجر به شورش و درد سری برای اونها نشه.
🔹️ناگفته نمونه بعضیشون، چه شیعه و چه سنی واقعاً علاقمند به حضرت امام بودن. یکی از همینها درجه داری بود بنام اسماعیل که هیچوقت اسرا روشکنجه نداد و بصورت خصوصی به بعضی بچهها گفته بود که دو برادرش در جنگ کشته شده و خودش هم مدتها جبهه بوده، ولی هیچکدوم جز تیر هوایی، حتی یه گلوله هم به سمت نیروهای ایرانی شلیک نکرده بودن. همین اسماعیل به امام با عنوان سید العلما و با تجلیل نام میبرد.
💥عزاداری تا سه شبانه روز ادامه یافت و بچهها غریبانه سوگواری میکردن. در این سه شبانه روز متعرض ما نشدن و بچه ها واقعا سنگ تموم گذاشتن و عزاداری در داخل آسایشگاهها با شکوه و عظمت خاص و با نوحه خونی با زبانهای مختلف ترکی، لری ،کردی و فارسی و غیره و قرائت قرآن برگزار شد. شاید اگر این حجم از گریه و عزاداری صورت نمیگرفت، واقعا بعضی از بچهها دق میکردن و از دست می رفتن. اینم از کمک های الهی بود که دشمن مانع عزاداری نشه و غم سنگین تو دل بچهها به عقده و سکته و دق کردن منجر نشه.
⚡به هر حال سه روز تحمل کردن و دم برنیاوردن، اما دیگه داشت طاقتشون طاق می شد و در صدد نقشه و توطئهای شوم بودن تا انتقام این همه ابراز ارادت رو از بچهها بگیرن.
نقشه چه بود و چه کردن؟...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
1_2529864152.mp3
3.97M
حس میکنی
خدا،توی دلـ❤️ـت کمرنگ شده؟
یاسنگین شدی
و یه چیزی به زمین بَندِت کرده؟
نترسیـ✋ـا
اگه یه کم بجنبی
توی شعبان، میتونی تمومِ گذشته رو جبران کنی
💎امام صادق عليه السلام فرمودند
اگر مسلمانى براى حاجتى و كارى نزد مسلمانى بيايد و او بتواند كارسازى كند و نكند، خداوند در روز قيامت او را سخت توبيخ كند و فرمايد ; برادرت براى حاجتى نزد تو آمد و من برآوردن آن را در دست تو قرار دادم، اما به ثواب اين كار بى رغبتى كردى و دست ردّ به سينه او زدى! به عزّت خودم سوگند، چه دوزخى باشى يا آمرزيده ، به هيچ حاجتى از تو اعتنايى نكنم .
📖الأمالي للطوسي،ص۹۹،ح۱۵۲
.
http://eitaa.com/shahrah313
💫شاهراه ظهور،مهدویت وشهدا💫
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #کلیپ ؛ #استوری
🌷 استاد #رائفی_پور
🌺 اصلیترین معضل افراد مهدوی...
🌸 نود درصد افراد از این مسیر برمیگردن، پاکار نمیمونن.
http://eitaa.com/shahrah313
💫شاهراه ظهور،مهدویت وشهدا💫
غسل امشب فراموش نشود
مرحوم علامه مجلسی در «زادالمعاد» می فرماید:
🌻 در شب آخر ماه(رجب)، غسل سنّت است،
🌻و منقول است که هر که در شب اوّل ماه رجب، و شب پانزدهم و شب آخر آن، غسل کند، از گناهان بیرون آید مانند روزی که از مادر متولّد شده است.
📚{زادالمعاد، ص۱۳و۱۹}
#أین_الرجبیون
#ماه_رجب .
http://eitaa.com/shahrah313
💫شاهراه ظهور،مهدویت وشهدا💫
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از استغفار خسته نشید!.
http://eitaa.com/shahrah313
💫شاهراه ظهور،مهدویت وشهدا💫
#درمحضرعلما
اگر میخواهید در ڪارتان گره نیفتد
و موفق شوید تا میتوانید استغفار ڪنید..🤍
#آیتاللهبهجت🌱
.
http://eitaa.com/shahrah313
💫شاهراه ظهور،مهدویت وشهدا💫
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹بهترین باقیات الصالحات چیست؟
✍ بسیاری از خیرات انسان، توسط فرزنـد برای او ارسال می شود. شاید هیچ باقیات الصالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان
نباشد.
برای همین است که امام رضا علیه السلام می فرماید: وقتی خداوند خیر بنده اش را بخواهد، وی را نمی میراند تا فرزندش را ببیند.
بنده از نوجوانی یاد گرفتم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه ای میدهم، ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند، از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادرانم نثار کنم.
در آن سوی هستی،
پدر بزرگم را همراه با جمعی که
در کنارش بودند مشاهـده کردم.
آنها مرتب از من تشکر می کردند و می گفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار می کنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده، بسیار مهم و کارگشا بود. ما همیشه برایت دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید...
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت .
http://eitaa.com/shahrah313
💫شاهراه ظهور،مهدویت وشهدا💫