#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی
فصل هفتم...( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#خجالت_از_شهدا
مدام می آمد پیش من و درد دل می کرد بار اخر که امد با صدای بغض کرده گفت من دارم خجالت می کشم از خودم من با چند نفر از بچه ها قرار گذاشتیم که هیچ وقت از هم جدا نشویم ولی آن ها رفتند و فقط من جا مانده ام چطور می توانم جواب گوی آن ها باشم دل داری اش دادم و حرف تو حرف آوردم تا فراموش کند اما نشد می گفت به مردم که می رسم احساس سنگینی می کنم احساس می کنم همه به من خیره نگاه می کنند فکر می کنم همه می دانند من به دوست هایم پشت کرده ام خیانت هم کرده ام من لیاقت ندارم که نرفته ام گفتم این چه حرفی است که می زنی یادم افتاد بار آخري که او را ديدم در مغازه حاج آقا باقری بود می خواست برای جبهه باتری بخرد انجا دیدم مثل همیشه نیست این پا و آن پا می کرد انگار حرفی داشت که خجالت می کشید بگوید گفتم اگر کاری داری بگو گفت ان روزها بچه بودم ممکن است در مدرسه بچه گی کرده باشم آمده ام به جده ام زهرا علیها السلام قسمت بدهم که حلالم کنی گفتم نگو سید جان این حرف ها چیه می زنی من کی باشم که حلالت کنم گفت نه والله آمده ام اینجا تا حلالم کنی بعد آمد دستم را گرفت که ببوسد نگذاشتم گفتم چی کار می کنی مرد من کی ام که ببخشمت برو به راهی که باید بروی ان شاءالله پیروز برگردی سالم برگردی سربلند برگردی بعد پیشانی اش را بوسیدم.
گریه اش گرفت گفتم سید جان دلم می خواهد باز ببینمت گفت اگر هم برنگشتم باز هستم همین جا پیش شما پیش همه نمی دانم شاید منظورش این آیه شریف قرآن بود که می فرماید شهدا زنده اند ان روز بعد از چهل هفت سال درس دادن جلوی سید احساس کمبود کردم ان روز چند بار رفت و برگشت و خواهش کرد که حلالش کنم من هم مدام می بوسیدمش و راهی اش می کردم اما نمی دانستم که به زودی باید در تشیع جنازه اش شرکت کنم.
ایستاده بودم کنار یک ماشین. منتظر یکی از دوستانم بودم یک ماشین آمد بی مقدمه اعلام کرد گردان ۴۵۲ تخریب شده اول نفهمیدم چی گفت بیشتر به فکر آمدن دوستم بودم بعد احساس کردم دلم خیلی گرفته طبیعی بود ناراحتی ام می توانست برای نیامدن دوستم باشد. ولی دیدم در درونم از خودم ناراحتم. با خودم گفتم گردان ۴۵۲ یعنی چی یک باره دلم فرو ریخت گفتم نکنه سید طوری شده لبم را گاز گرفتم و گفتم خدا نکند اما دلم بد جوری شور می زد ماشین دوباره آمد و رد شد این بار جرئت کرده و سوال کردم او هم نام سید حمید را گفت یک چیز توی گلویم باد کرد زدم به پیشانی خودم و گفتم خاک بر سرم جا ماندم راه می رفتم و حرف می زدم می گفتم سید جان تو را به جدت قسم شفاعتم کن. اصلا حواسم به اطراف نبود از خودم بی خود شده بودم همین طور راه می رفتم و با خودم حرف می زدم.
تو خیبر وقتی عملیات یک کم سخت شد به گردان ما ابلاغ کردند باید برویم تو خط جدید الاحداث خط جدید وسط دشت بود توی یک سری سنگر تانک قرار بود آنجا باشیم تا خط تامین شود فرمانده ما شهید رضا عباس زاده بود هی می رفتم از او می پرسیدم چرا سید حمید نیامد قبلا مرتب می آمد به ما سر می زد از هر کس می پرسیدم جواب نمی داد می دانستند من و حمید چقدر با هم دوستیم و چرا نگرانش هستم بهانه می آوردند و می گفتند حتما رفته جایی هر چه گشتم پیدایش نکردم مدتی بعد آمدم رفسنجان روز بعد چند نفر از بچه ها آمدند در خانه و گفتند می آیی یه سر به آقا حمید بزنیم با خوشحالی گفتم آمده شهر پس تا حالا تو شهر بوده و نیامده به من سر بزند مگه دستم بهش نرسد یک باره چشمانم گرد شد و به صورت دوستانم خیره شد زبانم بند آمد سکوتشان عذابم می داد گفتم نکنه نکنه زخمی شده جواب ندادند سرهایشان پایین بود حتی به من نگاه نکردند محکم زدم به پیشانی ام همه زدند زیر گریه با هم به دیدار مزار سید حمید رفتیم.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🍃🌹🕊🌷🕊🌹
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---