لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدسیام🪴 🌿﷽🌿 صورتش را نگاه کردم. سمت راست صورت سالم مانده و چشمش باز بود. چشم
#کتابدا🪴
#قسمتصدسییکم🪴
🌿﷽🌿
بابا خیلی مهربان و یتیم نواز بود. همسایه ائی داشتیم که پدر
نداشتند. بابا دست به غذا نمی برد تا اول هرچه که دا درست کرده
یا هرچه داشتیم حتی سبزی خوردن، دوغ یا شربت برای آنها ببرد،
بعید سر سفره بنشیند، اصرار داشت خودش این کار را بکند. نمی
گذاشت ما غذا ببریم، به بچه های یتیم آن خانواده آن قدر اهمیت
می داد که گاهی ما حسودی مان می شد که چرا بابا به آنها بیشتر
توجه می کند تا به ما. هرچند او سعی می کرد، کارهایش را
مخفیانه انجام بدهد و عزت آن خانواده را حفظ کند. حالا بابا نبود و
ما یتیم شده بودیم. نمی دانم چرا این خاطرات به یادم می آمدند و
بیشتر آتشم می زدند. به حالت ها و کارهای بابا فکر می کردم و
به خودم می گفتم؛ انگار بابا می دانست مسافر است و زمان زیادی
ندارد
یاد آخرین ماه رمضان افتادم. همین رمضان سال .۱۳۵۹ ماه روزه
با تابستان مصادف شده و هوا فوق العاده گرم بود. ما بچه ها مثل
شب های تابستان های گذشته بالای پشت بام خوابیده بودیم، نیمه
های شب بود که بیدار شدم. آمدم پایین آب بخورم. یکدفعه متوجه
شدم بابا سر
سجاده اش در حال گریه و استغفار است. این حالت را که دیدم،
برگشتم بالا تا متوجه من نشود. از آن شب به بعد تقریبا همان
ساعت از خواب بیدار می شدم. دیگر می دانستم این کار هر شبش
است. می رفتم و پنهانی نگاهی می کردم. او بعد از اینکه همه می
خوابیدند شروع می کرد به نماز خواندن تا سحر، نماز و دعا می
خواند و گریه می کرد. نزدیکی سحر هم ما را برای خوردن
سحری صدا می زد
چه روزها و شب هایی بود. تازه داشتیم رنگ خوشی را به
خودمان می دیدیم. تازه کمی از مشکلات مان کم شده بود. سال
های سختمان گذشته بود. سالهایی که بابا در بازار باربری می کرد
یا توی خانه های مردم بنایی و لوله کشی انجام می داد. از آن هایی
که میدانست وضع مالی خوبی ندارند، دستمزدی نمی گرفت. در
حالی که خودمان به آن پول احتیاج داشتیم. کارش، قوتی برای همه
حجت بود. به خاطر خلق و خوی اش، حتی بعد از مدت ها که به
منازل شهرداری آمده بودیم از محله های قبلی به سراغش می
آمدند. همه می گفتند: سید هم دستش برکت دارد هم کارش
دلسوزانه تر است
حالا رفته بود و من در کنارش اشک می ریختم
دیروز که گفت دا و بچه ها را به تو می سپارم، درست
نفهمیدم چه می گوید و از من چه می خواهد ولی این لحظات،
سنگینی کاری را که به عهده ام گذاشته بود روی شانه هایم حس
می کردم. دوباره سرم را روی سینه اش گذاشتم. یاد زمانی افتادم
که مرا می فرستاد سر کوچه، می خواست ببیند مأمورها، آنجا در
کمینی هستند یا نه. حتمأ در آن لحظات تشویش و اضطراب، این
قلب خیلی تند می زده و نمی دانم مرور گذشته های مان چقدر
طول کشید. سرم را برداشتم و به چهره اش نگاه کردم. احساس
کردم از اینکه من این طور بی تابی می کنم ناراحت است و اذیت
می شود. میدانستم روحش ناظر است و به من احاطه دارد. پیش
خودم گفتم: حتما روحت الان آزرده شده بعد دلم برای خودم
سوخت. به خاطر از دست دادنش احساس بی پناهی و استیصال
می کردم از دستش عصبانی شدم. با پیرحمی گفتم: چه معنی داره؟
چرا فقط ما زجر بکشیم؟ چرا ما رو گذاشت و رفت؟ چرا به فکر
ما نبود؟ چطور میتونست؟ چطور؟اما پشت سرش جواب خودم را دادم؛ او درست عمل کرد که رفت،
او به عهدی که با خدا بسته بود، عمل کرد. اگر بابا نخواهد برود،
آن دیگری نخواهد برود. پس چه کسی باید دفاع کند؟
بعد با شرمندگی از بابا حلالیت خواستم و گفتم: بابا اگه من
اونطوری که تو میخواستی نبودم، اگه از من رنجیدی، اگه اذیتت
کردم، مرا حلال کن، سعی می کنم با وظیفه ایی که روی دوشم
گذاشتی، گذشته ها رو جبران کنم
در بین حرف زدن هایم، شنیدم یکی، دو بار به در می زنند، نمی
خواستم از پیش بابا بروم نمی توانم از او دل بکنم. چهار زانو
نشته، روی سینه اش خم شده بودم. سینه اش، گلویش، صورتش و
پیشانی اش را می بوسیدم. به موهایش دست می کشیدم. لطافت و
نرمی موهایش را زیر دست هایم حس می کردم. قشنگی تنها
چشمش مبهوتم کرده بود. برق عجیبی داشت. انگار از شادی برق
می زد. رنگ پوست و حالتی اصلا شبیه هیچ کدام از میت ها و
شهدایی نبود که این چند روزه دیده بودم. هیچ مردنی در بدنش حس
نمیکردم پوست بدنش طراوت و قرمزی خودش را داشت. انگار
بابا خوابیده بود خیلی قشنگ تر از قبل شهادتشی شده بود. حتی
چروک های دور چشم و پیشانی اش هم از بین رفته بود نورانیت
چهره اش آنقدر زیاد بود که وقتی کفن را باز کردم تا چند لحظه
چرأت نکردم به صورتش دست بزنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج