لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتابدا🪴 #قسمتصدهجدهم🪴 🌿﷽🌿 پل را که رد کردیم و در جاده آبادان - ماهشهر افتادیم، باز هم جمع
#کتابدا🪴
#قسمتصدنوزدهم🪴
🌿﷽🌿
ذهنم دیگر از شلوغی و هیاهو رها شده بود و به شهدا فکر می
کردم. خصوصا به اسماعیل سعبری که توی خانه عیدی صدایش
می کردند. مادرش عیدی را عاشقانه دوست داشت. پدر خانواده
سعبری چند وقت مریض احوال بود و در بستر افتاده بود. من که
در
کودکی با خواهران اسماعیل خصوصا رقیه دوست و همبازی
بودم، از طریق آنها در جریان وضعیت شان قرار می گرفتم،
اسماعیل و ابراهیم برای گذران زندگی کار می کردند و کمک
خرج مادرشان بودند، مادرشان هم خیلی تقلا می کرد، بچه هایش
در سختی نباشند. وقتی پدر اسماعیل به رحمت خدا رفت، بار تمام
زندگی بر دوش این ها افتاد. عاقبت، اسماعیل بعد از آن دوران
سخت این طوری قربانی شد، بین شهدا یک کشته عراقی هم بود
که روز قبل بچه های سپاه او را آورده بودند. طبق گفته آنها به
غسال ها، این نیروی عراقی در حال تسلیم شدن به نیروهای ما
بود که از پشت او را می زنند. غیر این کشته، چند جنازه عراقی
هم روزهای قبل، مردها دفن کرده بودند و من فقط توی دفتر
مینوشتم؛ قبر شماره فلان عراقی است
چهره این کشته عراقی را خوب دیده بودم. تیر از پشت به سرش
خورده بود و از جلو بیرون آمده بود. به خاطر همین، صورتش به
هم ریخته بود. بیست و هفت، هشت سالی سن داشت. پوستش خیلی
تیره و جثه اش هیکلی بود. روی کفنش هم نوشته بودند، سرباز
عراقی، از خودم می پرسیدم: الان به خانواده این جوان عراقی چه
می خواهند بگویند؟ حتما با اینکه خودشان او را زده اند با کمال
وقاحت می گویند: پسر شما اسیر شده یا شاید هم بگویند مفقود شده،
حالا جسد او را با خودمان به ماهشهر میبردیم در حالی که زن و
بچه اش، مادر و خواهرش چشم به راه او هستند و فکر میکنند
دارد می جنگد و روزی بر می گردد. بعید هم نیست سراغ خانواده
اش بروند و بگویند: پسر شما خائن بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج