eitaa logo
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
420 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
197 ویدیو
27 فایل
اندیمشک، شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته ارتباط با مدیر: @nikdel313
مشاهده در ایتا
دانلود
animation.gif
761.4K
بسم رب شهدا و الصدقین پنجاهمین دیدار دیدار با همسر شهید چهارشنبه ۳ بهمن ۹۷ @Shahre_zarfiyatha
بسم رب الشهدا مردترین زن... همسرش در عملیات رمضان مفقود شده... پسر چهارده ساله‌اش جبهه رفته و ۳۵ روز است که از او ‌خبری ندارد... خودش هم در بیمارستان شهید کلانتری لباس‌های خونین شهدا و مجروحین را می‌شوید... این همه بزرگی را درک نمی‌کنم... رفته‌ایم از همسر شهیدش بشنویم، غرق بزرگ‌منشی خودش می‌شویم... نه سالش است که زندگی زیر یک سقف را با مردی بزرگ شروع می‌کند. مردی که همیشه بی‌قرار است... یا بی‌قرار انقلاب است یا بی‌قرار مشکلات و نیازهای مردم و یا بی‌قرار جنگ و جبهه... با کلامی که صلابت در آن موج می‌زند و با تمام عشق از همسرش چنین می‌گوید: خیلی نترس بود. شبی که تانک‌های ارتش ریختند توی شهر و تیراندازی می‌کردند، روی پشت‌بام خانه سنگر بسته بود و بلند می‌گفت: مرگ بر شاه. مخصوصا از وقتی دیده بود گاردی‌های شاه جوانی را فقط بخاطر نگفتن جاوید شاه کشتند، دیگر آرام نگرفت و مبارزه کرد تا زمانی که انقلاب پیروز شد. همیشه می‌گفت: مدیونی اگه نیازمندی دیدی و بهم نگی. خودش برقکار بود. سیم‌کشی خانه‌ها را انجام می‌داد. یک روز آمد خانه. یخچال را از برق کشید و خالی‌اش کرد. بهش گفتم: چکار می‌کنی؟ یخچال رو کجا می‌بری؟ گفت: رفتم توی خونه‌ای برای برقکاری. آب خنک نداشتند. فهمیدم یخچال ندارند. اینو براشون می‌برم. قول می‌دم سر یه هفته برای خودمون هم می‌خرم. جنگ که شروع شد، توی خانه آرام نمی‌گرفت. می‌گفت وقتی می‌بینم بچه‌های سیزده چهارده ساله جبهه رفته‌اند خجالت می‌کشم توی خانه راحت بخوابم. باید بروم. انقلاب‌مان نوپاست. باید دفاع کنیم. رفت... و رفت... و رفت تا دیگر نیامد... توی عملیات رمضان مفقود شد. ۱۴ سال ازش بی‌خبر بودم. نه نشانه‌ای...  نه اثری... نه حرف امیدوارکننده‌ای... وقتی دلم هوایش می‌کرد سر مراز شهدا می‌رفتم. تا وقتی که بود نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. توی کارهای خانه خیلی کمکم می‌کرد. اگر از سر کار می‌آمد و می‌دید من زیر کولر خوابیدم، بچه‌ها را می‌برد توی هال  تا من بیدار نشوم و جلوی کولر نمی‌آمد. بعد از او خیلی شب‌ها بیدار بودم. پنج‌تا بچه‌ قد و نیم‌قد داشتم. رضا پسر بزرگم فقط یازده سال داشت. بعد از بابا همیشه ناراحت بود. زینب دو ساله انقدر بهانه پدرش را می‌گرفت و گریه می‌کرد تا همسایه‌مان آمد گفت: زینب چشه؟ چرا انقدر گریه می‌کنه؟ بعد از آن هر وقت زینب بهانه بابایش را می‌گرفت می‌بردمش توی آشپزخانه تا صدای گریه‌اش همسایه‌ها را اذیت نکند... بعد از چهارده سال پیکرش را آوردند. راضی بودم و خدا را شکر کردم بخاطر این نشانه... آخر حرفش این بود: من پیراهنی از تنم درآوردم و دادم در راه خدا... مردترین زن... تعبیری که خانم قربانی برای همسر شهید شعبانی بکار بردند... پنجاهمین دیدار با همسر شهید غلامحسین شعبانی چهارشنبه ۳ بهمن ۹۷ شرق بصره، عملیات رمضان ۶۱/۴/۲۶ @Shahre_zarfiyatha