بسم رب الشهدا
مردترین زن...
همسرش در عملیات رمضان مفقود شده...
پسر چهارده سالهاش جبهه رفته و ۳۵ روز است که از او خبری ندارد...
خودش هم در بیمارستان شهید کلانتری لباسهای خونین شهدا و مجروحین را میشوید...
این همه بزرگی را درک نمیکنم...
رفتهایم از همسر شهیدش بشنویم، غرق بزرگمنشی خودش میشویم...
نه سالش است که زندگی زیر یک سقف را با مردی بزرگ شروع میکند. مردی که همیشه بیقرار است... یا بیقرار انقلاب است یا بیقرار مشکلات و نیازهای مردم و یا بیقرار جنگ و جبهه...
با کلامی که صلابت در آن موج میزند و با تمام عشق از همسرش چنین میگوید: خیلی نترس بود. شبی که تانکهای ارتش ریختند توی شهر و تیراندازی میکردند، روی پشتبام خانه سنگر بسته بود و بلند میگفت: مرگ بر شاه. مخصوصا از وقتی دیده بود گاردیهای شاه جوانی را فقط بخاطر نگفتن جاوید شاه کشتند، دیگر آرام نگرفت و مبارزه کرد تا زمانی که انقلاب پیروز شد.
همیشه میگفت: مدیونی اگه نیازمندی دیدی و بهم نگی. خودش برقکار بود. سیمکشی خانهها را انجام میداد. یک روز آمد خانه. یخچال را از برق کشید و خالیاش کرد. بهش گفتم: چکار میکنی؟ یخچال رو کجا میبری؟ گفت: رفتم توی خونهای برای برقکاری. آب خنک نداشتند. فهمیدم یخچال ندارند. اینو براشون میبرم. قول میدم سر یه هفته برای خودمون هم میخرم.
جنگ که شروع شد، توی خانه آرام نمیگرفت. میگفت وقتی میبینم بچههای سیزده چهارده ساله جبهه رفتهاند خجالت میکشم توی خانه راحت بخوابم. باید بروم. انقلابمان نوپاست. باید دفاع کنیم.
رفت...
و رفت...
و رفت تا دیگر نیامد...
توی عملیات رمضان مفقود شد. ۱۴ سال ازش بیخبر بودم.
نه نشانهای...
نه اثری...
نه حرف امیدوارکنندهای...
وقتی دلم هوایش میکرد سر مراز شهدا میرفتم.
تا وقتی که بود نمیگذاشت آب توی دلم تکان بخورد. توی کارهای خانه خیلی کمکم میکرد. اگر از سر کار میآمد و میدید من زیر کولر خوابیدم، بچهها را میبرد توی هال تا من بیدار نشوم و جلوی کولر نمیآمد. بعد از او خیلی شبها بیدار بودم. پنجتا بچه قد و نیمقد داشتم. رضا پسر بزرگم فقط یازده سال داشت. بعد از بابا همیشه ناراحت بود. زینب دو ساله انقدر بهانه پدرش را میگرفت و گریه میکرد تا همسایهمان آمد گفت: زینب چشه؟ چرا انقدر گریه میکنه؟ بعد از آن هر وقت زینب بهانه بابایش را میگرفت میبردمش توی آشپزخانه تا صدای گریهاش همسایهها را اذیت نکند...
بعد از چهارده سال پیکرش را آوردند. راضی بودم و خدا را شکر کردم بخاطر این نشانه...
آخر حرفش این بود: من پیراهنی از تنم درآوردم و دادم در راه خدا...
مردترین زن...
تعبیری که خانم قربانی برای همسر شهید شعبانی بکار بردند...
پنجاهمین #دیدار #رهروان_زینبی
دیدار با همسر شهید غلامحسین شعبانی
چهارشنبه ۳ بهمن ۹۷
#شهید #غلامحسین_شعبانی
شرق بصره، عملیات رمضان ۶۱/۴/۲۶
@Shahre_zarfiyatha
ساده است و نجیب...
خوشرو و خوشخنده...
با نگاه اول نمیشد فهمید در این سالها چه سختیهایی کشیده! چطور ۵ بچه را به تنهایی بزرگ کرده!
در پنجاه و یکمین دیدار رهروان زینبی پای صحبتهای همسر شهید عزیز شاهونوند از شهدای والا مقام خیبر نشستیم.
میگفت چیزی یادم نمیآید بخاطر همین از شیرینترین بخش زندگیاش شروع کردیم...
از آشنایی و ازدواجشان...
توی روستای باریکاب زندگی میکردیم. ۱۶ ساله بودم که آمدند خواستگاریام. خانوادهام قبول کردند و ندیدمش تا روز عروسی.
توی شرکتی توی اصفهان کار میکرد. از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم. همیشه بهترین لباسها را برای خودم و بچهها میخرید. تا میدید کسی مشکلی دارد حتی اگر غریبه بود، میرفت و هر کاری از دستش برمیآمد برایش انجام میداد بدون اینکه ازش بخواهند...
وقتی میدید کسی تنگدست است مخصوصا اگر یتیم بودند، هر چه برای خودمان میخرید به همان اندازه برای آنها هم میخرید...
زمان انقلاب توی دزفول کار میکرد. آنجا مجسمه شاه را کشیده بودند پایین. حسابی درگیر فعالیتهای انقلابی شده بود. برادرش بهش میگفت: با این کارات همه ما رو به کشتن میدی.
بعد از انقلاب رفت توی سپاه. جنگ که شروع دیگر نمیدیدیمش. چند ماهی یک بار میآمد. فقط هم دو سه روز میماند و دوباره برمیگشت جبهه. قبل از رفتن هم باید همه فامیلها را میدید و حلالیت میگرفت.
فامیلها بهش میگفتند: نرو جبهه، بچههات کوچیکن. خودم هم دوست نداشتم برود. میگفتم بچههایمان کوچکند. میگفت: تو و بچهها را دست خدا میسپارم. وقتی خیلی با رفتنش مخالفت میکردم به شوخی بهم میگفت: اگر نگران خودتی برو شوهر کن. خدا مواظب بچههام هست. خودش ساکش را میبست و میرفت جبهه...
انقدر رفت که دیگر نیامد...
دوستانش خبر شهادتش را آوردند. باورم نمیشد...
پنج بچه قد و نیمقد داشتم. پسر بزرگم ۸ سالش بود و دختر کوچکم سه ماه. خودش با یتیمی بزرگ شده بود و حالا بچههایش هم...
نگذاشتم بچههایم کم و کسری داشته باشند و سختی بکشند ولی...
یک روز همسایهمان برای بچههایش خرید کرده بود. دخترم دیده بودش. آمد گفت: مامان نگا اینا چیز خریدن. گفتم: منم برا شما میخرم. گفت: نه. باباشون براشون خریده...
مانده بودم چی جواب بچه را بدهم.
عزیز برای ما کم نگذاشت. برای فامیل و آشنا هم کم نمیگذاشت. میگفتند توی جبهه هم کم نگذاشت. آقای پاپی یکی از دوستانش بود که لحظات آخر قبل از شهادتش همراهش بود. برایم تعریف کرد: وقتی شهید فردچیان تیر خورد و به زمین افتاد، عزیز آرپیچیاش را برداشت و رفت جلو. خودش هم زخمی شده بود. بهش گفتم برگرد تیر توی شکمش خورد. میگفت: فرماندهام شهید شده من چطور برگردم؟! هرگز برنمیگردم...
هنوز هم نمیتوانم باور کنم چون چیزی از پیکرش ندیدم. فقط بخاطر شهید سر مزارش میروم.
#پنجاه_و_یکمین #دیدار #رهروان_زینبی
چهارشنبه ۱۷ بهمن ۹۷
شهید #عزیز_شاهونوند
#عملیات_خیبر
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@shahre_zarfiyatha
پنجاه و هشتمین #دیدار #رهروان_زینبی
دیدار با همسر #شهید_مدافع_وطن
شهید #سجاد_افراسیابی
در این دیدار همسر شهید احمد مجدی، همسر و مادر شهید حبیب رحیمیمنش، همسر شهید مهدی نظری، همسر و فرزند شهید محمد بگری، همسر و خواهران شهید علیمحمد قربانی، همسر و فرزند شهید سیفاله میرعالی و خواهران شهید چگله حضور داشتند.
چهارشنبه ۲۹ خرداد ۹۸
در منزل شهید
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
@Shahre_zarfiyatha