eitaa logo
مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری
420 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
197 ویدیو
27 فایل
اندیمشک، شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته ارتباط با مدیر: @nikdel313
مشاهده در ایتا
دانلود
ساده است و نجیب... خوشرو و خوش‌خنده... با نگاه اول نمی‌شد فهمید در این سال‌ها چه سختی‌هایی کشیده! چطور ۵ بچه را به تنهایی بزرگ کرده! در پنجاه و یکمین دیدار رهروان زینبی پای صحبت‌های همسر شهید عزیز شاهونوند از شهدای والا مقام خیبر ‌نشستیم. می‌گفت چیزی یادم نمی‌آید بخاطر همین از شیرین‌ترین بخش زندگی‌اش شروع کردیم... از آشنایی و ازدواجشان... توی روستای باریکاب زندگی می‌کردیم. ۱۶ ساله بودم که آمدند خواستگاری‌ام. خانواده‌ام قبول کردند و  ندیدمش تا روز عروسی. توی شرکتی توی اصفهان کار می‌کرد. از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم. همیشه بهترین لباس‌ها  را برای خودم و بچه‌ها می‌خرید. تا می‌دید کسی مشکلی دارد حتی اگر غریبه بود، می‌رفت و هر کاری از دستش برمی‌آمد برایش انجام می‌داد بدون اینکه ازش بخواهند... وقتی می‌دید کسی تنگ‌دست است مخصوصا اگر یتیم بودند، هر چه برای خودمان می‌خرید به همان اندازه برای آن‌ها هم می‌خرید... زمان انقلاب توی دزفول کار می‌کرد. آنجا مجسمه شاه را کشیده بودند پایین. حسابی درگیر فعالیت‌های انقلابی شده بود. برادرش بهش می‌گفت: با این کارات همه ما رو به کشتن می‌دی. بعد از انقلاب رفت توی سپاه. جنگ که شروع دیگر نمی‌دیدیمش. چند ماهی یک بار می‌آمد. فقط هم دو سه روز می‌ماند و دوباره برمی‌گشت جبهه. قبل از رفتن هم باید همه فامیل‌ها را می‌دید و حلالیت می‌گرفت. فامیل‌ها بهش می‌گفتند: نرو جبهه، بچه‌هات کوچیکن. خودم هم دوست نداشتم برود. می‌گفتم بچه‌هایمان کوچکند. می‌گفت: تو و بچه‌ها را دست خدا می‌سپارم. وقتی خیلی با رفتنش مخالفت می‌کردم به شوخی بهم می‌گفت: اگر نگران خودتی برو شوهر کن. خدا مواظب بچه‌هام هست. خودش ساکش را می‌بست و می‌رفت جبهه... انقدر رفت که دیگر نیامد... دوستانش خبر شهادتش را آوردند. باورم نمی‌شد... پنج بچه قد و نیم‌قد داشتم. پسر بزرگم ۸ سالش بود و دختر کوچکم سه ماه. خودش با یتیمی بزرگ شده بود و حالا بچه‌هایش هم... نگذاشتم بچه‌هایم کم و کسری داشته باشند و سختی بکشند ولی... یک روز همسایه‌مان برای بچه‌هایش خرید کرده بود. دخترم دیده بودش. آمد گفت: مامان نگا اینا چیز خریدن. گفتم: منم برا شما می‌خرم. گفت: نه. باباشون براشون خریده... مانده بودم چی جواب بچه را بدهم. عزیز برای ما کم نگذاشت. برای فامیل و آشنا هم کم نمی‌گذاشت. می‌گفتند توی جبهه هم کم نگذاشت. آقای پاپی یکی از دوستانش بود که لحظات آخر قبل از شهادتش همراهش بود. برایم تعریف کرد: وقتی شهید فردچیان تیر خورد و به زمین افتاد، عزیز آرپی‌چی‌اش را برداشت و رفت جلو. خودش هم زخمی شده بود. بهش گفتم برگرد  تیر توی شکمش خورد. می‌گفت: فرمانده‌ام شهید شده من چطور برگردم؟! هرگز برنمی‌گردم... هنوز هم نمی‌توانم باور کنم چون چیزی از پیکرش ندیدم. فقط بخاطر شهید سر مزارش می‌روم. چهارشنبه ۱۷ بهمن ۹۷ شهید دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
پنجاه و یکمین دیدار دیدار با همسر شهید چهارشنبه ۱۷ بهمن ۹۷ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @Shahre_Zarfiyatha
شهدا شمع محفل بشریت‌اند... 🌷معلم شهید مهدی ضیایی‌فر🌷 🌻روز معلم مبارک🌻 #شهید_مهدی_ضیایی_فر #شهدای_معلم #معلم_شهید #طلاییه #عملیات_خیبر دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
شهدا شمع محفل بشریت‌اند... 🌷معلم شهید جواد زیوداری🌷 🌻هفته معلم گرامی باد🌻 #شهید_جواد_زیوداری #شهدای_معلم #معلم_شهید #طلاییه #عملیات_خیبر #اندیمشک دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
دیدار با همسر پاسدار جهادگر شهید شهادت ۶۳/۱/۱۸ چهارشنبه ۹۸/۳/۱ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @Shahre_zarfiyatha
در مورد فعالیت‌های شهید پرسیدم که گفتند از کسانی بودند که در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردند، جز کفن‌پوشان در تظاهرات‌ها بودند. بعد از انقلاب جذب کمیته شدند و بعد مدتی را در جهاد بودند و با تشکیل سپاه جز اولین‌هایی بودند که جذب سپاه شدند. خانم علی نژاد حرف های زیادی برای گفتن داشتند و ما هم همچنان سراپا گوش بودیم. *آخرین دیدارتون چطور بود؟* -شهید روز یکم فروردین سال 63 به خونه اومدن و گفتن برای انجام کاری اومدن و فردا میرن. فردای آن روز موقع رفتن حال‌وهوایش با دفعات قبل فرق داشت، سفارشات و توصیه‌های زیادی به من کردند. حتی مادرم هم این تفاوت را حس کرد. به مادر و برادرم گفتم نجات این بار که می‌رود شهید می‌شود که با واکنش برادرم مواجه شدم. ولی خودم از این حرف مطمئن بودم چون همیشه می‌گفت *"دوست ندارم اسیر شوم و از خدا آرزوی شهادت دارم."* روز 18 فروردین درست 15 روز بعد از آخرین دیدار ما خبر شهادت نجات را از عمه‌ام شنیدم. طبق خواسته شهید اصلا سر و صدا نکردم. شهید از من خواسته بود موقع شنیدن خبر شهادتش از حال خود خارج نشوم و موهای خود را جلوی نامحرم بیرون نیندازم. و در ادامه از دلتنگی‌های دختر شهید گفت. اینکه با گذشت زمان زیاد اما همچنان در موقع گرفتاری و ناراحتی با شهید صحبت می‌کنیم و از ایشان کمک می‌خواهیم. *این دیدار حاشیه‌های زیادی داشت. کشف دو سوژه در مورد پشتیبانی جنگ و پخت نان در زمان حمله 4 آذر 65، قول همکاری و گرفتن وقت مصاحبه و بدست آوردن اسناد و...* *اللهم ارزقنی توفیق شهادت* پاسدار جهادگر شهید شهادت ۶۳/۱/۱۸ چهارشنبه ۹۸/۳/۱ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @Shahre_zarfiyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوالشهید "ای شهید، ای آن‌که بر کرانه‌ ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش". *پس از سی‌ و شش سال از شهادتش تنها تصویر باقیمانده از شهید جواد زیوداری را با هم می‌بینیم.* موسسه فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری اندیمشک @Shahre_zarfiyatha
هوالشهید "ای شهید، ای آن‌که بر کرانه‌ ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش". زمستان است و هوا ابری و سرد. صدای مناجات و دعا در دل شب، هوای طلائیه را گرم کرده. گویی ملائک هم به زمین آمده‌اند و در کنار چادرها با شنیدن مناجات‌ها و دعاها اشک می‌ریزند. قصه دلبری امشب فرق دارد. انگار انتهای هجران و ابتدای وصل است. به هر کس نگاه می‌کنی رفتنی به نظر می‌رسد. وصیتنامه‌ها نوشته و حلالیت‌ها گرفته شده‌اند. شب از نیمه گذشته، کم کم با رمز یا زهرا، طلائیه همچون کربلا می‌شود. رزمنده‌های اندیمشکی باید از کانال عبور کنند و خط را بشکنند. تیربار دشمن اجازه عبور از کانال را نمی‌دهد. هر کس جلو می‌رود به زمین می‌افتد. همه می‌خواهند سد را بشکنند، حتی زخمی‌ها هم حاضر به عقب نشینی نیستند. شعبان در اوج موج گرفتگی و مجروحیت همرزمانش را فراموش نکرده، می‌خواهد برای عقب بردن مجروحین کمک کند اما نمی‌فهمد کی بی هوش نقش برزمین می‌شود. هر کس از کانال عبور می‌کند هدف تیربار قرار می‌گیرد. اما کسی برای برگشت به اینجا نیامده. باید تیربار از کار بیفتد و خط شکسته بشود. آقاجواد آرپی‌جی بر دوش از کنار برادر مجروح خود رد می‌شود و برای خاموش کردن تیربار دشمن جلو می‌رود... دقایقی بعد صدای تیربار خاموش می‌شود. طلائیه غرق در خون و اندیمشک با 57 فرمانده و قهرمان خیبری ‌می‌شود... مادر آقاجواد همچون دیگر مادران چشم انتظار است. هنوز در شب‌ها سر با آسمان بلند می‌کند و می‌گوید: گلی گم کرده‌ام در بین گل می‌جویم او را به هر گل می‌رسم می‌بویم او را... بعد از 11 سال نشانی آقا جواد می‌آید اما مادر هنوز چشم انتظار است تا عزیزش بیاید و سر بر دامنش بگذارد... پس از سی و شش سال از شهادتش تنها تصویر باقیمانده از شهید جواد زیوداری را با هم می‌بینیم. موسسه فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری اندیمشک @Shahre_zarfiyatha
شهدا شمع محفل بشریت‌اند... 🌷معلم شهید مهدی ضیایی‌فر🌷 🌻روز معلم مبارک🌻 دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
شهدا شمع محفل بشریت‌اند... 🌷معلم شهید جواد زیوداری🌷 🌻هفته معلم گرامی باد🌻 دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
هوالشهید شرح هفتادونهمین دیدار رهروان زینبی: چهارشنبه ۱۶تیر وعده دیدار بود، دیدار با یکی از سرچشمه‌های شهادت. مادر شهید خدارحم قلاوند (رحمتی). مدت‌ها بود دیدار نرفته بودم‌. حالم خوب نبود ولی هر طور شده باید می‌رفتم. مجری‌گری همسر شهید قربانی لذت دیدار را چند برابر کرد... آزاده قائدرحمتی و هاجر کاوه‌پور شدند راننده‌های این دیدار. رسیدیم دم در. خواهر شهید به استقبال آمد، دوست خوبم که تا آن لحظه نمی‌دانستم خواهر شهید است. با خوش‌رویی ما را دعوت کرد. مادر هم به استقبال آمد. سریع دوربین و دستگاه ضبط را کار گذاشتم. قاب عکس شهید زینت‌بخش محفل‌مان بود. از همان شروع مادر دستی به قاب کشید و پیشانی پسرش را بوسید. خانم قربانی با ذکر صلوات و تشکر از مادر شهید برنامه را شروع کرد. در پاسخ سوالاتش مادر شهید ساده و ارام جواب می‌داد: " خدارحم بچه اولم است. روستا بودیم که به دنیا آمد. سال ۴۶ بود ولی شناسنامه‌اش رو ۴۱ گرفتن. سال ۵۰ اومدیم قلعه ساکن شدیم. شوهرم کارگر بود. خدارحم از همون بچگی کار می‌کرد. با دوستش که همسایه‌مون بود شیرینی درست می‌کرد توی سینی روی سر می‌گذاشت و می‌برد بازار می‌فروخت. پلاستک هم می‌فروخت. توی فروش حساس بود گران نفروشد و پول حلال بیاره خونه. همه پولش رو هم بهم می‌داد و هیچی ازش برنمی‌داشت. تا کلاس پنجم درس خواند و بعدش به خاطر کارگر و دراوردن خرج خانواده دیگر مدرسه نرفت. توی کارهای خانه خیلی کمکم می‌داد‌. وقتی باردار بودم، خودش خمیر و نان درست می‌کرد و نمی‌گذاشت من کار کنم. توی تظاهرات قبل انقلاب برادرش را هم می‌برد. بعد هم عضو بسیج شد. گشت شبانه می‌رفت، نگهبانی می‌داد و روز هم دستفروشی می‌کرد. جنگ‌ که شروع شد گفت میخوام برم جبهه. من راضی نبودم‌‌. بچه بزرگم بود. بهم گفت تو که سه پسر و یک دختر دیگر داری. الان یکی از دوستام تک فرزنده داره میاد. جنگ شده و بر من واجبه برم و از اسلام دفاع کنم. نگران بودم بعثی‌ها او را بگیرند و زنده زنده خاک کنن. انقدر گفت تا راضی شدم رفت. یکی دو ماه اموزش دید. برگشت یوی دو روز پیشم بود و باز رفت. بعد از بیست روز دوستانش برگشتن. خبری ازش نبود. عملیات خیبر و اینکه خیلی‌ها دست دشمن افتادن زیاد گفته می‌شد. کسی بهم چیزی نگفت. رفتم بسیج و به دوستاش گفتم چرا بهم نمی‌گید چی شده‌؟ گفتن افتادن دست دشمن و فعلا نمیدونیم زنده هستن یا شهید شدن. برایش مراسم فاتحه‌خوانی گرفتیم. ولی نمی‌دانستم زنده است یا نه. یک شب خواب دیدم سیدی اومد خانه‌ام نماز خواند. می‌دونستم این نماز شهادت خدارحم است. بچه‌ دومم هم عملیات فاو رفت. او هم جانباز شد. بی‌خبری از خدارحم و چسم انتظاری، نگرانی برا بچه دیگرم که جبهه بود خیلی سخت بود. همه این سال‌ها صدای در که می‌اومد خودم می‌رفتم دم در تا شاید خدارحم پشت در باشد. سال ۷۳ پلاکشو آوردن." در وصیتنامه شهید که توسط همسر شهید قربانی قرائت شد توصیه به صبر و عزاداری برای امام حسین و یارانش بود و شهادت را افتخار ‌می‌دانست. در انتها مادر شهید اسم مادران و همسران برای از شهدا را به‌مان داد و ازمان خواست پیش‌شان برویم. و چقدر لذت‌بخش بود سرود انتهای دیدار که: ما کاروان زینب کرب و بلاییم، ما پیرو دختر شیر خداییم.... الحمدلله رب العالمین کانون فرهنگی تبلیغی شهید جواد زیوداری مجتمع فرهنگی پژوهشی شهید جواد زیوداری ایتا، بله، تلگرام و اینستاگرام @shahre_zarfiyatha
22.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهلمین سالروز آسمانی شدن اسوهٔ مجاهدت خالصانه، شهید جواد زیوداری گرامی باد. 🌷هدیه به روح آقاجواد فاتحه و صلواتی مرحمت بفرمایید. مؤسسهٔ فرهنگی‌هنری شهید جواد زیوداری ایتا، بله، تلگرام، روبیکا و اینستاگرام @shshre_zarfiyatha