eitaa logo
موسسه فرهنگی هنری شهید جواد زیوداری
652 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
258 ویدیو
33 فایل
🔻اندیمشک شهر ظرفیت‌ها شهر هزار شهید و هزار کار نکرده و هزار راه نرفته 🔰ارتباط با ادمین: @nikdel313 @mr_khosroobigi 📚کافه کتابجو https://eitaa.com/ketabjjo 🛍️فروشگاه مهربانی https://eitaa.com/mehrabani_shap 💚اندیمشک آرت @Andimeshk_art
مشاهده در ایتا
دانلود
#سی_و_سومین_دیدار #رهروان_زینبی منزل مادر شهیدان #سید_جهانگیر_میرعالی و #سید_جوانمرد_میرعالی #بمباران_۱۵_مهر_۵۹ #مادر_شهید دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک  @shahre_zarfiyatha
انتخاب!!! نزدیک سحر بود. دلشوره‌ای عجیب به دل حبیب افتاد. انگار باید انتخاب می‌کرد. ندایی به او می‌گفت: «سعید را میخواهی یا حبیب را؟» آشفته و پریشان از خداوند طلب بخشش می‌کرد. فکر می‌کرد گناهی مرتکب شده و تاوانش را اینگونه باید پس دهد. می‌گفت: «خدایا منو ببخش. این چیه به دلم افتاده!! چی از من می‌خوایید!؟» آرام نمی‌گرفت. گریه می‌کرد. استغفار می‌کرد ولی فایده نداشت. باز هم همان سوال: «حبیب را می‌خواهی یا سعید را؟؟» !!! خداوندا چه امتحان سختی! مگر مادر می‌تواند انتخاب کند!!؟؟ اصرار از طرف ندای ناآشنا مادر را به فکر واداشت. "دو ماهی بود سعید ازدواج کرده بود و مادر دلش نمی‌آمد نوعروسش در عزای همسرش چادر سیاه به سر کند. حبیب هم قبلا با اصرار از مادر خواسته بود که برایش دعا کند شهید شود ولی مادر برای پیروزی‌اش دعا کرده بود." مادر ناگزیر از انتخابی که نتیجه‌اش را می‌دانست، آه کشید و انتخاب کرد... صبح خبر آوردند که یکی از فرزندان شهید شده. مادر سراسیمه پرسید کدامشان؟؟ گفتند: حبیب... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 دعای مادر برآورده شده بود. برای همان شهادت بود. دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @Shahre_zarfiyatha
بسم رب الشهداء و الصدیقین برای دیدار چند بار مادر را پیشنهاد می‌دادیم و گاهی هم برای هماهنگی به خانواده‌اش می‌گفتیم اما به دلیل کسالت مادر این دیدار جور نمی‌شد... اما این‌بار زن‌داداش شهید واسطه شد و به لطف خدا شهید ما را به منزلش دعوت کرد... قرار دیدار شد صبح روز پنج‌شنبه یک روز بعد از سالروز تولد آقا ... گروه سر خیابان شهید ایزدپور جمع شدیم و رفتیم سمت منزل شهید... مادر دم در اتاق ایستاده بود و با چهره‌ی خندانش به همه خوش‌آمد می‌گفت. 🌷عکس آقاغلامرضا را کنار مادر گذاشتیم، دوربین آماده تصویربرداری شد و خانم جاودانه با ذکر صلواتی جلسه را شروع کرد... مادر هم با تحمل کسالت، صبورانه به سوالاتش جواب می‌داد... "گوهر صالحی‌زاده و اهل گتوندم. پنجاه سال بیشتره اندیمشک زندگی می‌کنیم. شوهرم پسرعمه‌ام است. دوتا دختر داشتیم. رفتیم مشهد بعدش خدا پسری بهمون داد. اسمش رو گذاشتیم ... می‌ترسم تعریف بشه اما غلامرضا بچه‌ الهی بود. پول تو جیبیش رو می‌داد به همکلاسی‌هاش که برا درس خوندن از جاهای دور می‌اومدن اندیمشک و خودش لباس کهنه می‌پوشید. خیلی سربه زیر و مهربان بود!! 🌷بعد مادر گذری زد به فعالیت‌های همسرش و گفت: "قبل انقلاب نیروهای انقلابی رو توی خونه جمع می‌کرد هم جلسه قرآن داشتن و هم فعالیت انقلابی انجام می‌داد مثلا نوار و اعلامیه بهشون می‌داد. توی سازمان آب و برق کار می‌کرد. بعد پیروزی انقلاب با دوستاش جهاد رو تشکیل دادن بعد هم رفت سپاه. حقوقش رو سازمان می‌داد. خیلی کم بود و زندگی ما سخت می‌گذشت..." 🌷 از فعالین انقلاب و از بانیان جهادسازندگی‌ست که خود شهید زنده است اما بخاطر وقت کم در این دیدار بیشتر می‌خواستیم از بدانیم... مادر مشتاقانه از جبهه رفتن غلامرضا می‌گفت: "سیزده سالش بود که جنگ شروع شد. به هر دری زد تا بره جبهه اما اونو نمی‌بردن. یه سال بعدش بالاخره موفق شد بره. وقتی تلاشش رو می‌دیدم دلم نمی‌اومد بهش بگم نرو. بدرقه‌ش نرفتم تا گریه‌مو نبینه. تو جبهه هر کاری لازم بود انجام می‌داد مدتی آرپی‌جی‌زن بود و بعد بیسیم‌چی و... یه روز بهمون خبر دادن مجروح شده و الان تهرانه. به باباش گفتم: برو پیشش. گفت: اونا هر کاری بتونن براش انجام میدن نیازی نیست من برم. بعد از مدتی غلامرضا از بیمارستان مرخص شد. گفت: میخوام برگردم جبهه. بهش گفتم: دستت زخمه اونجا خاک بهش می‌خوره و عفونت می‌کنه. بذار خوب بشی بعد برو. گفت: خاک جبهه شفای دستمه. هر وقت می‌اومد خونه و چند روز می‌موند نگران ‌می‌شدم که نکنه خسته بشه و دیگه جبهه نره. برا یه مادر سخته ولی اسلام در خطر بود. ما انقلاب کردیم تا بدحجابی و زورگویی برداشته بشه. غلام‌رضا هم مثل بقیه باید می‌رفت از اسلام دفاع می‌کرد." 🌷جهاد مادر کمتر از همسر و فرزند شهیدش نبود. با بچه‌هایش که کوچکی‌شان مریض بود توی اوج خطر شهر را ترک ‌نکرد. "خودم هم خیلی سختی کشیدم. هر لحظه منتظر جنگ تن به تن با دشمن بودیم. کوکتل‌مولوتف درست می‌کردم و سنگ و آجر هم ‌می‌بردم پشت‌بام. وقتی بمباران می‌شد بچه‌ها مثل گردبادی لول می‌شدن و دور و ورم می‌نشستن. خیلی می‌ترسیدن..." 🌷طبق خواسته‌ خانواده شهید مراعات حال مادر را کردیم و از نحوه شهادت پسرش نپرسیدیم اما مادر باصبر زیاد شروع کرد به گفتن: "یه روز اومد خونه. پرده گوشش پاره شده بود. فقط دو روز موند. برگشت جبهه. توی عملیات بیسیم خراب میشه. ارتباطش با نیروهایی که جلوتر بودن قطع میشه. بچه‌م برا نجات اونا میره جلو، خودش شهید میشه. دوستاش باید بگن غلام‌رضا کی بود!! یکی ازشون خیلی بی‌قرار بود. پیراهنی از غلامرضا بهش دادم تا آروم شد." 🌷بعد از کلام شیرین مادر مهمان شیرینی و شربت خنک ایشان هم شدیم و همه با مادر شهید سرود "ما کاروان رهروان زینبیم" را زمزمه کردیم. 🌷لحظه خداحافظی مادر دم در ایستادند و با دعاهای زیبایشان ما را بدرقه کردند: "ان‌شاءالله بحق امام زمان همین شهیدان برای همه‌مون شاهد و شفیع باشن. ان‌شاءالله بحق امام زمان همه‌تون عاقبت‌بخیر بشید." راوی: 🌷در این دیدار همسر ، خواهر و جمعی از حضور داشتند. پنج‌شنبه ۱۳/ ۲/ ۱۳۹۷ : ۱۰/ ۶/ ۱۳۶۵ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha
🌴سعادت می‌خواهد ، مهمان مادر شهید باشی! امروز این سعادت نصیب شد.🌴 نشسته بود داخل هال پذیرایی و به دیوار تکیه داده بود. از در که وارد شدیم با چهره‌ای مهربان به ما خوش‌آمد ‌گفت. نمی‌توانست بلند شود، اما صمیمانه دستانش را باز کرد تا ما را در آغوش بگیرد. پایش را هم کشیده بود. چند دقیقه بعد توی صحبت‌هایش متوجه شدم، پادردش برمیگردد به زمان بارداری او به ابراهیم. می‌گفت: "از اون موقع پادردم شروع شد و برای همیشه ادامه داشت" با محبت خاصی از ابراهیم حرف می‌زد. می‌گفت"وقتی ابراهیم به دنیا اومد تا چله‌اش یه‌ریز گریه می‌کرد، اما خیلی برام عزیز بود و هر سختی رو به خاطرش تحمل کردم. هر چقدر بزرگتر می‌شد آروم‌تر هم می‌شد. تا کلاس دوم راهنمایی درس خوند. برای اینکه کمک‌خرج ما باشه، درس رو ادامه نداد و شروع کرد به کار کردن. سیزده چهارده ساله که بود ساندویج درست می‌کرد و می‌برد توی ایستگاه راه‌آهن به رزمنده‌ها می‌فروخت. می‌گفت با این کار هم کمک‌خرج شما هستم و هم می‌تونم به رزمنده‌ها کمکی کرده باشم. بمباران ۴آذر سال۶۵ هم مثل همه‌ی روزهای دیگه توی ایستگاه راه‌آهن بود. موج انفجار گرفتش و تا مدت‌ها حالت تهوع و سرگیجه‌ی شدید داشت. وقت سربازیش که شد، گفت: "میخوام برم سربازی" من و باباش مخالف بودیم، اما اصرار داشت که حتماً بره. شاید این اصرارش به خاطر بود. هر وقت تلویزیون امام رو نشون می‌داد، ابراهیم به زبان لری می‌گفت: "هام د رکاوت"...  دوره‌ی آموزشی‌اش تهران بود. توی اون مدت خیلی دلتنگش شدم. گاهی بهم زنگ می‌زد و دلداریم می‌داد. برای اینکه آرومم کنه گفت: اینجا باغ قشنگیه. داریم توش عکس می‌گیریم... بعد از دوره آموزشی اومد خونه. برگه‌ی اعزام به سومار رو بهش داده بودن. قبل از رفتن، ده بیست‌تا از دوستاشو دعوت کرد. با گوسفندی که نذر کرده بود براشون غذا درست کردم. اون روز خیلی به همه خوش گذشت. وقتی دوستاش می‌خواستن برن ابراهیم هم آماده شد که بره. برای اومد پیشم. صورتش رو بوسیدم. دلم نیومد تنها بره. من و دخترم فاطمه هم برای بدرقه‌اش رفتیم. اونا رو بردن دزفول و به اعزام کردند. یکی بهشون گل می‌داد، یکی اسپند دود می‌کرد و مادرها هم آذوقه‌ای که برای بچه‌هاشون گذاشته بودن رو در دست داشتن. اونجا نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. هنوز ابراهیم نرفته، دلم براش تنگ شد. خیلی گریه کردم. ابراهیم می‌گفت: دا نگران نباش، میخوام برم عراقی‌ها رو بکُشم... وقتی می‌خواست حرکت کنه گفت برام نامه بنویس. ابراهیم رفت و قبل از اونکه براش نامه بنویسم خبرشو برام آوردن. در مورد شهادتش هر کس چیزی به ما می‌گفت. بعضی‌ها می‌گفتند شده، ما هم براش فاتحه‌خونی گرفتیم. عده‌ای دیگه می‌گفتن دیدیمش توی تلویزیون خودشو معرفی کرده گفته اسیرم و... نمی‌دونستم حرف کی رو باور کنم! سردرگم بودم اما هنوز امید داشتم که برگرده. هنوز هم چشم به راهم که برگرده. با خودم میگم: "خدایا میشه ابراهیم از در بیاد و بهم بگه سلام دا" دو سال و چهار ماه ابراهیم مفقودالاثر بود. وقتی پیکرشو آوردن، هنوز پوتین‌هاش پاش بود. بعدها از همرزم‌هاش شنیدیم که ابراهیم اول پاش زخمی شده ولی توی منطقه‌ی دشمن بوده و کسی نتونسته او رو بیاره عقب. عراقی‌ها می‌بینن زخمیه، بهش تیر خلاص رو میزتن و او رو به شهادت میرسونن... از آن زمان شدید گرفتم. همش منتظر بودم ابراهیم بیاد و غذایی که دوست داشت رو براش درست کنم. حتی گاهی شب‌ها از خونه میزدم بیرون و به دنبال ابراهیم می‌گشتم. مدت‌ها تحت نظر دکتر بودم. هنوز هم قرص افسردگی می‌خورم. دو ساله که توان رفتن سر مزار ابراهیم رو ندارم. بعضی وقت‌ها خیلی دلم براش تنگ میشه. اوایل گاهی به خوابم می‌اومد. یک بار که به خوابم اومد پارچه‌ی سبزی دور گردنش بود. کله‌قندی هم دستش. گفت: "دا این کله‌قند رو برا تو آوردم." داشتم صورتش رو می‌بوسیدم که از خواب بیدارم شدم... به خوابش هم راضی بودم اما مدت‌هاست که دیگه به خوابم نمیاد... 🌷🌷🌷 مادر حافظه‌اش یاری نمی‌کرد و صحبت‌هایش را دخترش فاطمه که دو سال از شهید بزرگتر بود تکمیل می‌کرد. فاطمه هم گاهی خاطراتش از برادر و تعصب‌هایی که ابراهیم در نوجوانی نسبت به او و بقیه خانواده داشته را می‌گفت. می‌گفت: "ابراهیم سنی نداشت اما حرفش برا هممون سند بود" لحظات پایانی دیدار، از مسئولان بود. می‌گفتند شهید ابراهیم همیشه توی منطقه‌ی کوی شهدا زندگی کرده و مردم اینجا او را می‌شناسند، اما عکسش را توی شهرک آزادی نصب کردند. مادر می‌گفت: تو رو خدا هر کی می‌تونه پسرمو بیاره توی محله خودمون... ان‌شاءالله که مسئولان نسبت به درخواست مادر بی‌تفاوت نباشند. ۱۳۹۷/۲/۲۷ دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha