eitaa logo
شـ🌙ـهـــــر شعر
126 دنبال‌کننده
2 عکس
1 ویدیو
0 فایل
نفسم شعر و تنم شعر و روانم شعر است من اگر شعر نباشد به خدامیمیرم:)!
مشاهده در ایتا
دانلود
از همان آغاز ما را کم‌تحمل ساختند.. ‌
پُر شد آیینه از گلِ چینی آه از این جلوه‌های تزئینی گفته بودی چگونه می‌گریم؟ به همین سادگی که می‌بینی! سکّه‌ی زندگی دو رو دارد ؛ گاه غمگین و گاه غمگینی! شاخه‌های همیشه بالایی ریشه‌های همیشه پایینی عاقبت میهمان یک نفریم مرگ با طعم تلخِ شیرینی..
اگر شیری اگر ببری اگر کور سرانجامت بود جا در ته گور تنت در خاک باشد سفره گستر بگردش موش و مار و عقرب و مور ✏
از سر زلف تو پیداست که سر می‌خواهی از پریشانی یک شهر خبر می‌خواهی عشق میدان جنون است، نه پس‌کوچه عقل دل دیوانه مهیاست اگر می‌خواهی هستی‌ام عزت و آزادگی‌ام بود، که رفت از تهیدستی یک سرو ثمر می‌خواهی؟ شاخه خویش شکستم که عصایت باشم تو ولی، از من افتاده تبر می‌خواهی عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته‌ست زلف وا کرده‌ای و شانه‌‌ به‌سر می‌خواهی مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز مصلحت نیست که از هر که نظر می‌خواهی وصف تو کار کسی نیست به‌جز «حافظ» و من عاشقی اهل دل و اهل هنر می‌خواهی 👤پوریا شیرانی
مو ام آن آذرین مرغی که فی‌الحال بسوجم عالم ار برهم زنم بال مصور گر کشد نقشم به گلشن بسوجه گلشن از تاثیر تمثال ✏
تیره گون شد کوکب بخت همایون فال من واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من خنده بیگانگان دیدم نگفتم درد دل آشنایا با تو گویم گریه دارد حال من با تو بودم ای پری روزی که عقل از من گریخت گر تو هم از من گریزی وای بر احوال من روزگار اینسان که خواهد بی کس و تنها مرا سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من قمری بی آشیانم بر لب بام وفا دانه و آبم ندادی مشکن آخر بال من بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال خاطرات کودکی آمد به استقبال من خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود از کتاب عشق اوراق سیاه فال من ای صبا گر دیدی آن مجموعه گل را بگو خوش پراکندی ز هم شیرازه آمال من کار و کوشش را حوالت گر بود با کارساز شهریارا حل مشکلها کند حلال من
خنده خشکی‌ به لب دارم ولی بارانی‌ام ظاهری آرام دارد باطن طوفانی‌ام مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می‌کنند خود ولی در دست‌های دیگران زندانی‌ام بس که دنبال تو گشتم شهره عالم شدم سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانی‌ام می‌زند لبخند بر چشمان اشک‌آلود شمع هر که باشد باخبر از گریه پنهانی‌ام هیچ دانایی فریب چشم‌هایت را نخورد عاقبت کاری به دستم می‌دهد نادانی‌ام 👤سجاد سامانی
باز در جلوه گری شد صنمی جلوه گری دلبری پرده‌نشین شاهدکی پرده دری با خبر از همه وز عاشق خود بی‌خبری نکند در دل او نالهٔ عاشق اثری هیچ با ما دل او را سر احسان نبود دل او راگوئی که به فرمان نبود دل من برده ز نو لعبت شیرین سخنی شاهدی‌، ماه رخی‌، سرو قدی‌، سیم تنی رخ و بالایش چون ناری بر نارونی دل من پیشش چون مرغی بر بابزنی در همه گیتی امروز به خوبی سمر است زانچه در خوبی اندیشه کنی خوبتر است ✏
[ از من اگر شکسته‌تری یافتی بگو... ]
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد! ✏
طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها ای رخت چشمه خورشید درخشانیها سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع ای سر زلف تو مجموع پریشانیها رام دیوانه شدن آمده درشان پری تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها شهریارا به درش خاک نشین افلاکند وین کواکب همه داغند به پیشانیها ✏