🔻«کشفِ مرگ» به روایت #اورهان_پاموک | از کتاب #خانه_خاموش
(چهلوسومین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب)
▪️«چهار ماه پیش از مرگش بود باد از لای درز پنجرهها زوزه میکشید. روی تختم دراز کشیده بودم، اما صدایِ قدمهایِ صلاحالدین یک لحظه هم قطع نمیشد. صدایِ پاهایش، صدایِ توفان و ضربات کرکره به دیوار نمیگذاشت بخوابم. بعد صدای پایش را شنیدم که داشت نزدیک میشد. ترسیدم! ناگهان در باز شد. قلبم ریخت. بعد از سالها اولین بار بود که میآمد تویِ اتاقم. در درگاه ایستاد و گفت نمیتوانم بخوابم، فاطمه! انگار مست نبود. سرِ شام ندیده بودم چقدر نوشیده.
چیزی نگفتم. سلانه سلانه آمد تویِ اتاق. آتشی در نگاهش بود. گفت نمیتوانم بخوابم فاطمه، چون چیز ترسناکی کشف کردهام. امشب باید به حرفهایم گوش کنی. اجازه نمیدهم بافتنیات را برداری و بروی تویِ آن اتاق. باید کشفِ ترسناکم را به کسی بگویم! فکر کردم کوتوله آن پائین است و میمیرد برایِ شنیدنِ حرفهای تو، صلاحالدین. امّا حرفی نزدم، چون صورتش حالت عجیبی داشت...»
🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
shahrestanadab.com/Content/ID/11607
☑️ @ShahrestanAdab