شهرستان ادب
🔻«ملخها» | بازخوانی داستانی از #زویا_پیرزاد در شرایط اقتصادی امروز
▪️«...یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زنها سماورها را روشن کردند، جلوی آینهها دستی توی صورت بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند: "شاطر آقا، یه خشخاشی." شاطرها چشمهاشان برق زد و نفس پرصدایی کشیدند. سینههای پرمویشان زیر عرقگیرهای رکابی باد کرد. دست کردند توی ظرف حلبی کجوکوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدند به نان ها و نانهای برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.
زن ها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زنها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچهها که قند، کش میرفتند. بچهها بُق کردند.
روزی بود مثل همهی روزها. کت و شلواریها از کوچهها گذشتند و داد زدند: "کاغذ باطله، شیشه خالی، یخچال، تلویزیون میخریم." میوهفروش دورهگرد با وانت آمد و توی بلندگو فریاد زد: "پیاز، سیب زمینی، پرتقال واشنگتنی داریم".
آن روز فرقی با روزهای دیگر نداشت. یک لشکر اتومبیل پیکان، سبز و سفید و جگری ریخته بود توی خیابانها. پیکانها دندانقروچه کردند و غریدند و پریدند به هم. زدند و خوردند و خونین و مالین شدند. پاسبانهای راهنمایی از وسط راهبندانها سر بلند کردند و کلاغها را نگاه کردند که سرفهکنان پرواز می کردند. چراغهای راهنمایی چشم درد گرفتند. گربهها از ترس موشهای گندهی جویهای بیآب پریدند روی شاخههای خشک چنارها. شاخهها شکستند و گربهها افتادند روی سگها که کنار پیادهروها کیسههای نایلون میجویدند. سگ ها پا به فرار گذاشتند. مغازهدارها از جا پریدند و به مشتریها فحش دادند که به مغازهدارها فحش میدادند که جنسها را گران میفروختند.
درست در همین وقت اتفاق عجیبی افتاد. رادیوهای شهر، بی آن که کسی پیچشان را پیچانده باشد، همه با هم روشن شدند. تمام رادیوها، کوچک و بزرگ، برقی و ترانزیستوری و زرد و قهوهای و سیاه با صداهای زیر و بم و صاف و خشدار گفتند: "ملخها دارند به شهر حمله میکنند"...»
متن کامل این داستان را میتوانید در سایت شهرستان ادب مطالعه کنید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/9506
☑️ @ShahrestanAdab