رسول گفت: « هیچ خبرداری تا حالِ امتِ من از پسِ مرگِ من چون خواهد بودن و نگاهدارِ ایشان کی باشد؟»
جبریل گفت: «هم اکنون خبر با تو دهم.»
پرّی بزد و ناپدید گشت و در ساعت بازآمد گفت: «یا محمد، خدایت می سلام کند و میگوید دل شاد دار که نگهدارِ امتِ تو من باشم.»
رسول گفت: «کنون خوشمنش گشتم به مرگ.»
#کتاب_قاف
#بازخوانی_زندگی_پیامبر
#یاسین_حجازی
#نشر_شهرستان_ادب
@shahrestanadab
پس چون رسول وفات یافت، از فاطمه پرسیدم که «آن کلمه چه بود که تو از آن بگریستی؟ و آن کلمه که از آن بخندیدی؟»
گفت: «رسول پنهان با من گفت که من رفتنیام. من بگریستم. پس یک بار دیگر گفت اول کسی که به من رسد از اهل من، تو باشی. من بخندیدم.»
فاطمه را ندیدم پس از آنکه پدرش از دنیا بیرون رفت خندان. در هر دو روز و سه روز، به گورستان شهیدان رفتی و آنجا نماز کردی و دعا کردی و میگریستی. تا آنگه که وفات یافت، بر این طریق میبود. وفات یافت پس از رسول به صد روز.
#کتاب_قاف
#بازخوانی_زندگی_پیامبر
#یاسین_حجازی
#نشر_شهرستان_ادب
@shahrestanadab
کتاب یک «تکه ابر» مجموعه روایتهایی برای پیامبر اکرم(ص) است. در این کتاب، شش قصه به انتخاب مجید قیصری دیده میشود که غالب این داستانها، برگزیدگی جشنوارهٔ خاتم را در کارنامهٔ خود میبینند.
شخصیتهای محوری قصههای این کتاب، هر کجا که باشند، از اورشلیم و فرانکفورت گرفته تا خیابانهای تهران، هر کدام داستان زندگی خودشان را دارند و در پی گمشدهای میگردند؛ از دختری که دنبال یک تکه ابر است تا کارگردانی که بین کودکان، در تبوتاب انتخاب بازیگری برای نقش کودکیهای پیامبر است.
#رحلت_پیامبر
#یک_تکه_ابر
#نشر_شهرستان_ادب
@shahrestanadab
در خانهٔ خدیجه همان عدهٔ قبلی جمع بودند که مصعب با زید و مرد مسلمان همراهش وارد شدند. مصعب، مشتاق به سمت محمد رفت و سلام کرد. پوستی وصلهدار بر تن داشت و آنچه به پا داشت، چنان کهنه بود که به زحمت به پاهایش بند میشد. مصعب که سلام کرد، پیامبر و علی هر دو جواب او را دادند. سپس علیبنابوطالب، به چهرهٔ مصعب و لباسهای پارهٔ او نگریست و گفت: «آفرین بر تو ای برادر فداکار، اینک هر کس به بدن لاغر و لباس وصلهدار و نعلین کهنه و ســوراخشدهات بنگرد، نمیتواند باور کند که تو همان جوان اشرافزادهٔ مکی هستی که تا قبل از مســلمان شدن، زیباترین لباسها را میپوشیدی و بر بهترین مرکبها سوار میشدی.» چهرهٔ مسلمانان از اشک خیس شد. کلام علی که پایان یافت، همه دیدند که پیامبر آرامآرام اشک میریخت.
#رحلت_پبامبر
#وقتی_دلی
#محمدحسن_شهسواری
@shahrestanadab
مرادبخشا! در تو گريزم از اخلاص
کزين خراس خسيسان دهی خلاص مرا
مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت
برآر تيغ عنايت نه من گذار نه ما
کليد رحمتم آخر عطا فرست چنانک
که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا
#پیامبر_اکرم
#خاقانی
@shahrestanadab