#تلنگرانه
🖇
♡براےخدانازڪن♡
✔❧حاجحسینیڪتا:
#شهدابراخدانازمیڪردن!👏
#گناهنمےڪردن 🚫
ۅلےعۅضشبراخدانازمۍڪردن،
خداهمنازشۅنۅمیخرید...🦋🤍
✔❧حاجاحمدڪریمے
#تیرخۅرد، 🥀
رسیدن بالاسرشـ، 🌾
گفٺ:
مندلمنمےخواد #شہیدبشم! ›
گفتنیعنۍ چے؟ 🌱
نمیخواۍشہیدبشے؟🕊
براخدادارۍ #نازمیڪنے؟
گفټآره، ⚘
مننمۍخۅاماینجورےشہیدبشم.
منمےخۅاممثل #اربابمامامحسینارباًاربابشمـ
حاجاحمدحرڪټڪردسمت #آمبولانس
#بیسیمچے همحرڪتڪرد، 📞
#علےآزادپناه همحرڪٺڪرد،
سہتایےباهم...
یہدفعہیہ #خمپاره اۅمدخۅردۅسطشۅن؛ 💣
دیدن #حاجاحمد ارباًارباشده
همهۍ #حاجاحمد شدیہ#گۅنےپلاستیڪ 🙂💔🕊
@shahrokhmahdi
شهیدشاهرخضرغاموشهیدعبدالمهدیمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (58) 🌺 #بشکه 2 (#راوی : قاسم صادقی) . شاهرخ با نيروهايش برای پاکسازی حرکت کردند.
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (59) 🌺
.
#آمبولانس 1
(#راوی : مصطفی باغبان)
.
توی خط بودم. #سيد تماس گرفت و پرسيد: #شاهرخ هست؟ گفتم: نه، سيد ادامه داد: ده نفر نيروی جديد از تهران آمده . فرستادم پيش شما، الان می رسند. در مورد نحوه نبرد و ديگر مسایل اينها را توجيه کن.چند دقيقه بعد رسيدند. يک ساعتی برايشان صحبت کردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم. بعد گفتم لباس های شما رنگی است. اولين کاری که می کنيد اين است که لباس خاکی بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد. بعد هم کمی صحبت کردم و رفتم داخل #سنگر چند دقيقه بعد يکی از بچه ها آمد و گفت: ببين اين نيروهای جديد چيکار می کنن!آمدم بيرون، همه آن ده نفر وسط دشت و جلوی ديد دشمن، ايستاده بودند. يک بيل را هم در زمين فرو کرده بودند. بعد هر کدام چاقوی خودش را دست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت میکرد!
جای شاهرخ خالی بود. زبان اين افراد را خوب می فهميد. می دانست چطور برخورد كند. از اينها بدتر را هم آدم كرده بود.
مسابقه راه انداخته بودند. هر چه داد زدم بيایيد تو سنگر، الان شما رو میزنن، بی فايده بود. با سيد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. در جواب گفت: توی اينها يکی هست که همه از او حساب می برن، #گنده_لات اينهاست، قد و هيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشی...
#نشر_این_پیام_صدقه_جاریه_است
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.
#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدعبدالمهدیمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (59) 🌺 . #آمبولانس 1 (#راوی : مصطفی باغبان) . توی خط بودم. #سيد تماس گرفت و پرسي
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (59) 🌺
.
#آمبولانس 2
(#راوی : مصطفی باغبان)
.
رفتم و صدايش کردم. خيلی بی تفاوت گفت: ما فعلاً کار داريم. بايد روی اينها رو كم كنم! به آقا سيد بگو اگه میخواد خودش بياد اينجا. نمی دانستم چه کار کنم. هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم.
يکدفعه صدای سوت #خمپاره آمد. محل انفجار دورتر از ما بود اما يک ترکش ريز به شکم همان آقا اصابت کرد. با فرياد من، همه آنها ترسيدند و
رفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب.
به يکی از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگر آمبولانس رو بيار آمبولانس قبلاً خراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا می گفت: بابا من حالم خوبه، هيچی نيست. اما من می گفتم تو مجروح شدی بايد بری بيمارستان!
روی آهن کف آمبولانس خوابيد. من و يک نفر ديگر از بچه ها کنارش نشستيم. ماشين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آی، کمرم داره
می سوزه، میخوام پياده شم. اما ما دو نفر برای اينکه فرار نکند محکم او را گرفته بوديم. نمی گذاشتيم از جا بلند شود.
من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره میره سمت نخاع، اصلاً تکون نخور! اون بيچاره هم ترسيد و حرفی نزد. چند دقيقه بعد، داخل ماشين بوی گوشت سوخته پيچيد! راننده گفت: رسيديم جلوی بيمارستان جوان يکدفعه از جا پريد و رفت بيرون. با تعجب ديدم روی کمرش چهار سوراخ ايجاد شده و غرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خونی است!
به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!!
#نشر_این_پیام_صدقه_جاریه_است
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (59) 🌺
.
#آمبولانس 1
(#راوی : مصطفی باغبان)
توی خط بودم.سيد تماس گرفت و پرسيد:⁉️ #شاهرخ هست⁉️گفتم: نه، سيد ادامه داد: ده نفر نيروی جديد از تهران آمدهفرستادم پيش شما، الان می رسند✌️. در مورد نحوه نبرد و ديگر مسایل اينها را توجيه کن.چند دقيقه بعد رسيدند. يک ساعتی برايشان صحبت کردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم😇. بعد گفتم لباس های شما رنگی است. اولين کاری که می کنيد اين است که لباس خاکی بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد. بعد هم کمی صحبت کردم و رفتم داخل #سنگر چند دقيقه بعد يکی از بچه ها آمد و گفت: ببين اين نيروهای جديد چيکار می کنن!آمدم بيرون، همه آن ده نفر وسط دشت و جلوی ديد دشمن، ايستاده بودند. يک بيل را هم در زمين فرو کرده بودند. بعد هر کدام چاقوی خودش را دست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت میکرد!❗️🔪
جای #شاهرخ خالی بود. زبان اين افراد را خوب می فهميد. می دانست چطور برخورد كند. از اينها بدتر را هم آدم كرده بود.👌😊
مسابقه راه انداخته بودند😃هر چه داد زدم بيایيد تو سنگر، الان شما رو میزنن، بی فايده بود. با سيد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. در جواب گفت: توی اينها يکی هست که همه از او حساب می برن، #گنده_لات اينهاست، قد و هيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشی...
.#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (59) 🌺
.
#آمبولانس 2
(#راوی : مصطفی باغبان)
رفتم و صدايش کردم خيلی بی تفاوت گفت:
ما فعلاً کار داريم🤫 بايد روی اينها رو كم كنم⁉️ به آقا سيد بگو اگه میخواد خودش بياد اينجا😂🤝. نمی دانستم چه کار کنم. هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم.
يکدفعه صدای سوت خمپاره آمد✔️. محل انفجار دورتر از ما بود اما يک ترکش ريز به شکم همان آقا اصابت کرد.🥲 با فرياد من، همه آنها ترسيدند ورفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب.🤕به يکی از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگر آمبولانس رو بيار آمبولانس قبلاً خراب شده بود اما قابل استفاده بود.✔️ هر چه آن آقا می گفت: بابا من حالم خوبه، هيچی نيست. اما من می گفتم تو مجروح شدی بايد بری بيمارستان!
روی آهن کف آمبولانس خوابيد🙂. من و يک نفر ديگر از بچه ها کنارش نشستيم. ماشين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آی، کمرم داره
می سوزه،💔 میخوام پياده شم.🗣 اما ما دو نفر برای اينکه فرار نکند محکم او را گرفته بوديم. نمی گذاشتيم از جا بلند شود.
من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه،😥 الان داره میره سمت نخاع، اصلاً تکون نخور🤕💔 اون بيچاره هم ترسيد و حرفی نزد. چند دقيقه بعد، داخل ماشين بوی گوشت سوخته پيچيد💔❗️ راننده گفت: رسيديم جلوی بيمارستان جوان يکدفعه از جا پريد و رفت بيرون. با تعجب ديدم روی کمرش چهار سوراخ ايجاد شده و غرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خونی است💔❗️
به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!!
#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران