eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
2.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
32 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (47) 🌺 .#اسیر 2 #آدمخوارها!! (#راوی : آقای محمد تهرانی) . از فرماندهی اعلام شد:
. ✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺 (48) 🌺 . 1 ( :جمعی از دوستان شهيد) . فرماندهی بسيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب می شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت می کرد. سيد با شناختی که از داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعنی آدم خوارها می فرستاد و از هر کس به ميزان توانایيش استفاده می کرد. ٭٭٭ پدر و پسری با هم به آمده بودند. هر دو، قبل از فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری می خواستند می کردند. سيد آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند. . . . ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (56) 🌺 .#گروه_پیشرو 2 (#راوی : جمعی از دوستان شهيد) .شب بود که با شاهرخ به ديدن
🌺 (57) 🌺 . 1 ( : قاسم صادقی) . نيروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پيشروی می کردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله می کرديم. در يکی از شب های آبان ماه، نيروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند. هر چقدر تلاش کرد که از سلاح سنگين دريافت کند نتوانست. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشمن حمله وسيعی را آغاز می کند. نيروهای ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. شب بود. همه در اين فکر بودند که چه بايد کرد. ناگهان سيد گفت: هر چی بشکه خالی تو پالايشگاه داريم، بياريد توی خط می خواهيم يک كار سامورائی انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه؟!گفت: معطل نكن. سريع برو ... نيمه های شب نزديک به دويست عدد بشکه در بين سنگرهای نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نمی دانست چرا! ما بايد جلوی دشمن را می گرفتيم. برای اينكار بايد خاكريز میزديم. ساعتی بعد حسين_لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شد. بچه ها هم با وسايل مختلف مرتب به بشکه ها می کوبيدند. اين صداها باعث شد كه صدای لودر به گوش دشمن نرسد. هر کس هم از دور صداها را می شنيد يقين می کرد که اينها صدای شليک است!دشمن فكر كرده بود ما قصد حمله داريم. همزمان با اين کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شليک کردند.چند نفر از بچه های گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند! با اينکار دشمن تصور می کرد که نيروهای ما در حال پيشروی هستند. هر چند از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد. اما در نهايت ناباوری صبح فردا خاكريز بزرگی از كنار جاده تا ميدان تير كشيده شده بود. دشمن گيج شده بود. آنها نمی دانستند كه اين خاكريز كی زده شده. تمام سنگرهای كه دشمن برای حمله آماده كرده بود خالی بود. ....
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (58) 🌺 #بشکه 2 (#راوی : قاسم صادقی) . شاهرخ با نيروهايش برای پاکسازی حرکت کردند.
🌺 (59) 🌺 . 1 ( : مصطفی باغبان) . توی خط بودم. تماس گرفت و پرسيد: هست؟ گفتم: نه، سيد ادامه داد: ده نفر نيروی جديد از تهران آمده . فرستادم پيش شما، الان می رسند. در مورد نحوه نبرد و ديگر مسایل اينها را توجيه کن.چند دقيقه بعد رسيدند. يک ساعتی برايشان صحبت کردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم. بعد گفتم لباس های شما رنگی است. اولين کاری که می کنيد اين است که لباس خاکی بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد. بعد هم کمی صحبت کردم و رفتم داخل چند دقيقه بعد يکی از بچه ها آمد و گفت: ببين اين نيروهای جديد چيکار می کنن!آمدم بيرون، همه آن ده نفر وسط دشت و جلوی ديد دشمن، ايستاده بودند. يک بيل را هم در زمين فرو کرده بودند. بعد هر کدام چاقوی خودش را دست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت میکرد! جای شاهرخ خالی بود. زبان اين افراد را خوب می فهميد. می دانست چطور برخورد كند. از اينها بدتر را هم آدم كرده بود. مسابقه راه انداخته بودند. هر چه داد زدم بيایيد تو سنگر، الان شما رو میزنن، بی فايده بود. با سيد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. در جواب گفت: توی اينها يکی هست که همه از او حساب می برن، اينهاست، قد و هيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشی... . ...
. 🌺 (60) 🌺 . 1 ( : ) . در بودم. به ديدن دوستم در يكی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از راديو تلويزيون بود. اين خبرها را هم به و فرمانده ها می داد. تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر می شه!؟ با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟ گفت: الان عراقی ها در مورد صحبت می کردند! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون! ؟! گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خيلی ازش ترسيده اند. گوينده عراقی می گفت: اين آدم شبيه غول می مونه. اون هر کی سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه می گيره!! دوستم ادامه داد: تو که بوديم برای سر جايزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه. صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستی پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسی داريم! چشماش از تعجب گرد شده بود.با تعجب گفت: عروسی، اون هم توی آبادان محاصره شده!؟ گفتم: آره يکی از دخترهایی که توی خرمشهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشپزخانه، به همراه ديگر زنان برای رزمندگان غذا درست می کنه، قراره با يکی از بچه های گروه ما به نام علی توپولف ازدواج کنه. پدر و مادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داريم... ....
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
. 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (60) 🌺 . #چایزه 1 #غول_آدمخوار (#راوی : ) . در #آبادان بودم. به ديدن دوستم در
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺 (61) 🌺 . 2 ( : ) . سوار شديم و رفتيم سمت ، توی راه گفتم: اين خيلی آدم بزرگيه. هرکسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون می شه. فقط حرف نمی زنه بلكه با عمل بچه ها رو به كار درست دعوت می كنه. مثلاً در مورد نمازجمعه خودش هميشه تو نمازجمعه شركت می كنه. يكبار هم برای ما گفت: (ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته می شود. خدا آتش را بر او حرام می كند. برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: میدونی تو چند نفر اقليت مذهبی داريم. با تعجب گفت: جدی میگی!؟ گفتم: يکی از بچه ها به اسم ارسلان هست كه امشب میبينيش از های تهرانه كه داوطلب آمده بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سيد شد. چند نفر هم در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلی خوب بوده اما به خاطر تامين هزينه های جنگ و گروه فدائيان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه! بعد گفتم: سيد با اخلاق اسلامی خودش بيشترين تاثير رو در شخصيت و بچه های داشته. هميشه هم برای ما صحبت می كنه و بچه ها رو نصيحت می كنه. . . . ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (61) 🌺 . #چایزه 2 #سید (#راو
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم…✨ بسم الله 🌺(62) 🌺🌺 (:) برای دریافت آذوقه رفتیم رسیدم به سراغ را گرفتم گفتند:داخل جلسه هستند.لحظاتی بعد درب بازشد. به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. و و ارومی از معاونین بودکه در حمله در سال ۶۶به شهادت رسید پشت سر بودند جلو رفتم وسلام کردم. را هم از قبل می شناختم.یکی از رفقا من را به معرفی کردوگفت:آقا از بچه های محل هستند دوباره برگشت ومن را در آغوش گرفت وگفت:مخلص همه هم هستیم.کمی با هم صحبت کردیم.بعد گفت: ما تو هستیم.وقت کردی یه سر به ما بزن.من هم گفتم :ما تو منطقه دبحردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم.گفت:چشم به خاطر بچه های هم که شده می یام چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم.یک نظامی از دوربه کاملا در تیررس بود.خیلی ترسیدم.اما با سلامتی به خط سمت ما می آمد.رسید با تعجب دیدم با چند نفر از دوستانش آمده.خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کرد من را از بچه ها جدا کرد گفت یه خواهش از شما دارم
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم…✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(62) 🌺🌺 #دعا #سید (#راوی:) برای
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم....✨ بسم الله 🌺(62) (:) با تعجب پرسیدم :چیشده!!هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف می کنم .کمی مکث کرد وبا صدائی بغضآلودگفت:می خوام برام کنی.تعجب من بیشتر شدمنتظر هر حرفی بودم به جز این دوباره گفت :تو مادرشما (س)خدا دعای شما رو زوتر قبول میکنه کن ! کمی نگاهش کردم و گفتم :شما همین الان تو جبهه هستی یعنی به خیر شدی !گفت:نه خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند.خدا باید دست مارو بگیره .بعد مکثی کردو ادامه داد برای اینه که بشم .من می ترسم که رو از دست بدم شما حتما کن . ایستاده بودم کنار سنگر و دورشدن جیپ را نگاه می کردم واقعا نفس مسیحائی با او چه کرده بود.آن شاهرخی که من می شناختم کجاواین#اسلام کجا
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم....✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(62) #دعا2 #سید (#راوی:) با
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺(63)🌺 🌺 (:) نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچه ها بیدار ونگران بودند.با تعجب پرسیدم :چیشده؟!یکی از رفقا گفت: چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده.الان رادیو اعلام کرده که ما را به اسارت گرفتیم.پاهایم سست شد.زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردم الا اسارت با نارحتی گفتم:تنها رفته بود؟ادامه داد:نه ، باهاش بوده .نمیداستم چی بگم ،خیلی حالم گرفته شد.رفتم در گوشه ای نشستم .یادخاطراتی که با آنها داشتم لحظه ی از ذهنم خارج نمیشد.نمیتوانستم جلوی گریه های را بگیرم. بعد از فرط خستگی با اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سر وصدای بیدار شدم .به جلوی درب هتل نگاخ کردم تعداد زیادی از ها در ورودی هتل جمع شده بودندو می فرستادند.در میان بچه ها ودرکنار او را دیدم!اول فکر کردم خواب میبینم اما خواب نبود از جا پریدم وبهسمتشان رفتم. همه ی بچه ها باآنها میکردند.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(63)🌺 🌺 #روزهای_آخر #سید (#راوی:)
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺(63)🌺 🌺 (:) یکی ازبچه ها گفت: آقا، شــما که مــارونصف جون كــردي، مگه شــما اسيرنشده بوديد؟! آخه سر شــب اعلام كردند که شمارواسير گرفتند. پريد تو حرفش و گفت: چي ميگی!؟مادوتا ازاونها گرفتيم. هم به شوخي گفت: ما رو گرفتند و بردند توي ، بعد هم دوتا را به عنوان کادوبه مادادند وبرگشــتيم. بعد ازيك ساعت شوخی و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم. صبح فردا جلســهاي برگزارشد. نقشه هائي که آورده بودهمگي بررسي شد. با ارتش ودفترفرماندهی كل قوادرمنطقه هماهنگي لازم صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي با عبورازخطوط مقدمنبرددر شرق به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل بدهند. ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شـب جمعه براي دعاي به مقر نيروهــادرهتل آمديم. ،همه نيروهايــش راآورده بود. رفتاراو خيلی عجيب شــده. وقتي دعاي را ميخواند در گوشه اي نشسته بود.از شدت شانه هايش ميلرزيد! باديدن اوناخوداگاه گريهام گرفت. سرش پائين ودستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: # العفو... خيلی ســوزناك ميخواند. آخردعا گفت: نزديکه، اگه ما داريم کن و رونصيبمان کن. بعد گفت: دوستان
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(63)🌺 🌺 #روزهای_آخر2 #سید (#راوی
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺 (63)🌺 🌺 (:) نصيب كسی مي شه كه ازبقيه . برگشتم به سمت عقب سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد! صبــح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون به ميان نيروهاآمد وباهمه بچه ها مصاحبه کرد. اين فيلم چندين باراز صداوســيما پخش شده. وقتي دوربين در مقابل قرارگرفت چند دقيقه اي صحبت كرد. درپايان وقتي خبرنگاراز اوپرسيد: چه آرزوئي داري؟بدون مكث گفت: نهائي براي اسلام و براي خودم ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (64) #وصال (# راوی:) ســاعت نه ص
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺(65) (:) ّ داخل چالهاي ســنگر گرفتيم. هلي کوپتربالاي ســرماآمد وبه سمت خاکريز نيروهاي ما شــليک ميکرد. نميتوانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر خيلي پائين بودودرب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت. فكري به ذهنم رسيد. نارنجک اندازرا برداشــتم. بادقت هدفگيريكردم و گلوله را شليك كردم. باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتررفت. بعد هم تکان شــديدي خوردوبه ســمت پائين آمد. دو خلبان دشــمن بيرون پريدند. آنهارا بهرگبار بستم. هردو را به هلاکت رساندم. دست اســيررا گرفتم وبا قدرت تمام به سمت خاکريزدويديم. بعد به خاكريزنيروهاي خودي رســيديم. ازبچه ها ســراغ را گرفتم. گفتند: خود مجروح شــده گلوله تيرباردشمن به دستش خورده واستخوان دستش رد کرده. اســيررا تحويــل يكي از هادادم. به هيچ يك ازبچه ها از حرفي نزدم. گلويم را گرفته بود. عصربود كه به
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم ✨ بسم الله 🌺 (66) (:) کمکي نيامد. هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم.# آقاسيد راديدم. درد شديدي داشت. اما تا مراديد با لبخندي برلب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کردوبا تعجب گفت: کو!؟ هاهم در كنارما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدمو چيزي نگفتم. قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم. كسي باورنمي كرد كه ديگردربين ما نباشد. خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه ميکردند. را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روزبعد يکي ازدوستانم که راديو تلويزيون رازيرنظرداشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شهيد شده؟! گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان تصوير جنازه يكشــهيد روپخش کردند. بدنش پراز تيروترکش وغرق در خون بود. ســربازاي هم در کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله ميکردند. گوينــده هم ميگفت: ما ، جلاد حکومت ايران را کشتيم
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺 (69) (:) چند روزي از گذشــت جلوي درمقرايستاده بودم. يك يك پياده شــد. راننده كه ازبچه هاي خودرونظامي جلوي درايســتادوقبلا هم ســاکن بوده. ميگه بود گفت: اين اومده ببين ميتوني کني. تو : من همه بچه هاراميشناسم. اسم پسرت چيهجلورفتم. باادب سلام کردم و گفت: ميتوني روصداکني. تاصداشکنم. پيرزن خوشحال شدوفعلاگفتم: يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل وبنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته چندعصــربود که برادر پور(برادر که ازاعضاي گروه بودوروزقبل مجروح شده بود) ازبيمارستان مرخص شد. يک روزآنجا بودند. بعدهم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل ازرفتن، مــادرش ميگفت: چند روزپيش خيلي نگران بودم. گريه ميکنم. آمد. باهمان شــب خواب ديدم که دربياباني نشسته ام وگفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي،باادب دستم را گرفت ونميگي اين مادرپيردلش برا پســرش تنگميشه؟مرا کناريک رودخانه زيباگفت: همين جا بنشين وبه پشت خاکريزرفت. ازپشت خاکريزدو نوراني به بعد به ســمت يک سنگرو ميخنديد. استقبالش آمدند. باخوشحالي به سمت آنهارفت. ميگفت وبعدهم درحالي كه دستش دردستان آنهابودگفت: مادرمنرفتم. منتظرم نباش!سال بعد وقتي محاصره ازبين رفت،دوباره اين مادربه منطقه آمد. قرار شــد محل شهادت را به اونشــان دهيم. من به همراه چند نفر ديگربه محل حمله شانزده آذررفتيم. داخل جاده خاكي به دنبال نفربر سوخته گفت: بودم. قبل ازاينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان دادو درپشــت سنگرنفربررا پيدا اينجا شــده درسته؟! با تعجب جلو رفتم ورو كردم.گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟ همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همينجارادر خواب ديدم. آن دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند!! اصلا احســاس نميکنم که شهيد بعد ادامه داد: باور کنيد بارها اوراديدهام. شده. مرتب به من سرميزند. هيچوقت من را تنها نمي گذارد! خانه اي مناسب در شمال مدتي بعد به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم و تحويل داديم. روزبعد مادر خانواده اش مهيا كرديم. و تهــران براي اين مادرو ازعلت اين سند خانه را پس فرستاد. باتعجب به منزلشان رفتم و كليد و كار سوال كردم. خانم عبدالهي خيلي باآرامش گفت: شاهرخ به اينكارراضي نيست. مي گه من به خاطراين چيزها جبهه نرفتم! ماهم همين خانه برامون بسه. ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادررفتيم. ميگفت. اصلا احساس دوری پسرش را نمی کند .میگفت مرتب به من پسرش هم می گفت :مادرم را بارها دیده ام .بعدا از نماز سر سجاده می نشیند وبسیار عادی با پسرش حرف می زند .انگار در مقابلش نشسته .
اهل قلم، مرتضی آوینی: 🥀اگرشهید نباشد،خورشیدطلوع نمی‌کندو زمستان سپری نمی‌شود. اگر شهید نباشد، چشمه‌های اشک می‌خشکد،قلب‌ها سنگ می‌شود و دیگر نمی‌شکند،وسرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها می‌گیردو امید صبح وانتظار بهار،در سراب یأس گم می‌شود. اگر شهید نباشد، یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش میگردد و شیطان، جاودانه کره‌ی زمین را تسخیر می‌کند.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (15) 🌺 .#محرم (#راوی : آقای عباس شیرازی) عاشق #امام_حسين(ع)بود. #شاهرخ از دوران
🌺 (16) 🌺 ( : آقای عباس شیرازی) ببينيد رفقا، ما اين همه به خاطر (ع) به سر و سينه خودمان می زنيم، از آنطرف فرزند اين مولای ما يعنی را گرفته اند. بدون دليل هم تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاری نمی کنيم. مگر ايشان چه گفته، اين می گويد: نبايد پول را اينقدر صرف عياشی و جشن و خوش گذرانی کند. می گويد در خطر است. می گويد نبايد به کمک کرد. شما ببينيد از پول مملکت اسلامی ما به اسرائيلی که کشورهای اسلامی را اشغال کرده کمک می شود. به جای بها دادن به اسلام واقعی، شخصی را نخست وزير کرده اند که مذهبش بهائی است. واقعاً آقای خمينی راست گفته که اسلام در خطر است. صحبت هایی بود که در عصر برای ما می گفت، بعد ادامه داد:نور ايمان را ببينيد، اين آقای خمينی بدون هيچ چيزی و فقط با توکل برخدا، با يک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک و توپ از پس او برنمی آيد. شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رسيده ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمیدانی توی اين کاباره ها و هتل های چه خبره، اکثر اينجور جاها دست يهوديهاست، ....
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
✍سربازعراقی همينطورکه ناله والتماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور!!🙄 كمی عربی بلد بودم. تعجب کردم
. بسم الله . 🌺 (48) 🌺 . 1 ( :جمعی از دوستان شهيد) . فرماندهی بسيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب می شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت می کرد. سيد با شناختی که از داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعنی آدم خوارها می فرستاد و از هر کس به ميزان توانایيش استفاده می کرد. ٭٭٭ پدر و پسری با هم به آمده بودند. هر دو، قبل از فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری می خواستند می کردند. سيد آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند.
🌺 (57) 🌺 1 ( : قاسم صادقی) ✍نيروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پيشروی می کردند.🤕 ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله می کرديم.💪 در يکی از شب های آبان ماه، نيروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند. هر چقدر تلاش کردکه از سلاح سنگين دريافت کند نتوانست😥❗️. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشمن حمله وسيعی را آغاز می کند. نيروهای ما آماده باش کامل بودند،😎 اما دشمن با تمام قوا آمده بود.😬 شب بود. همه در اين فکر بودند که چه بايد کرد. ناگهان گفت: هر چی بشکه خالی تو پالايشگاه داريم، بياريد توی خط می خواهيم يک كار سامورائی انجام بديم!👋 با تعجب گفتم: بشكه⁉️گفت: معطل نكن. سريع برو ...نيمه های شب نزديک به دويست عدد بشکه در بين سنگرهای نزديک به دشمن توزيع شد.🌄 اما هيچکس نمی دانست چرا! ما بايد جلوی دشمن را می گرفتيم. برای اينكار بايد خاكريز میزديم. ساعتی بعد با موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شد. بچه ها هم با وسايل مختلف مرتب به بشکه ها می کوبيدند. اين صداها باعث شد كه صدای لودر به گوش دشمن نرسد.😅👋 هر کس هم از دور صداها را می شنيد يقين می کرد که اينها صدای شليک است⁉️دشمن فكر كرده بود ما قصد حمله داريم. همزمان با اين کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شليک کردند♨️چند نفر از بچه های گروه هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند😂‼️با اينکار دشمن تصور می کرد که نيروهای ما در حال پيشروی هستند.🤝 هر چند از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد✌️اما در نهايت ناباوری صبح فردا خاكريز بزرگی از كنار جاده تا ميدان تير كشيده شده بود😊دشمن گيج شده بود😲 آنها نمی دانستند كه اين خاكريز كی زده شده. تمام سنگرهای كه دشمن برای حمله آماده كرده بود خالی بود. ....
🌺 (61) 🌺 . 2 ( : ) ✍سوار شديم و رفتيم سمت ، توی راه گفتم: اين خيلی آدم بزرگيه👌 هرکسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون میشه.😍 حرف نمیزنه 😇بلكه با عمل بچه ها رو به كار درست دعوت می كنه. مثلاً در مورد نمازجمعه خودش هميشه تو نمازجمعه شركت می كنه. يكبار هم برای ما گفت: (ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته می شود. خدا آتش را بر او حرام می كند. برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: میدونی تو چند نفر اقليت مذهبی داريم. با تعجب گفت: جدی میگی⁉️ گفتم: يکی از بچه ها به اسم ارسلان هست كه امشب میبينيش از های تهرانه كه داوطلب آمده بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سيد شد. چند نفر هم در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلی خوب بوده اما به خاطر تامين هزينه های جنگ و گروه فدائيان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه!بعد گفتم: سيد با اخلاق اسلامی خودش بيشترين تاثير رو در شخصيت و بچه های داشته. هميشه هم برای ما صحبت می كنه و بچه ها رو نصيحت می كنه. ...
(62) (:) برای دریافت آذوقه رفتیم رسیدم به سراغ را گرفتم گفتند:داخل جلسه هستند.لحظاتی بعد درب بازشد. به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. و و ارومی از معاونین بودکه در حمله در سال ۶۶به شهادت رسید پشت سر بودند جلو رفتم وسلام کردم. را هم از قبل می شناختم.یکی از رفقا من را به معرفی کردوگفت:آقا از بچه های محل هستند دوباره برگشت ومن را در آغوش گرفت وگفت:مخلص همه هم هستیم.کمی با هم صحبت کردیم.بعد گفت: ما تو هستیم.وقت کردی یه سر به ما بزن.من هم گفتم :ما تو منطقه دبحردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم.گفت:چشم به خاطر بچه های هم که شده می یام چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم.یک نظامی از دوربه کاملا در تیررس بود.خیلی ترسیدم.اما با سلامتی به خط سمت ما می آمد.رسید با تعجب دیدم با چند نفر از دوستانش آمده.خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کرد من را از بچه ها جدا کرد گفت یه خواهش از شما دارم
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
#شهید_شاهرخ_ضرغام(62) #دعا #سید (#راوی:) برای دریافت آذوقه رفتیم#اهواز رسیدم به #استانداری سراغ#دک
🌺(62) (:) ✍با تعجب پرسیدم :چیشده❗️هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف می کنم .کمی مکث کرد وبا صدائی بغضآلودگفت😥:می خوام برام کنی.تعجب من بیشتر شدمنتظر هر حرفی بودم به جز این دوباره گفت :تو مادرشما (س)خدا دعای شما رو زوتر قبول میکنه کن ! کمی نگاهش کردم و گفتم :شما همین الان تو جبهه هستی یعنی به خیر شدی !گفت:نه خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند.خدا باید دست مارو بگیره .بعد مکثی کردو ادامه داد برای اینه که بشم .من می ترسم که رو از دست بدم شما حتما کن . ایستاده بودم کنار سنگر و دورشدن جیپ را نگاه می کردم واقعا نفس مسیحائی با او چه کرده بود.آن شاهرخی که من می شناختم کجاواین#اسلام کجا
🌺(63)🌺 (:) نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچه ها بیدار ونگران بودند.💔با تعجب پرسیدم :چیشده⁉️یکی از رفقا گفت: چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده.الان رادیو عراق اعلام کرده که ما را به اسارت گرفتیم.🥀پاهایم سست شد.زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردم الا اسارت😭 با نارحتی گفتم:تنها رفته بود؟ادامه داد:نه ، باهاش بوده 💔.نمیداستم چی بگم ،خیلی حالم گرفته شد.رفتم در گوشه ای نشستم .یادخاطراتی که با آنها داشتم لحظه ی از ذهنم خارج نمیشد😥.نمیتوانستم جلوی گریه های را بگیرم😭. بعد از فرط خستگی با اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سر وصدای بیدار شدم .به جلوی درب هتل نگاه کردم تعداد زیادی از ها در ورودی هتل جمع شده بودندو می فرستادند.در میان بچه ها ودرکنار او را دیدم!اول فکر کردم خواب میبینم اما خواب نبود از جا پریدم وبهسمتشان رفتم. همه ی بچه ها باآنها میکردند😍.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(63)🌺 #روزهای_آخر #سید (#راوی:) نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچ
🌺(63)🌺 #سید یکی ازبچه ها گفت: آقاســيدشــما که مــارونصف جون كــردي⁉️ مگهشــما اسيرنشده بوديد⁉️آخه عراقيها سر شــب اعلام كردند که شمارواسير گرفتند💔 پريدتوحرفش وگفت: چي ميگی!؟مادوتا ازاونهاگرفتيم🤝😂 هم به شوخي گفت: ما رو گرفتند و بردند توي ، بعد هم دوتا را به عنوان کادوبه مادادند😂 وبرگشــتيم. بعد ازيك ساعت شوخی و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم😊 صبح فردا جلســهاي برگزارشد.نقشه هائي که آورده بودهمگي بررسي شد. با ارتش ودفترفرماندهی كل قوادرمنطقه هماهنگي لازم صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي باعبورازخطوط مقدمنبرددر شرق به مواضع دشمن حمله کنند وتا جاده پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل بدهند.ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شـب جمعه براي دعاي به مقرنيروهــادرهتل آمديم. ،همه نيروهايــش راآورده بود. رفتاراو خيلی عجيب شــده. وقتي دعاي را ميخواند در گوشه اي نشسته بود.از شدت شانه هايش ميلرزيد! باديدن اوناخوداگاه گريهام گرفت. سرش پائين ودستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: # العفو... 😭 خيلی ســوزناك ميخواند💔 آخردعا گفت: نزديکه، اگه ما داريم کن و رونصيبمان کن🤲
🌺(65) (:) ّداخل چالهاي ســنگر گرفتيم هلي کوپتربالاي ســرماآمد وبه سمت خاکريزنيروهاي ما شــليک ميکرد. نميتوانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپترخيلي پائين بودودرب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت. فكري به ذهنم رسيد.نارنجک اندازرا برداشــتم. بادقت هدفگيريكردم و گلوله را شليك كردم. باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتررفت. بعد هم تکان شــديدي خوردوبه ســمت پائين آمد. دو خلبان دشــمن بيرون پريدند. آنهارا بهرگباربستم. هردو را به هلاکت رساندم.دست اســيررا گرفتم وبا قدرت تمام به سمت خاکريزدويديم. بعدبه خاكريزنيروهاي خودي رســيديم. ازبچه ها ســراغ را گرفتم. گفتند: خود مجروح شــده گلوله تيرباردشمن به دستش خورده واستخوان دستش ردکرده.اسـيررا تحويــل يكي از هادادم. به هيچ يك ازبچه ها از حرفي نزدم. گلويم را گرفته بود. عصربود كه به
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(65) #وصال۲ (#راوی:) ّداخل چالهاي ســنگر گرفتيم هلي کوپتربالاي ســرماآمد وبه سمت خ
🌺 (66) (:) کمکي نيامد هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم.# آقاسيد راديدم. درد شديدي داشت. اما تا مراديد با لبخندي برلب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کردوبا تعجب گفت⁉️ کو⁉️ هاهم در كنارما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدمو چيزي نگفتم. قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد😭 منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم.💔كسي باورنمي كرد كه ديگردربين ما نباشد💔😭خيلي ازبچه ها بلندبلندگريه ميکردند. را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روزبعد يکي ازدوستانم که راديو تلويزيون رازيرنظرداشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شهيد شده⁉️💔 گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان تصوير جنازه يك شــهيد روپخش کردند😥 بدنش پراز تيروترکش وغرق در خون بود. ســربازاي هم درکنار پيکرش از خوشــحالي هلهله ميکردند. گوينــده هم ميگفت: ما ، جلاد حکومت ايران را کشتيم
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
🌺🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(68) #گمنامی ( #راوی:) از#خداخواسته بودهمه را پاك كند. همه #گذشــته اش را. مي
(:) ✍چند روزي از گذشــت جلوي درمقرايستاده بودم🍃يك يك پياده شــد. راننده كه ازبچه هاي خودرونظامي جلوي درايســتادوقبلا هم ســاکن بوده. ميگه بود گفت: اين اومده ببين ميتوني کني. تو : من همه بچه هاراميشناسم. اسم پسرت چيه جلورفتم. باادب سلام کردم و گفت: ميتوني روصداکنيد تاصداشکنم. پيرزن خوشحال شدوفعلاگفتم: يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل وبنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته چندعصــربود که برادر پور(برادر که ازاعضاي گروه بودوروزقبل مجروح شده بود) ازبيمارستان مرخص شد. يک روزآنجا بودند. بعدهم مادرش را با خودش به تهران برد.🍂 قبــل ازرفتن، مــادرش ميگفت: چند روزپيش خيلي نگران بودم. گريه ميکنم😥 آمد. باهمان شــب خواب ديدم که دربياباني نشسته ام وگفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي،باادب دستم را گرفت ونميگي اين مادرپيردلش برا پســرش تنگميشه؟مرا کناريک رودخانه زيباگفت: همين جا بنشين وبه پشت خاکريزرفت. ازپشت خاکريزدو نوراني به بعد به ســمت يک سنگرو ميخنديد. استقبالش آمدند. باخوشحالي به سمت آنهارفت. ميگفت وبعدهم درحالي كه دستش دردستان آنهابودگفت: مادرمن رفتم. منتظرم نباش!سال بعد وقتي محاصره ازبين رفت،دوباره اين مادربه منطقه آمد. قرار شــد محل شهادت را به اونشــان دهيم