eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
2.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
37 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (۳۹) #ذولفقاری (#راوی : قاسم صادقی) .راه های ورودی به آبادان، همگی يا سقوط کرده
🌺 (40) 🌺 . 1 ( : قاسم صادقی) .صبح روز نهم آبان بود. چند روزی بيشتر از تشکيل گروه نمی گذشت. بچه ها جلوی مقرايستاده بودند. هنوز به سنگرهای خود نرفته بوديم که پيرمردی سوار بر دوچرخه و با عجله به سوی ما آمد. وقتی رسيد فوراً را صدا زد. يکی از بچه های آبادان گفت: اين آقا اسمش درياقلی سورانی اما غلام اوراقچی صداش می کنن، از بچه های آبادان و کارش اوراق فروشيه، کسی را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت و با لبخند گفت: چی شده پيرمرد؟ غلام که رنگش پريده بود بريده بريده و با ترس گفت: آقا سيد، عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلی سرباز که لهجه عربی اونها با ما فرق داره دارن سمت ذوالفقاری ميان. اونها رو بهمنشير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاری بكن! اين خبر يعنی محاصره کامل آبادان. همه ساکت شده بوديم. بيسيم چی مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبی را صدا زد. سرهنگ شکرريز از فرماندهی ارتش پشت خط بود. ايشان هم خبرهای جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور می توانيد خودتان را نجات دهيد. سيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شروع به صحبت كرد و گفت: ما امروز تو محاصره کامل هستيم. نه راه پس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم و دشمن رو بيرون کنيم. عراقيها ديشب با عبور از شمال آبادان و عبور از کارخانه شير و شرکت گاز رسيدند به بهمنشير، بعد هم روی رودخانه پل زدند و به اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضا دارن به اينطرف ميان. امروز اينجا كربلاست، بايد عاشورائی بجنگيم، خدا هم ما رو ياری خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت می کنم. صحبتهای سيد آنچنان روحيه ای به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان و نيروهای سپاه از سمت راست ما حرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروی دريایی هم از سمت چپ. با ورود به نخلستانهای ذوالفقاری درگيری ها آغاز شد. يکی از بچه ها به نام علی سياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ساحل رساند. علی خيلی دقيق سنگرهای عراقی ها را هدف می گرفت. ... ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (50) 🌺 #آدمخوارها 3 #عاقبت_بخیری (#راوی :جمعی از دوستان شهيد) .مصطفی_ريش ، حسين
🌺 (51) 🌺 4 ( :جمعی از دوستان شهيد) .در گروه پنجاه نفره ما همه تيپ آدمی حضور داشتند، از بچه های لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصيل کرده ای مثلاصغرشعل هور که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بی نمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثر نيروهایی هم که جذب گروه فدائيان اسلام می شدند علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت می رفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کميل را از حفظ برای ما می خواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرايطی که کسی به معنويت نيروها اهميت نمیداد، سيد به دنبال اين فعاليت ها بود و خوب نتيجه می گرفت. ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (55) 🌺 .#گروه_پیشرو 1 (#راوی : جمعی از دوستان شهيد) آمده بودم تهران، برای مرخصی.
. ✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺 (55) 🌺 . 1 ( : جمعی از دوستان شهيد) . آمده بودم ، برای مرخصی. روز آخر که می خواستم برگردم برادرم را صدا کردم. او هميشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود. گفتم: تا کی میخوای عمرت رو تلف کنی، مگه تو جوان اين مملکت نيستی، دشمن داره شهرای ما رو میگيره، میدونی چقدر از دخترای اين مملکت رو اسير گرفتند و بردند! برادرم همينطور گوش می کرد. بعد كمی فكر كرد وگفت: من حرفی ندارم که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا می خونيد. من حال اين کارها رو ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم. وقتی به رسيديم، رفتيم ، آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. برادرم که خودش را جدای از ما می دانست، کنار در روی صندلی نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابی ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم، هنوز چند دقيقه ای نگذشته بود که دنبالم دويد و با اضطراب گفت: ببين من میخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اينها نمیخوره. کمی مکث کردم و گفتم: خُب باشه، فعلاً همون جا بنشين من الان ميام. گفتم: خدايا خودت درستش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایين آمدم. برادرم همچنان کنار در نشسته بود. آمدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفی نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد. کمی به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حميد خودتی؟! هر دو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند. ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اينجاست. من قبل انقلاب از رفيقای شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بوديم. هميشه با هم بوديم. دربند می رفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقای قديمی هم تو گروه شاهرخ هستن. من مي خوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسير زندگی او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکی از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد. .
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (56) 🌺 .#گروه_پیشرو 2 (#راوی : جمعی از دوستان شهيد) .شب بود که با شاهرخ به ديدن
🌺 (57) 🌺 . 1 ( : قاسم صادقی) . نيروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پيشروی می کردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله می کرديم. در يکی از شب های آبان ماه، نيروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند. هر چقدر تلاش کرد که از سلاح سنگين دريافت کند نتوانست. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشمن حمله وسيعی را آغاز می کند. نيروهای ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. شب بود. همه در اين فکر بودند که چه بايد کرد. ناگهان سيد گفت: هر چی بشکه خالی تو پالايشگاه داريم، بياريد توی خط می خواهيم يک كار سامورائی انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه؟!گفت: معطل نكن. سريع برو ... نيمه های شب نزديک به دويست عدد بشکه در بين سنگرهای نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نمی دانست چرا! ما بايد جلوی دشمن را می گرفتيم. برای اينكار بايد خاكريز میزديم. ساعتی بعد حسين_لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شد. بچه ها هم با وسايل مختلف مرتب به بشکه ها می کوبيدند. اين صداها باعث شد كه صدای لودر به گوش دشمن نرسد. هر کس هم از دور صداها را می شنيد يقين می کرد که اينها صدای شليک است!دشمن فكر كرده بود ما قصد حمله داريم. همزمان با اين کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شليک کردند.چند نفر از بچه های گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند! با اينکار دشمن تصور می کرد که نيروهای ما در حال پيشروی هستند. هر چند از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد. اما در نهايت ناباوری صبح فردا خاكريز بزرگی از كنار جاده تا ميدان تير كشيده شده بود. دشمن گيج شده بود. آنها نمی دانستند كه اين خاكريز كی زده شده. تمام سنگرهای كه دشمن برای حمله آماده كرده بود خالی بود. ....
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
. 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (60) 🌺 . #چایزه 1 #غول_آدمخوار (#راوی : ) . در #آبادان بودم. به ديدن دوستم در
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺 (61) 🌺 . 2 ( : ) . سوار شديم و رفتيم سمت ، توی راه گفتم: اين خيلی آدم بزرگيه. هرکسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون می شه. فقط حرف نمی زنه بلكه با عمل بچه ها رو به كار درست دعوت می كنه. مثلاً در مورد نمازجمعه خودش هميشه تو نمازجمعه شركت می كنه. يكبار هم برای ما گفت: (ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته می شود. خدا آتش را بر او حرام می كند. برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: میدونی تو چند نفر اقليت مذهبی داريم. با تعجب گفت: جدی میگی!؟ گفتم: يکی از بچه ها به اسم ارسلان هست كه امشب میبينيش از های تهرانه كه داوطلب آمده بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سيد شد. چند نفر هم در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلی خوب بوده اما به خاطر تامين هزينه های جنگ و گروه فدائيان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه! بعد گفتم: سيد با اخلاق اسلامی خودش بيشترين تاثير رو در شخصيت و بچه های داشته. هميشه هم برای ما صحبت می كنه و بچه ها رو نصيحت می كنه. . . . ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم....✨ بسم الله 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(62) #دعا2 #سید (#راوی:) با
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم✨ بسم الله 🌺(63)🌺 🌺 (:) نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچه ها بیدار ونگران بودند.با تعجب پرسیدم :چیشده؟!یکی از رفقا گفت: چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده.الان رادیو اعلام کرده که ما را به اسارت گرفتیم.پاهایم سست شد.زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردم الا اسارت با نارحتی گفتم:تنها رفته بود؟ادامه داد:نه ، باهاش بوده .نمیداستم چی بگم ،خیلی حالم گرفته شد.رفتم در گوشه ای نشستم .یادخاطراتی که با آنها داشتم لحظه ی از ذهنم خارج نمیشد.نمیتوانستم جلوی گریه های را بگیرم. بعد از فرط خستگی با اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سر وصدای بیدار شدم .به جلوی درب هتل نگاخ کردم تعداد زیادی از ها در ورودی هتل جمع شده بودندو می فرستادند.در میان بچه ها ودرکنار او را دیدم!اول فکر کردم خواب میبینم اما خواب نبود از جا پریدم وبهسمتشان رفتم. همه ی بچه ها باآنها میکردند.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (۳۹) #ذولفقاری (#راوی : قاسم صادقی) .راه های ورودی به آبادان، همگی يا سقوط کرده
🌺 (40) 🌺 . 1 ( : قاسم صادقی) .صبح روز نهم آبان بود. چند روزی بيشتر از تشکيل گروه نمی گذشت. بچه ها جلوی مقرايستاده بودند. هنوز به سنگرهای خود نرفته بوديم که پيرمردی سوار بر دوچرخه و با عجله به سوی ما آمد. وقتی رسيد فوراً را صدا زد. يکی از بچه های آبادان گفت: اين آقا اسمش درياقلی سورانی اما غلام اوراقچی صداش می کنن، از بچه های آبادان و کارش اوراق فروشيه، کسی را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت و با لبخند گفت: چی شده پيرمرد؟ غلام که رنگش پريده بود بريده بريده و با ترس گفت: آقا سيد، عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلی سرباز که لهجه عربی اونها با ما فرق داره دارن سمت ذوالفقاری ميان. اونها رو بهمنشير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاری بكن! اين خبر يعنی محاصره کامل آبادان. همه ساکت شده بوديم. بيسيم چی مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبی را صدا زد. سرهنگ شکرريز از فرماندهی ارتش پشت خط بود. ايشان هم خبرهای جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور می توانيد خودتان را نجات دهيد. سيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شروع به صحبت كرد و گفت: ما امروز تو محاصره کامل هستيم. نه راه پس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم و دشمن رو بيرون کنيم. عراقيها ديشب با عبور از شمال آبادان و عبور از کارخانه شير و شرکت گاز رسيدند به بهمنشير، بعد هم روی رودخانه پل زدند و به اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضا دارن به اينطرف ميان. امروز اينجا كربلاست، بايد عاشورائی بجنگيم، خدا هم ما رو ياری خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت می کنم. صحبتهای سيد آنچنان روحيه ای به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان و نيروهای سپاه از سمت راست ما حرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروی دريایی هم از سمت چپ. با ورود به نخلستانهای ذوالفقاری درگيری ها آغاز شد. يکی از بچه ها به نام علی سياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ساحل رساند. علی خيلی دقيق سنگرهای عراقی ها را هدف می گرفت.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (50) 🌺 #آدمخوارها 3 #عاقبت_بخیری (#راوی :جمعی از دوستان شهيد) #شاهرخ که خيلی عاد
🌺 (51) 🌺 4 ( :جمعی از دوستان شهيد) ✍در گروه پنجاه نفره ما همه تيپ آدمی حضور داشتند، از بچه های لات تهران و آبادان🔪😎 و... تا افراد تحصيل کرده ای مثلاصغرشعل هور که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بی نمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان😍. اکثر نيروهایی هم که جذب گروه فدائيان اسلام می شدند علاقمند پيوستن به گروه بودند🤝 وقتی در مقر بود و برای نمازجماعت می رفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام امام جماعت ما بود. و را از حفظ برای ما می خواند و حال معنوی خوبی داشت🤲. در شرايطی که کسی به معنويت نيروها اهميت نمیداد، سيد به دنبال اين فعاليت ها بود و خوب نتيجه می گرفت. ...
🌺 (57) 🌺 1 ( : قاسم صادقی) ✍نيروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پيشروی می کردند.🤕 ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله می کرديم.💪 در يکی از شب های آبان ماه، نيروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند. هر چقدر تلاش کردکه از سلاح سنگين دريافت کند نتوانست😥❗️. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشمن حمله وسيعی را آغاز می کند. نيروهای ما آماده باش کامل بودند،😎 اما دشمن با تمام قوا آمده بود.😬 شب بود. همه در اين فکر بودند که چه بايد کرد. ناگهان گفت: هر چی بشکه خالی تو پالايشگاه داريم، بياريد توی خط می خواهيم يک كار سامورائی انجام بديم!👋 با تعجب گفتم: بشكه⁉️گفت: معطل نكن. سريع برو ...نيمه های شب نزديک به دويست عدد بشکه در بين سنگرهای نزديک به دشمن توزيع شد.🌄 اما هيچکس نمی دانست چرا! ما بايد جلوی دشمن را می گرفتيم. برای اينكار بايد خاكريز میزديم. ساعتی بعد با موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شد. بچه ها هم با وسايل مختلف مرتب به بشکه ها می کوبيدند. اين صداها باعث شد كه صدای لودر به گوش دشمن نرسد.😅👋 هر کس هم از دور صداها را می شنيد يقين می کرد که اينها صدای شليک است⁉️دشمن فكر كرده بود ما قصد حمله داريم. همزمان با اين کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شليک کردند♨️چند نفر از بچه های گروه هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند😂‼️با اينکار دشمن تصور می کرد که نيروهای ما در حال پيشروی هستند.🤝 هر چند از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد✌️اما در نهايت ناباوری صبح فردا خاكريز بزرگی از كنار جاده تا ميدان تير كشيده شده بود😊دشمن گيج شده بود😲 آنها نمی دانستند كه اين خاكريز كی زده شده. تمام سنگرهای كه دشمن برای حمله آماده كرده بود خالی بود. ....
🌺 (61) 🌺 . 2 ( : ) ✍سوار شديم و رفتيم سمت ، توی راه گفتم: اين خيلی آدم بزرگيه👌 هرکسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون میشه.😍 حرف نمیزنه 😇بلكه با عمل بچه ها رو به كار درست دعوت می كنه. مثلاً در مورد نمازجمعه خودش هميشه تو نمازجمعه شركت می كنه. يكبار هم برای ما گفت: (ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته می شود. خدا آتش را بر او حرام می كند. برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: میدونی تو چند نفر اقليت مذهبی داريم. با تعجب گفت: جدی میگی⁉️ گفتم: يکی از بچه ها به اسم ارسلان هست كه امشب میبينيش از های تهرانه كه داوطلب آمده بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سيد شد. چند نفر هم در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلی خوب بوده اما به خاطر تامين هزينه های جنگ و گروه فدائيان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه!بعد گفتم: سيد با اخلاق اسلامی خودش بيشترين تاثير رو در شخصيت و بچه های داشته. هميشه هم برای ما صحبت می كنه و بچه ها رو نصيحت می كنه. ...
🌺(63)🌺 (:) نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچه ها بیدار ونگران بودند.💔با تعجب پرسیدم :چیشده⁉️یکی از رفقا گفت: چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده.الان رادیو عراق اعلام کرده که ما را به اسارت گرفتیم.🥀پاهایم سست شد.زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردم الا اسارت😭 با نارحتی گفتم:تنها رفته بود؟ادامه داد:نه ، باهاش بوده 💔.نمیداستم چی بگم ،خیلی حالم گرفته شد.رفتم در گوشه ای نشستم .یادخاطراتی که با آنها داشتم لحظه ی از ذهنم خارج نمیشد😥.نمیتوانستم جلوی گریه های را بگیرم😭. بعد از فرط خستگی با اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سر وصدای بیدار شدم .به جلوی درب هتل نگاه کردم تعداد زیادی از ها در ورودی هتل جمع شده بودندو می فرستادند.در میان بچه ها ودرکنار او را دیدم!اول فکر کردم خواب میبینم اما خواب نبود از جا پریدم وبهسمتشان رفتم. همه ی بچه ها باآنها میکردند😍.