eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
2.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
37 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (54) 🌺 . #یاد_گذشته (#راوی : آقای رضا كيانپور) . دومين روز حضور من در جبهه بود.
🌺 (55) 🌺 . 1 ( : جمعی از دوستان شهيد) آمده بودم تهران، برای مرخصی. روز آخر که می خواستم برگردم برادرم را صدا کردم. او هميشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود. گفتم: تا کی میخوای عمرت رو تلف کنی، مگه تو جوان اين مملکت نيستی، دشمن داره شهرای ما رو میگيره، میدونی چقدر از دخترای اين مملکت رو اسيرگرفتند و بردند! برادرم همينطور گوش می کرد. بعد كمی فكر كرد وگفت: من حرفی ندارم که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا می خونيد. من حال اين کارها رو ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم. وقتی به آبادان رسيديم، رفتيم هتل کاروانسرا، سيدمجتبی آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. برادرم که خودش را جدای از ما می دانست، کنار در روی صندلی نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابی ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم، هنوز چند دقيقه ای نگذشته بود که دنبالم دويد و با اضطراب گفت: ببين من میخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اينها نمیخوره. کمی مکث کردم و گفتم: خُب باشه، فعلاً همون جا بنشين من الان ميام. گفتم: خدايا خودت درستش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایين آمدم. برادرم همچنان کنار در نشسته بود. آمدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفی نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد. کمی به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حميد خودتی؟! هر دو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند.ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اينجاست. من قبل انقلاب از رفيقای شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بوديم.هميشه با هم بوديم. دربند می رفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقای قديمی هم تو گروه شاهرخ هستن. من مي خوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسير زندگی او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکی از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد. ...
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (55) 🌺 .#گروه_پیشرو 1 (#راوی : جمعی از دوستان شهيد) آمده بودم تهران، برای مرخصی.
. ✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺 (55) 🌺 . 1 ( : جمعی از دوستان شهيد) . آمده بودم ، برای مرخصی. روز آخر که می خواستم برگردم برادرم را صدا کردم. او هميشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود. گفتم: تا کی میخوای عمرت رو تلف کنی، مگه تو جوان اين مملکت نيستی، دشمن داره شهرای ما رو میگيره، میدونی چقدر از دخترای اين مملکت رو اسير گرفتند و بردند! برادرم همينطور گوش می کرد. بعد كمی فكر كرد وگفت: من حرفی ندارم که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا می خونيد. من حال اين کارها رو ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم. وقتی به رسيديم، رفتيم ، آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. برادرم که خودش را جدای از ما می دانست، کنار در روی صندلی نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابی ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم، هنوز چند دقيقه ای نگذشته بود که دنبالم دويد و با اضطراب گفت: ببين من میخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اينها نمیخوره. کمی مکث کردم و گفتم: خُب باشه، فعلاً همون جا بنشين من الان ميام. گفتم: خدايا خودت درستش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایين آمدم. برادرم همچنان کنار در نشسته بود. آمدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفی نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد. کمی به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حميد خودتی؟! هر دو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند. ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اينجاست. من قبل انقلاب از رفيقای شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بوديم. هميشه با هم بوديم. دربند می رفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقای قديمی هم تو گروه شاهرخ هستن. من مي خوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسير زندگی او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکی از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد. .
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
. ✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (55) 🌺 . #گروه_پیشرو 1 (#
🌺 (56) 🌺 . 2 ( : جمعی از دوستان شهيد) .شب بود که با شاهرخ به ديدن سيد_مجتبی رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها هم نشسته بودند. سيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه_فدائيان_اسلام است. سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم_خوارها برازنده شما و گروهت نيست! بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پيشرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعی کنيد با اسير رفتار خوبی داشته باشيد. مولای ما امير_المومنين(ع)سفارش کرده اند که، با اسير رفتار اسلامی داشته باشيد. اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می کنند. همه فهميدند منظور سيد، کارهای شاهرخِ، خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند. سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردی؟! شاهرخ هم خنديد و گفت: با چند تا بچه ها رفته بوديم شناسایی، بعد هم کمين گذاشتيم و چهار تا عراقی رو اسير گرفتيم. تو مسير برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر يه در آهنی پيدا کرديم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه های قديم شده بوديم. نمی دونيد چقدر حال می داد!وقتی به نيروهای خودی رسيديم ديدم سيد داره با عصبانيت نگاهم می کنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتيم. اما ديگه تکرار نمی شه.
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدعبدالمهدی‌مغفوری
. 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (60) 🌺 . #چایزه 1 #غول_آدمخوار (#راوی : ) . در #آبادان بودم. به ديدن دوستم در
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺 (61) 🌺 . 2 ( : ) . سوار شديم و رفتيم سمت ، توی راه گفتم: اين خيلی آدم بزرگيه. هرکسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون می شه. فقط حرف نمی زنه بلكه با عمل بچه ها رو به كار درست دعوت می كنه. مثلاً در مورد نمازجمعه خودش هميشه تو نمازجمعه شركت می كنه. يكبار هم برای ما گفت: (ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته می شود. خدا آتش را بر او حرام می كند. برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: میدونی تو چند نفر اقليت مذهبی داريم. با تعجب گفت: جدی میگی!؟ گفتم: يکی از بچه ها به اسم ارسلان هست كه امشب میبينيش از های تهرانه كه داوطلب آمده بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سيد شد. چند نفر هم در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلی خوب بوده اما به خاطر تامين هزينه های جنگ و گروه فدائيان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه! بعد گفتم: سيد با اخلاق اسلامی خودش بيشترين تاثير رو در شخصيت و بچه های داشته. هميشه هم برای ما صحبت می كنه و بچه ها رو نصيحت می كنه. . . . ...
🌺 (55) 🌺 . 1 ( : جمعی از دوستان شهيد) ✍آمده بودم تهران، برای مرخصی روز آخر که می خواستم برگردم برادرم را صدا کردم🌾او هميشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود. گفتم: تا کی میخوای عمرت رو تلف کنی⁉️مگه تو جوان اين مملکت نيستی، دشمن داره شهرای ما رو میگيره،😞 میدونی چقدر از دخترای اين مملکت رو اسيرگرفتند و بردند❗️برادرم همينطور گوش می کرد. بعد كمی فكر كرد وگفت: من حرفی ندارم که بيام❗️اما شما مرتب نماز و دعا می خونيد. من حال اين کارها رو ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم. وقتی به آبادان رسيديم، رفتيم هتل کاروانسرا، سيدمجتبی آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. 🤗برادرم که خودش را جدای از ما می دانست🤔کنار در روی صندلی نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابی ترسيده بود.من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم، هنوز چند دقيقه ای نگذشته بود که دنبالم دويد و با اضطراب گفت: ببين من میخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اينها نمیخوره. کمی مکث کردم و گفتم: خُب باشه، فعلاً همون جا بنشين من الان ميام.گفتم: خدايا خودت درستش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایين آمدم. برادرم همچنان کنار در نشسته بود. آمدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفی نزده بوديم که و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم به چهره افتاد. کمی به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: ؟! هم گفت: حميد خودتی❗️هر دو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند.ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی هم اينجاست. من قبل انقلاب از رفيقای شاهرخ بودم هميشه با هم بوديم. دربند می رفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقای قديمی هم تو گروه شاهرخ هستن. من مي خوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسير زندگی او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکی از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد ...
🌺 (56) 🌺 . 2 ( : جمعی از دوستان شهيد) ✍شب بود که با به ديدن سيد_مجتبی رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها هم نشسته بودند😊 سيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر معاون بنده در گروه_فدائيان_اسلام است.😍 سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن😇 اسم آدم_خوارها برازنده شما و گروهت نيست❗️😂 بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پيشرو تغيير يافت✌️😉. سيد ادامه داد: رفقا، سعی کنيد با اسير رفتار خوبی داشته باشيد. مولای ما امير_المومنين(ع)سفارش کرده اند که، با اسير رفتار اسلامی داشته باشيد.😊 اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می کنند.🙂 همه فهميدند منظور سيد، کارهای ، خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند. سيد با خنده زد سر شانه و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردی؟! هم خنديد😂 و گفت: با چند تا بچه ها رفته بوديم شناسایی، بعد هم کمين گذاشتيم و چهار تا عراقی رو اسير گرفتيم. تو مسير برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت.💔 کمی جلوتر يه در آهنی پيدا کرديم🔪🙄. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. 🤣🤣🤣مثل پادشاه های قديم شده بوديم😉. نمی دونيد چقدر حال می داد!وقتی به نيروهای خودی رسيديم ديدم سيد داره با عصبانيت نگاهم می کنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتيم.🤣🤣🤣 اما ديگه تکرار نمی شه.
🌺 (61) 🌺 . 2 ( : ) ✍سوار شديم و رفتيم سمت ، توی راه گفتم: اين خيلی آدم بزرگيه👌 هرکسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون میشه.😍 حرف نمیزنه 😇بلكه با عمل بچه ها رو به كار درست دعوت می كنه. مثلاً در مورد نمازجمعه خودش هميشه تو نمازجمعه شركت می كنه. يكبار هم برای ما گفت: (ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته می شود. خدا آتش را بر او حرام می كند. برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: میدونی تو چند نفر اقليت مذهبی داريم. با تعجب گفت: جدی میگی⁉️ گفتم: يکی از بچه ها به اسم ارسلان هست كه امشب میبينيش از های تهرانه كه داوطلب آمده بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سيد شد. چند نفر هم در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلی خوب بوده اما به خاطر تامين هزينه های جنگ و گروه فدائيان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه!بعد گفتم: سيد با اخلاق اسلامی خودش بيشترين تاثير رو در شخصيت و بچه های داشته. هميشه هم برای ما صحبت می كنه و بچه ها رو نصيحت می كنه. ...