.
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
بسم الله
.
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (11) 🌺
.
#ظاهر_و_باطن 1
(#راوی : آقای عباس شیرازی)
.
در پس هيکل درشت و ظاهر خشنی که #شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسياری از همرديفانش جدا می ساخت.
هيچگاه نديدم که در #محرم و #صفر لب به نجاست های #کاباره بزند.
#ماه_رمضان را هميشه #روزه می گرفت و #نماز می خواند.
به #سادات بسيار #احترام می گذاشت.
يکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسيار انسان های با ايمانی بودند. پدرش به #لقمه_حلال بسيار اهميت می داد. مادرش هم بسيار انسان مقيدی بود. اينها بی تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
قلبی رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج ديگران می کرد. هر جائی که می رفتيم، هزينه همه را او می پرداخت. هيچ فقيری را دست خالی رد نمی کرد.
فراموش نمی کنم يکبار زمستان بسيار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزيد. شاهرخ فوری کاپشن گران قيمت خودش را در آورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد.
پيرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگويد، مرتب می گفت: جَوون،#خدا_عاقبت_به_خيرت_کنه!
.
.
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ . بسم الله . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (61) 🌺 . #چایزه 2 #سید (#راو
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم…✨
بسم الله
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام(62)
🌺🌺
#دعا
#سید
(#راوی:)
برای دریافت آذوقه رفتیم#اهواز رسیدم به #استانداری سراغ#دکترچمران را گرفتم گفتند:داخل جلسه هستند.لحظاتی بعد درب #ساختمان بازشد.#دکترچمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند.#سید_مجتبی_هاشمی و#شاهرخ و#برادر ارومی از معاونین #سید بودکه در حمله #حجاج در سال ۶۶به شهادت رسید پشت سر#دکتر بودند جلو رفتم وسلام کردم.#شاهرخ را هم از قبل می شناختم.یکی از رفقا من را به #شاهرخ معرفی کردوگفت:آقا#سید از بچه های محل هستند#شاهرخ دوباره برگشت ومن را در آغوش گرفت وگفت:مخلص همه #سادات هم هستیم.کمی با هم صحبت کردیم.بعد گفت:#سید ما تو #ذوالفقاری هستیم.وقت کردی یه سر به ما بزن.من هم گفتم :ما تو منطقه دبحردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم.گفت:چشم به خاطر بچه های #پیغمبر هم که شده می یام
چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم.یک #جیپ
نظامی از دوربه کاملا در تیررس بود.خیلی ترسیدم.اما با سلامتی به خط سمت ما می آمد.رسید با تعجب دیدم#شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده.خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کرد من را از بچه ها جدا کرد گفت#سید یه خواهش از شما دارم
#نشر_این_پیام_صدقه_جاریه_است
#ان_شاءالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد…
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدمغفوری
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (11) 🌺 #پل_کارون 2 (#راوی : آقای عباس شیرا
.
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
بسم الله
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (12) 🌺
#ظاهر_و_باطن 1
(#راوی : آقای عباس شیرازی)
در پس هيکل درشت و ظاهر خشنی که #شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسياری از همرديفانش جدا می ساخت.
هيچگاه نديدم که در #محرم و #صفر لب به نجاست های #کاباره بزند.
#ماه_رمضان را هميشه #روزه می گرفت و #نماز می خواند.به #سادات بسيار #احترام می گذاشت.يکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسيار انسان های با ايمانی بودند. پدرش به#لقمه_حلال بسيار اهميت می داد. مادرش هم بسيار انسان مقيدی بود. اينها بی تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.قلبی رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج ديگران می کرد. هر جائی که می رفتيم، هزينه همه را او می پرداخت. هيچ فقيری را دست خالی رد نمی کرد.فراموش نمی کنم يکبار زمستان بسيار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزيد. شاهرخ فوری کاپشن گران قيمت خودش را در آورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد وحرکت کرد.#پيرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگويد، مرتب می گفت: جَوون،#خدا_عاقبت_به_خيرت_کنه!
#لطفا_در_نشر_زندگی_این_شهید_بزرگوار_مرا_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#شهید_شاهرخ_ضرغام(62)
#دعا
#سید
(#راوی:)
برای دریافت آذوقه رفتیم#اهواز رسیدم به #استانداری سراغ#دکترچمران را گرفتم گفتند:داخل جلسه هستند.لحظاتی بعد درب #ساختمان بازشد.#دکترچمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند.#سید_مجتبی_هاشمی و#شاهرخ و#برادر ارومی از معاونین #سید بودکه در حمله #حجاج در سال ۶۶به شهادت رسید پشت سر#دکتر بودند جلو رفتم وسلام کردم.#شاهرخ را هم از قبل می شناختم.یکی از رفقا من را به #شاهرخ معرفی کردوگفت:آقا#سید از بچه های محل هستند#شاهرخ دوباره برگشت ومن را در آغوش گرفت وگفت:مخلص همه #سادات هم هستیم.کمی با هم صحبت کردیم.بعد گفت:#سید ما تو #ذوالفقاری هستیم.وقت کردی یه سر به ما بزن.من هم گفتم :ما تو منطقه دبحردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم.گفت:چشم به خاطر بچه های #پیغمبر هم که شده می یام
چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم.یک #جیپ
نظامی از دوربه کاملا در تیررس بود.خیلی ترسیدم.اما با سلامتی به خط سمت ما می آمد.رسید با تعجب دیدم#شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده.خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کرد من را از بچه ها جدا کرد گفت#سید یه خواهش از شما دارم
#ادامه_دارد…
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران