eitaa logo
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
2.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
32 فایل
👈سعی کن طوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ! وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداره👉 نمازشبخونامونند👈 @Shabahengam 🌙 کانال‌احکام‌شرعی 👈 @Ahkammarfe گروه تبادلات شاهرخ💫مغفوری👇 @shahrokhzarghamm #کانال_وقف_مادر_سادات💚 #کپی_با_ذکر_یافاطمه"س"
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدواج های شهدایی 💞 دانشجوی ساده خواستگارم یک دانشجوی ساده بود وهیچ چیز از خودش نداشت ؛اما پدر قبولش کرد.همه ی فامیل تعجب کرده بودند ولی جواب پدر این بود:(به خاطر ایمان ،تقواوبسیجی بودنش قبولش کردم دعوت از ائمه (علیه السلام) کارت دعوت برای همه ی مهمان ها نوشته بود.سه تا کارت دعوت هم جدا گذاشته بود .انگار مال مهمان های ویژه اش بود یکی را فرستاد بود برای امام رضا (علیه السلام)مشهد.یکی را برای امام زمان عج مسجد جمکران . یکی را برای حضرت معصومه س قم .این یکی را خودش انداخته بود توی ضریح.درست قبل از عروسی اش حضرت زهرا (س)آمده بود به خوابش و گفته بود :چرا دعوت شما را رد کنیم ؟چرا به عروسی شما نیایم؟کی بهتر از شما؟ببین همه آمدیم شما عزیز ما هستی. مصطفی ردانی پور 💞💞💞
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
یادی از ۱۴ شهید دسته اخلاص گردان حمزه سیدالشهدا(س) ۱۴ شهیدی که هرکدام یک بند از دعای توسل را خواندند
شهید اکبر مدنی فقط برای رضای طلب کردم سوم شهریور 1348 در روستای چهلرز محلات به دنیا آمد اما در محله نظام آباد تهران قد کشید و بزرگ شد. اکبر چهارمین فرزند خانواده بود. از بچگی عاشق کشاوررزی و باغبانی بود.به فوتبال هم خیلی علاقه داشت. طرفدار پر و پا قرص تیم استقلال بود. کلاس دوم متوسطه را تازه شروع کرده بود که شناسنامهاش را دستکاری کرد و رفت جبهه. ابتدا به کردستان اعزام شد. اولین حقوقش را که گرفت نیمی از آن را به فقرا بخشید. مرحله بعدی به گردان حمزه سید الشهدا (ع) پیوست. آنجا کمک آرپیجیزن و خادم دسته یک بود. دوست داشت هر طور شده برای بچه های دسته خدمت کند. مخفیانه آفتابهها را پر از آب میکرد. در هر فرصتی دعا و قرآن میخواند. اکبر آرزو داشت در روستای چهل رز باغ زیبایی داشته باشد و هر درختش را به نام یک شهید نامگذاری کند. در شب عملیات، کوله مهمات اکبر، آتش گرفت و مظلومانه و بی صدا سوخت و با قلبی سوخته به ملاقات پروردگارش رفت. حالا «محسن گودرزی» دوست زمان جنگ اکبر در روستای سربند اراک باغی دارد که هر درختش را به نام یکی از شهدای دسته یک نامگذاری کرده است. اکبر توی وصیت نامه اش نوشته: «اگر من شدم نه به این خاطر بود که اسمی و نامی بجای بگذارم نه به والله این چنین نبود. فقط برای رضای حق و تحقق بخشیدن به خونهای پاک شهیدان بودکه از طلب کردم.»
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
یادی از ۱۴ شهید دسته اخلاص گردان حمزه سیدالشهدا(س) ۱۴ شهیدی که هرکدام یک بند از دعای توسل را خواندند
 شهید مسعود علیمحمدپور اهر خداوند را شکر کنید که فرزندتان #شهید شدن را به دست آورد مسعود نهم مرداد 1348 در تهران به دنیا آمد. از بچگی جثهای نحیف و لاغر داشت اما مهربان و دوست داشتنی بود. در پانزده سالگی به عضویت بسیج محله در آمد. مسعود به دلیل علاقه زیاد رفت سراغ رشته شنا. در شنای قورباغه و کرال مهارت عجیبی داشت. در بحبوحه جنگ، شناسنامه اش را دستکاری کرد و رفت جبهه. چون پدرش پزشکیار بود رسته امدادگری را انتخاب کرد. البته از بچگی به رشته پزشکی علاقه مند بود. در عملیات بدر به عنوان امدادگر حضور داشت. در همین عملیات به شدت زخمی شد. از ناحیه سر و جمجمه ضربه سختی خورده بود. گاهی شبها از سر درد شدید خوابش نمیبرد. همیشه از سردرد رنج می برد. مسعود در اعزام بعدی، گذرش به دسته یک گردان حمزه سیدالشهدا(س) افتاد و کمک آرپیجیزن دسته شد. در عملیات فاو دو باره جمجمهاش شکست. پشت سرش هم زخم عمیق برداشت و بالاخره از دروازه شهادت گذر کرد و جواز ملاقات با خالق هستی گرفت. قرآن جیبی و ساعت خونآلودش سوغاتی آخر  مسعود بود که همراه پیکرش به خانواده اش تحویل دادند. مسعود در وصیتنامه اش خطاب به پدرش نوشته: «باید خداوند را شکر کنید که فرزندتان در راه اسلام و دین و دفاع از آرمانها، سعادت شدن را به دست آورد.»
*⚘﷽⚘ 💢بعد از دید و بازدید دوستانش فهمیدم عید آن سال هم به رسم سال پیش به کارکنان سپاه یک سکه تمام بهار آزادی عیدی داده‌اند، پرسیدم: «مهدی امسال عیدی سکه دادند»؟ : آره. : خانم‌ها می‌گویند دو سه سالی هست که سکه عیدی می‌دهند.» : «آره»، : «کو؟ : دادم برای جبهه های جنگ. : حداقل به ما هم نشون می دادی، ما هم قیافه‌ی سکه را ببینیم، بعد به جبهه اهدا می‌کردی. : «نه خانم جان! برق سکه‌ی دنیا فريبت می‌ده، ممکنه دست و دلت بلرزه، نتونی دل بکنی، نبینی بهتره.» عبدالمهدی مغفوری
❣✨ڪاری ڪن ❣✨بعضے وقتـــ ها نمیـدانم ❣✨در گـرد و غبـار ❣✨گنـاه این دنیـا چه ڪنم. ❣✨مـرا جدا ڪن از زمیـن ❣✨دستمـ را بگیـر... ❣✨میخواهمـ ❣✨در دنیاے تو آرامـ بگیرم ... 🌷 🌷 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
مگر میشود هم شمع بود ... هم پروانه ...! این چنین بود؛ از او آموختمـ باید بسوزمـ برای پروانه شدن... نه پروانه ای برای سوختن!
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
💠 💠 از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! 🌸اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... 🌸دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... 🌸به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... 🌸به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... 🌸به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... 🌸ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم.. 🌸هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... 🌸هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... 🌸پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... 🌸دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... 💠از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... گاهی،نگاهی...🌹 •••••••••••••••••••
مغفوری {از کرامات شهید مغفوری •°} ، «حسين انجم شعاع» از شهداي استان کرمان در دوران دفاع مقدس است و آنچه در زير مي‌خوانيد خاطره‌اي از زبان مادر اين شهيد است که بازنشر داده می شود: براي زيارت شهداء به گلزار شهداء رفتم. بر سر قبر شهيد «حسين انجم شعاع» که نزديک شهيد علي شفيعي و در همسايگي شهيد عبد المهدي مغفوري قرار دارد، نشستم و فاتحه‌اي خواندم. مادر شهيد شفيعي هم حضور داشت. مادر شهید «حسين انجم شعاع»به من گفت: مي‌بيني که مزار شهيد مغفوري چقدر شلوغ است؟ اول احساس کردم که مي‌خواهد از اين بابت گلايه کند و بگويد که چرا قبر فرزند من اين قدر شلوغ نيست. اما او در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: يک روز که اين جا نشسته بودم، نوه‌ام نزد من آمد و گفت: مي‌گويند شهيد مغفوري حاجت‌ها را برآورده مي‌کند. به شوخي گفتم: تو برو حاجتي طلب کن، اگر برآورده شد، من ۵۰۰ هزار تومان اينجا خرج مي‌کنم. همان شب، حسين شهيدم را در خواب ديدم. من هيچ وقت خوابش را نديده بودم. اما آن شب و در حالي که بسيار ناراحت بود به خوابم آمد. زانوهايش را در بغل گرفته و سر بر زانو نهاده بود و حتي به من نگاه نمي کرد. به او گفتم حسين جان چرا ناراحتي؟ چرا قهر کردي؟ گفت: مادر! ديگر در مورد شهيد مغفوري اينگونه سخن نگو. از خواب بيدار شدم و با خود گفتم من که به شوخي اين حرف را زده بودم اما از آن به بعد بيش از پيش به زنده بودن شهداء و کرامت شهيد مغفوري ايمان آوردم. ***عبدالمهدي مغفوري درسال ۱۳۳۵ در شهر كرمان ديده به جهان گشود. خانواده تنگدست او از راه قالي‌بافي امرار معاش مي‌كردند. او كه از ابتدا با طعم تلخ فقر آشنا بود با سخت‌كوشي و تلاش بسيار تحصيلات ابتدايي و متوسطه را به پايان رسانيد و پس از آن در دانشسرا پذيرفته شد و موفق به اخذ مدرك كارداني در رشته برق شد. با پايان تحصيل به سربازي فرا خوانده شد. آن روزها را با مبارزه عليه رژيم طاغوت سپري كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي با اينكه در دانشگاه پذيرفته شده بود اما تجاوزات ضد انقلاب و شرايط زمان او را به پاسداري از انقلاب واداشت و اينگونه بود كه از رفتن به دانشگاه صرف نظر كرده و به سپاه پاسداران پيوست. در موقعيت‌هاي گوناگون و در پست‌هاي مديريتي به خوبي درخشيد و سرانجام در حالي كه معاونت ستاد لشگر ۴۱ ثارالله را بر عهده داشت در عمليات كربلاي چهار به لقاء معبود شتافت. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @shahrokhmahdi
وقتی خبر شهادت بیضائی به اکبر شهریاری رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید ». آن روز خیلی بی تاب شده بود. صبح فردای محمودرضا بیضائی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباس های بیضائی را بپوشم. فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم می شوی⁉️ گفت: هر چه بخواهد همان می شود. بعد از صبحانه زد به خط. وقتی کمی از مقر فاصله گرفت یک خمپاره ۶۰ او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافت. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس های آخرش بود...
*⚘﷽⚘ 📜 🌹برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود، اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد. روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود،پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟ گفت: نه واقعا!! چنین آدمی هست که می‌شود شهید مراقب چشمش هست. گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است... •|خاطره‌ای‌ازشهید💔عباس‌دانشگر🕊|•
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
*⚘﷽⚘ که دوست داشت چیزے ازش نماند 😳 🔰هـر وقـت بحـث را پـیش مے کشـید مےگفـت: «خوش بہ حـال آنـان ڪه وقتے می شوند چیزی از آنها باقی نمی ماند . من هم دوسـت دارم ناشناخته باشم و اثری از من باقے نمـاند.» 🔰قـبل از به مرخصے آمـده بـود و مرا دلدارےمے داد. گفتم: «انشـاءالله کےبر می گردے؟» - « روز بعد از عید.» دقیقاً هفـت روز بعـد از عید تشیـع جنازه اش بود. 🔰بالاےتابوتـش نشستــم. گفتـم: «مے خواهـم صورت پسرم را ببوسـم.» گفـتند:« !» گفتــم: «می خواهم را، بدنش را ببوســم.» گفتــند: «شــهید شما دست هم ندارد، فقـط کمے از پایــش باقے مانده!»😭 🔰نشسـتم بالاے تابــوت و گفـتم: «پسرم شیــرم حلالـت. این پســر را که در راه خدا دادم با سـر و گردن و دست و پا قربانے در راه خــدا دادم. امیدوارم خــداوند این قربانے را از من قــبول کــند.» ☘▫️☘▫️☘ عبدالرسول محمدپور سمت: جانشین حفاظت اطلاعات لشکر 33 المهدی(عج)
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
عبدالمهدی مغفوری {الگوی رفتاری شهید مغفوری }🌱 احترام به والدین» را یکی از ویژگی های بارز شهید مغفوری نام برد و توضیح داد: ایشان هرگز پشت به والدین نمی کردند حتی هنگامی که قصد داشتند از نزد آنان بروند، پشت به ایشان حرکت نمی کرد؛ یا اینکه یک زمانی از مأموریت برگشته بودند و از خستگی قصد استراحت داشتند اما چون در منزل پدر بودند تأکید کردند وقتی پدر به خانه آمد حتماً مرا بیدار کنید زیرا نمی خواهم در مقابل ایشان دراز کشیده باشم. این مشاور تربیتی با تصریح به اینکه شهید مغفوری بسیار متواضع بودند؛ افزود: نکته دومی که در زندگی ایشان برجسته بود «مبارزه با هوای نفس» است که در جهاد با نفس بسیار تلاش داشتند؛ در سفری که برای عمره رفته بودند گویا فقط از سوپ استفاده می کردند و هیچیک از غذاها را میل نمی کردند. یکی از همراهان دلیل این کار را از شهید می پرسد اما او از پاسخ امتناع می کند و وقتی اصرار همراهی را می بیند به شرطی که آن را به کسی نگوید، بیان می کند. وی ادامه داد: شهید در پاسخ به آن فرد می گوید «هر چه نفسم می گوید، عکس آن عمل می کنم» عهد بستم که مخالف نفسم عمل کنم، نفس من هم این غذاها را دوست دارد اما من برای مخالفت با او از هیچک از غذاها نمی خورم. مغفوری با بیان اینکه شهید مغفوری عملکردها و واکنش های بسیار عالی در زندگی داشته که باعث رسیدن او به مقامات عالی شد، تصریح کرد: عوامل مختلفی در این زمینه نقش داشته، شهید از بچگی در مسیر کمال بود، با اینکه دوران کودکی را پشت سر می گذاشت اما سحرها بیدار می شد و در مسجد محل اذان می گفت. وی با افزودن اینکه پاکیزگی عمل و خلق و روح باعث شده بود تا او مورد عنایت الهی باشد؛ اظهار کرد: لطف الهی هم ضمیمه این رفتارها شد و شهید مغفوری به جایی رسید که اجازه ندارم بعضی از مقامات ایشان را بگویم.
ضرغام ✨{داستان کله پاچه }✨ مرتب میگفت:من نمیدونم، باید هر طور شده، کله پاچه پیدا کنی گفتم آخه ،آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمیشه: چه برسه به کله پاچه بالاخره به کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد.گذاشتم داخل یک قابلمه،بعد هم بردم مقّر شاهرخ و نیروهایش. فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند.اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند.یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد.بعد شروع به صحبت کرد:خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد.اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد:شما متجاوزید.شما به ایران حکله کردید.ما هر اسیری رو بگیریم میکشیم و میخوریم مترجم هم خیلی تعجب کرده بود.اما سریع ترجمه کرد.هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه میکردند.من و چند نفر دیگه از دور نگاه میکردیم و میخندیدیم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت.بعد هم زبان کله را در آورد.جلوی اسرا آمد و گفت:فکر میکنید شوخی میکنم؟این چیه؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت.ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود.مرتب ناله میکردند. شاهرخ ادامه داد:این زبان فرمانده شماستزبان،میفهمید،زبان زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد.بعد بدون مقدمه گفت:شما باید بخوریدش. من و بچه های دیگه مرده بودیم از خنده،برای همین رفتیم پشت سنگر.شاهرخ میخواست به زور زبان را به خورده آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آنرا خورد و بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آنها را ترسانده بود. ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا خوردن. آخر شب دیدم تنها در گوشه ای نشسته.رفتم و کنارش نشستم.بعد پرسیدم:آقا شاهرخ یک سوال دارم گفت:بپرس گفتم:این کله پاچه،ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون،برای چی این کارها رو کردی؟شاهرخ خنده تلخی کرد.بعد از چند لحظه سکوت گفت:ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته،دشمن از ما نمیترسه،میدونه ما قدرت نظامی نداریم.نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده.چند روز پیش اسرای عراقی فرستادیم عقب،جالب این بود که نیرو های نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند.بعد هم اونارو آزاد کردند.ما باید ترسی تو دله دشمن می انداخیم.اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه! 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @shahrokhmahdi
•|♥️🍃|• . حالم شبیه رزمندهِ ی جامانده از یک گردانِ است...🕊✨ دقیقا همان قدر دل شکسته دقیقا همان قدر تنها...🙃💔
*⚘﷽⚘ -گفتم: ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟ یه کمی فکر کرد و گفت:هیچی گفتم:یعنی چی؟! مثلاً دلت نمی‌خواد یک کاره‌ای بشی،ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه... گفت:یه آرزو دارم.از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، بشم... ❤️🕊
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ . ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ می شوﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ می کند ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ …. ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ می آید ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ می گوید :« ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ » ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ می بیند ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ می کند ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ می روند ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ می گردند. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ نمی کنند ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ می گردند ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ می بینند ﻭ می پرسند ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ می دهد ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ می شوند ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ می پرسند ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ می گوید:« ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ سیدمیرحسین امیره خواه
🌸🍃آخرین شام را که داشتیم با هم می‌خوردیم، سر سفره از من پرسید: اگه بشم، چی کار می‌کنی⁉️ گفتم: منم مثل بقیه همسران شهدا، مگه اونا چی کار می‌کنن؟ خدا به هممون صبر می‌ده. 🍃گفت: امکانش هست مثل (سلام الله علیها) مفقود بشم و جنازم برنگرده❌ خندیدم و گفتم: این جوری اجرش بیشتره، خدا یه صوابی هم واسه چشم انتظاری‌مون می‌نویسه😉 ✍️خاطرات مریم غنی‌زاده همسر شهید 📚 (برگرفته از کتاب زندگی یعنی همین) ‌‎‌‌‌
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ بنام تـــــو آوردنــدوگـفـتند شـد خـودت کجـایي ؟! به آرزویــت رســيـدي و شـــدي حالامـن وقــبــري خالي
✾شهیدبرونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای می‌آید، در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، (س) ✾چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند❌ در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم کنم، ناراحت شد😔 به سمت اتاق دیگری🚪 رفت، من نیز پشت سرش رفتم دیدم گوشه‌ای نشست، اسم (س) را صدا می‌زد و از شدت گریه😭 شانه‌هایش می‌لرزد؛ آرام‌تر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم را از بی بی فاطمه(س) می‌گرفتم😭
علاقه خاصی به (علیه سلام) داشت. ذکر یا عباس همیشه روی لبش بود. آخر هم در مانند حضرت عباس شد. وصیت کرده بود، بعد از شهادتم انگشترم را به پسرم بدهید. اما 🤚 نداشت که در آن انگشتر باشد. 🌷
⚠️❤️ رفقا...🌿 قراره تو کانالی که به نام شهدا و متعلق به شهداست، چله دسته‌جمعی زیارت عاشورا بگیریم. چهل روز زیارت عاشورا➕¹⁰⁰صلوات💛 هر روز هدیه به یک والامقام.🌹 حالا اونایی که شهدا براشون فرستادند واسه چله زیارت عاشورا، یه بفرستند...🌸 یه بگو و با بقیه بچه ها همراه شو✨ خودتو از این ثواب دسته‌جمعی محروم نکن رفیق. جهت هماهنگی واسم نویسی چله با خادم هماهنگ باشید👇 @Mahdi1326 شهدای انتخابی خود را برامون بفرستید تعداد شهدا بیش از ۴۰تا شد به نیت دو شهید خواهیم خواند🌱 شروع چله از پنج شنبه ۷اردیبهشت ماه
برشی از کتاب سفیر بیداری📚 #سیدمصطفی همیشه دعا میکردم تا در مدرسه معلم های مؤمن و باتقوا نصیب پسرم شود دبیرستان که رفت این دغدغه ام بیشتر شد .این طوری که اغلب دعا میکردم این راهی که تا حالا طی کرده با وجود دبیران غیر متعهد از بین نرود. یادم می آید یک روز با خوشحالی از دبیرستان برگشت. گفت :مادر جان مژده! ترسیدم ،گفتم :چه شده؟ نفسی تازه کرد و گفت دبیری سر کلاس ما آمد واز خصوصیات و ویژگی های امام زمان عج گفت :من از خوشحالی نمی توانستم روی پاهایم بند شوم بعد هم معلم از ما پرسید ؛:چه کسی دوست دارد سرباز امام زمان عج شود؟ بعداز اینکه دستانم را بالا بردم بچه ها ی دیگر هم مشتاق شدند و دستشان را بالا بردند دبیر گفت حالا که شما دوست دارید سرباز امام زمان عج باشید باید مراقب بعضی اعمالتان باشید!؟ بعد دفتری آورد و گفت این را امضا کنید! توی دفتر نوشته بود (دروغ نگویید،حرام نخورید ،مردم آزاری نکنید ،پدر ومادر را آزار ندهید ،قران را سبک نشمارید مساجد را خالی نکنید.از کمک کردن به مستمندان غافل نباشید کارهایشان فقط برای رضای خداوند باشد در راه خدا از مالتان انفاق کنید پرهیزگار و با تقوا باشید دلسوز ،امین وشجاع باشید. +معلم ها نقش مهمی در جامعه دارند هفته ی سالروز معلم گرامی باد
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
#شهید_شاهرخ_ضرغام(62) #دعا #سید (#راوی:) برای دریافت آذوقه رفتیم#اهواز رسیدم به #استانداری سراغ#دک
🌺(62) (:) ✍با تعجب پرسیدم :چیشده❗️هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف می کنم .کمی مکث کرد وبا صدائی بغضآلودگفت😥:می خوام برام کنی.تعجب من بیشتر شدمنتظر هر حرفی بودم به جز این دوباره گفت :تو مادرشما (س)خدا دعای شما رو زوتر قبول میکنه کن ! کمی نگاهش کردم و گفتم :شما همین الان تو جبهه هستی یعنی به خیر شدی !گفت:نه خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند.خدا باید دست مارو بگیره .بعد مکثی کردو ادامه داد برای اینه که بشم .من می ترسم که رو از دست بدم شما حتما کن . ایستاده بودم کنار سنگر و دورشدن جیپ را نگاه می کردم واقعا نفس مسیحائی با او چه کرده بود.آن شاهرخی که من می شناختم کجاواین#اسلام کجا
✋🏻 هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ میشهـ...!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بدهـ، شهدا بغلتـ میکننـ...💞 ـ ما بهـ چشمـ دیدیمـ اینارو...👀 ـ ازاینـ شهــدا مدد بگیرید،🖐🏼 ـ مدد گرفتنـ از رسمهـ...✔️ دستـ بذار رو خاکـ قبر شهید💭بگو... حُسینـ❣بهـ حقـ اینـ شهید،🥀 یهـ نگاهـ بهـ ما بکنـ..💔🌱 🌱
شهیدشاهرخ‌ضرغام‌‌وشهیدمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (66) #گمنامی (#راوی:) #نيروي کمکي نيامد#توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عق
🌺 (67) ديگــرنتوانســتم تحمل كنم. گريه امانــم نمي داد💔. نميدانســتم بايد چه کارکنم🥀 هاي گروه مثل من بودند😥 انگارپدرازدســت داده بودند.😭 هيچکس نميتوانســت جاي خالي اورا پر کند. خيلي خوب بچههاي گروه را مديريت مي کرد و حالا! پرســيد: چرا را نياورديد⁉️💔گفتم: کســي آنجــا نبود من هم نميتوانستم وزن او را تحمل کنم🍂 هم خيلي نزديک بودند.مدتي بعد نيروهاي ازدشــتهاياطراف عقب نشــيني کردند. به همراه يکي ازنيروها به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق ميدانستم که کجا شــهيد شده😭💔ســريع به آنجارفتيم. خاكريز اســبي را پيدا كردم. نفربرسوخته هم ســرجايش بود🥺. با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري ازپيكر نبود💔 تمامآن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن بود. داخل همه چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي !دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه مطمئنم،دقيقاًهمينجا بود. بعدبادســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگربعدي بود که يک نفردرآنجاشهيد شد. به سراغ آن سنگررفتيم. پيکرآرپي جي زن داخل سنگربود. پس از كلي جستجو خسته شديم ودر گوشه اي نشستيم. يادش ازذهنم خارج نميشــد. فراموش نميکنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد. ميگفت: اگرفکرآدم درست بشه👌، هم درست ميشه🌼. بعد هم از گذشته خودش گفت، ازاينکه چگونه با قدرت ، فکرامثال اورادرســت کرده ودر نتيجه رفتارشان تغيير کرده اثري از پيکر نيافتيم. اوشهيد شده بود. #گمنام. از خواسته...💔🥀