فصل دوم
🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃
آخرین فایل را که برایت فرستاد شاعرانه بود و بلند بالا !
" دیگه موهاتو رنگ نکن ؛ سفید به چشمات خیلی میاد ! ابری بر آسمان یک جفت دریا..."
رفتی جلوی آینه و دقیق خودت را دید زدی که احساس کردی سایه زنت بیخبر پشت سرت ایستاد و با تعجب گفت.
" این ادا اطوارا چیه مرد ! "
دلخور نگاهش کردی. هیچ وقت یاد نگرفت به اسم صدایت بزند . فوق فوقش احترام می گذاشت میگفت ؛ حاجی !
" ...همان چشمهایتان را میپرستم که انگار به دنبال گم کرده ای هستند . یک نگاه به آینه بیندازید ! داخلشان چه میبینید ؟..."
" چته ؟ "
خواستی بگویی همدم میخواهم ! اما خودت را به نشنیدن زدی . قاب آینه چسبیدی و به سر خلوتت دست کشیدی که چند وقت پیش برای عروسی آخرین پسرت رنگش زده بودی !
" ...اگر مرا نبینید شک میکنم..."
آینه قدی نبود . دنبالش توی تنت گشتی . روی پیراهنت ، سرشانه هایت ، به صورتت که رسیدی بیشتر دقیق شدی ! باورت نشد . قاب چشمهایت پراز لاله بود . با صورتی گرد و سفید ، چشمهایی سیاه و سرزنده که عاشق و مشتاق نگاهت میکرد. مثل ناخدایی که به دریا خیره مانده باشد .
از دلت گذشت .
" دختر دیوانه تو را میبینم ! "
لبت به خنده پرید و چشمهایت به آب نشست . پشت گوشهایت عرق کرد . یاد آخرین عکسش افتادی که چند وقت پیش برایت فرستاده بود.
شال لیمویی که سایه موهای بافته اش از زیرش پیدا بود. طاقت نیاوردی و سوال کردی.
" موهاتون بلنده نه ؟ "
" 😑 بله آقا ! "
" ...اگر چنانچه مرا دیدید به مردمکهایم زل بزنید و بگویید چقدر دوستم دارید..."
هیچیک از عکسهایش شبیه آن دیگری نبود. هر کدام جذابیت خودش را داشت . مخصوصا عکسهای پروفایلش که خیلی هنرمندانه و حرفه ای گرفته شده بودند.
" اینم خودتونید ؟ "
که نوشت.
" تو این عکس بد افتادم ، عادت ماهیانه میشم رنگ و روم میپره ! حتی موهامم لخ میشه ؛ فکر کنم افسرده میشن ! "
کم مانده بود شاخ در بیاوری .
" مگه تو این سن و سال پریود میشین "
چند روزی جوابت را نداد و تو فکر کردی قهر کرده است .
زنها دوست ندارند کسی از سن و سالشان بپرسد. اما روز چهارم باز مثل همیشه سر قرار عصرگاهیتان آنلاین شد و آمد ؛ انگار نه انگار !
" سلام سلام "
" زن چند سال از مردش کوچیکتر باشه بهتره ! "
" چهار سال چطوره ؟"
یادت نیست چه در جوابش نوشتی یا گفتی ؛ اما از آن جا فهمیدی که اختلاف سنی تان همین حدود است.
" ...نفس ام نکند دوستم نداشته باشید ؟... "
همیشه در جواب دوستت دارمهایش و استیکر قلبی که به کنارش میچید مینوشتی.
" دوستت دارم 🌷"
دستهایت را به سرو صورتت و پس گردنت کشیدی و پشت به آینه نگاهی از سر حسرت به دور و بر اتاق خالی انداخته و دور شدی .
پلیورت را از جارختی برداشتی و از خانه بیرون آمدی . تا چشمهایت به فضای پاییزی و برگهای رنگارنگی که تا پیاده رو آمده بود افتاد زیر لب زمزمه کردی. شاید هم برایش نوشتی که او هم ذوق کرد.
" تو از میان ستاره ها
فرود آمدی
کویر دلم
با گرمای چشمهایت
جان گرفت
درست وقتی که
تشنه بر زمین
افتاده بودم ! "
" منظورتون منم آقا !؟ "
آقا را چنان می نوشت که جان داشت و دلت را میبرد. مثل زمانی که فهمید دوبار مکه رفته ای .
" وای خدا ! مگه حج رفتین آقا !! "
و بعد از آن گاهگداری به اول اسمت یک حاجی اضافه می کرد و تو دوست نداشتی که یاد زنت بیفتی !
لحن صمیمی اش را در صدا و نوشته هایش احساس میکردی . رابطه تان که طولانی شد دلت چیزی میخواست که نمی فهمیدی چیست. شاید هم میفهمیدی و فعلا نمیخواستی زیر بار بروی !
از یک گفتگوی عادی شروع کرده و حالا به سرودن شعرهای عاشقانه به همدیگر رسیده بودید و ارسال عکس ؛ کم چیزی نبود و تنها یک تصمیم برای دیدارتان از نزدیک لازم بود .
" ...میگویم این چند سال آشنایی بس نیست ؟..."
چنین تجربه شیرینی نداشتی . زنی داشت آرام آرام تسخیرت میکرد. به قول خودت پایان عمرت منتهی به عشق شده بود.
" ...نمیدانم تاوان عاشق ماندنم را میدهم یا عاشق بودنم را ؛ دلخوشیهایم دیگر راضی ام نمیکنند . حالا که یکبار فرصت عاشقی برایم مهیا شده است دلم با یادتان ، با صدایتان و با دیدن چشمهایتان آرام میگیرد..."
پاهایت را روی برگهای درشت نارنجی میگذاری و در مغازه را باز میکنی . پشت ویترین پر از لوازم التحریر می ایستی . نگاه به ساعتت انداخته و بیقرار جمله آخرش را مرور میکنی. تصمیم ات برای دیدنش قطعی میشود. باید از تنهایی در بیایی!
" ...نمیخواهم از دستتان بدهم . دلم میخواهد وقتی میمیرم عاشق بمیرم. حتی اگر این راز را فقط خدا بداند ...قربانت 🌷 "
ادامه دارد...
#فصل_دوم
@shahrzade_dastan
از کار افتادن خلاقبت
🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃
گاهی برایتان اتفاق افتاده که حس میکنید دیگر چیزی برای نوشتن در ذهنتان نبست. ناامید نشوید. همه نویسندگان گاه گاهی با این وضع روبرو میشوند. پس به توصیههایم برای برون رفت از این مشکل خوب توجه کنید:
۱_باتری خلاقیتتان را شارژ کنید.
گاهی نوشتن مثل گرداندن سبخ جوجه روی آتش جهنم به امید خوردن کباب است. بدتر از آن این که حس کنید دیگر حتی یک بار دیگر هم نمیتوانید سیخ را بگردانید. به هر حال باید باتری خلاقیت شما دوباره شارژ شود. شاید ویراستار درون شما، جلوی نوشتن تان را گرفته است. صدای او را خفه کنید. به خودتان اجازه بدهید نویسنده بدی باشید. اول بنویسید، بعد نوشته تان را اصلاح کنید و صیقل بدهید. قانون طلایی همین است.
۲_ عامل دیگر نداشتن اعتماد به نفس است.
نود و هشت درصد نویسندگان وقتی پشت میز مینشینند احساس شما را دارند. یک روز به خودتان استراحت دهید و از این دیوار رد شوید.
۳_جان تازه ای به صحنههایتان بدهید.
به عقب برگردید و صحنهها را لحظه به لحظه در ذهنتان مثل یک فیلم مجسم کنید. اما به جای این که صحنه را تماشا کنید، خود وارد صحنه شوید . اتفاقات را جاندار کنید. بگذارید همه چیز خودش اتفاق بیفتد و شخصیتها بدیهه پردازی کنند. نگاهی به شروع صحنه بکنید، ببینید برای جذب خواننده در همان اول صحنه چه کردهاید؟ اغلب بهتر است داستان را از وسط شروع کنید و توضبحات را کمی بعدتر در داستان بیاورید. صحنه هایتان را مدام بررسی کنید و آن را بهتر کنید. چیزی نمیگذرد که دیگر رمان و داستان شما شکل خواهد گرفت.
۴_بینش خود را بازیابی کنید.
هر داستان معنایی دارد و هر نویسنده بینشی. ببینید معنای داستان شما چیست. از خود بپرسید برای چه مینویسید. اگر برای پول و شهرت مینویسید برای چیزی فراتر از آن بنویسبد. در مقام نویستده خود را به بینشی مجهز کنید که شما را سر شوق آورد. بیانیه رسالت خود را در پاراگرافی بنویسید و آن را مرتب بخوانید. حالا شما چیزی را دارید که در نویسندگی الهام بخش شماست. اگر یاد بگیرید چگونه با هر آنچه به آن احساس احترام و ترس دارید صادق باشید، کتابتان نیز خود به خود سرشار از معانی خواهد بود.
طرح و ساختار رمان_جیمز اسکات بل
@shahrzade_dastan
باورپذیری در داستان
🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂🍂
یکی از نکاتی که باعث میشود داستان برای خواننده کشش و جاذبه داشته باشد، باورپذیری حوادث و اتقافات داخل داستان است.
به عنوان یک قاعده مهم میتوانم بگویم که تمام کردن داستان بر اساس اتفاقات صِرف، از باورپذیری آن خواهد کاست. گره گشایی به کمک اتفاقات پیشبینی نشده سادهترین راه برای نویسنده است تا خود را درگیر حل و فصل داستان نکند و به دلخواه ماجراهای داستان را جمع کند. نویسنده باید به مخاطبی که از ابتدای داستان با او همراه بوده فکر کند و تلاش کند داستان را به شکلی تمام کند که مخاطب آن را باور کند.
الکساندر دوما مینویسد:
« نویسنده درام باید سه سؤال مهم را با خود در میان بگذارد: اول) تصمیم شخصی من در این مواقع چیست؟ دوم) مردم معمولاً در این مواقع چه عکسالعملی نشان میدهند؟ سوم) در این مواقع چه تصمیمی باید گرفت؟»
به آن سه سؤال مهم «الکساندر دوما» فکر کنید. همیشه به یاد داشته باشید که خواننده انتظار دارد که شخصیت داستانی عکسالعملی باورپذیر و توجیهپذیر از خود ارائه دهد. تصمیمات عجیب مثل آب سردی است که همدلی خواننده را به دلسردی تبدیل میکند. برای باور پذیر کردن داستان باید تصمیمات شخصیتهای داستان باورپذیر باشد. باور پذیر یعنی اینکه خواننده آن را واقعی بداند نه تصنعی. عکسالعمل شخصیتها در قبال ماجراهای رخ داده در داستان باید قابل انطباق با زندگی روزمره باشد تا نفس زندگی را بتوان در آن استشمام کرد. برای رسیدن به این هدف باید به اتفاقات داستان فکر کنید و خود را به جای شخصیتها قرار دهید.
@shahrzade_dastan
سپس به مردمی که با آنها در ارتباط هستید فکر کنید و آنها را به جای شخصیتهای داستانتان بگذارید تا به این وسیله اقبال عموم مردم به داستان شما جلب شود.اکنون باید گام پایانی را بردارید؛ برای اینکه در نوشتن دچار روزمرگی نشوید، به عکسالعملهای درست و مناسب هم فکر کنید. به تصمیماتی که از یک انسان انتظار میرود که در قبال اتفاقات زندگیاش اتخاذ کند. با ترکیب این سه (عکس العمل شخصی، متعارف و آرمانی) میتوان داستانی صمیمانه، باورپذیر و آرمانی خلق کرد.
داستانهای رئال باید آنقدر جزئیات درست و دقیق باشد که مخاطب قانع شود و داستان و حوادث ما را باور کند. مثلاً در یک داستان وقتی قتلی اتفاق میافتد باید ما تمام جزئیات را درست بچینیم تا مخاطب باور کند. شما مثلاً در یک مراسم تعزیهخوانی میبینید دو نفر شمشیر را در هوا میچرخانند و اصلاً به همدیگر هم نمیزنند. وقتی یکی دست روی قلبش میگذارد و میافتد زمین، همه خون گریه میکنند. اما اگر همین صحنه در یک فیلم اتفاق بیافتد هیچ کس این مرگ را باور نخواهد کرد و به کار خواهد خندید.
ادامه دارد.....
#باورپذیری_در_داستان
@shahrzade_dastan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان صوتی فارسی نیم سیر باران
نوشته و صدای الهام سیدحسینی
@shahrzade_dastan