شهرزاد داستان📚📚
گل پرتقالی نوشته زینب صالحی #چالش_هفته ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ ساعت از نیمه شب گدشته بود ولی نمی توانس
👆👆👆
#نقد_داستان
داستان گل پرتقالی خانم صالحی را خواندم که فضای فانتزی داشت. دوستان توجه داشته باشید برای نوشتن یک داستان فانتزی لازم نیست داستان و شخصیت داستان ما خارجی باشد. میتوانید آنها را وارد محیط و فضای کاملا ایرانی بکنید و از هر چه که دوست دارید بنویسید. با این که تخیل داستان را دوست داشتم اما داستان را که در فضای خارج از ایران میگذشت نپسندیدم.
داستان توصیفات زیبا و گره داشت. گره داستان گم شدن درخت پرتقال بود. اما تعداد شخصیتهای داستان زیاد بود. لازم نبود در جایی دورتر از شهر خودشان به دنبال پرتقالها بگردند. سوالی که برایم پیش آمد و شاید برای شما هم پیش آمد این بود که چرا سرآشپز با وجود داشتن باغ پرتقال از درخت پرتقال کالین پرتقال دزدید؟ آیا نمیتوانست اجازه بگیرد؟
کالین چگونه بوی پرتقال خودش را تشخیص داد؟ مگر پرتقالها با هم فرق دارند؟ وجود شازده کوچولو در داستان چه کمکی به کالین و پیدا کردن پرتقال کرد؟
میخواهم بگویم همان طور که در دنیای واقعی باید همه حوادث داستان منطقی باشد ؛ در دنیای فانتزی هم باید حوادث براساس منطق پیش بروند و علت و معلول داشته باشند. اما به نظرم پلنگی که عاشق پرتقال باشد خیلی بامزه بود. نویسنده میتوانست با پرداخت شخصیت داستانش و کم کردن شخصیت و نقش دادن به شازده کوچولو داستان را به زیباترین شکل بنویسد.ممنونم از خانم صالحی عزیز.🙏
@shahrzade_dastan
2023_12_31_12_48_06.mp3
10.42M
درباره نقد داستان
مدرس: فرحناز فروغیان
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
_داستانهای پدر به او میگفت که اشکال زندگی تغییرپذیر است و هر چیزی در این دنیا بهراحتی میتواند چیز دیگری بشود. پدربزرگ همینجور که حرف میزد بدون این که خودش بداند زباناش مبدل به زبان لاتینی میشد، انگار حالا چهل سال پیش است و او دارد سر یکی از کلاسهایش کتاب میخواند. معلوم میشد هیچ چیزی از قاعده تغییرپذیری مصون نیست، حتی زبان آمیزاد.»
_برایش کاملا مسلم بود که جهان، در فرآیند پایان ناپذیری از نارضایتی، خود را می ساخت و دوباره بازسازی می کرد.
گرچه روزنامه ها، آن تیراندازی را [بزرگ ترین]جرم قرن نام نهادند، گولدمن می دانست که تازه سال 1906 است و 94 سال به پایان قرن باقی مانده است.
او به نحوی خود را به ورای نظام ارزش گذاری جهان پرتاب کرده بود. اما همین نکته، مسئولیت بزرگی بر دوشش می گذاشت که او را مجبور می کرد تا از توهمات آدم های دیگر حفاظت کند.
_تاریخ چیزی جز آهنگی روی یک پیانو کوکی نبود
همهی ما دوستان خوبی هستیم. دوستی همان چیزی است که دوام میآورد. آرمانهای مشترک، به کل شخصیت یک انسان احترام میگذارند.
_این قانون ثروت است که این آدمها فقط از پولی که از آنها اخذ شود، سود میکنند.
📚رگتایم
✍ادگار لارنس دکتروف
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته رها اعتمادی
پرتقال
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
قطار ایستاد. شازده کوچولو از پشت شیشه به صحرای روبهرویش چشم دوخته بود. پلنگ با شتاب میدوید تا پرتقال نارنجی رنگ را بگیرد و بخورد. پرتقال در دستان شازده کوچولو بود.
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
پیروزی یلدا #چالش_هفته نوشته سمانه قائینی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ در را قفل میکنم و لولهی اسلحه را می
👆👆👆
#نقد_داستان
داستان خانم قائینی را خواندم. داستانی درباره دفاع مقدس و رویارویی خیر و شر و مقاومت زنی در مقابل دشمن بعثی بود. خانم قائینی به زیبایی صحنه را فضاسازی و توصیف کرده. از زنی تنها گفته که خانوادهاش را از دست داده است و حالا در شی یلدا باید مواظب خانه باشد. خانم قائینی در این داستان به خوبی شخصیت پردازی کرده و از لحظهای گفته که مجبور شده دست به تفنگ ببرد و از خانه و کاشانهاش دفاع کند. این داستان عنوان زیبایی دارد. کشمکش هم بین خود سمیرا و هم بین مرد عراقی است. و در پایان خیر بر شر پیروز میشود. ممنونم از خانم قائینی عزیز🙏
@shahrzade_dastan
نوشتن از نگاه دکتروف
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فقط در لحظه نوشتن است که یک نویسنده احساس زنده بودن میکند. بعد از اتمام یک کتاب، میزان موفقیت آن، در حقیقت احساس درجه دومی است که به سراغ آدم میآید. اصل همان لحظه نوشتن است.
به بیان دیگر شما چیزی را روی کاغذ یا صفحه مانیتور پیش از آن که اصلا بدانید چیست کشف میکنید. و وقتی کار تمام میشود شما احساس میکنید که انگار همه اینها را کسی یا صدایی که نمیدانید کجاست به شما دیکته کرده است. این احساس واسطه بودن، فقط مختص نویسندگان و شاعران نیست بلکه دانشمندان هم به خوبی با آشنا هستند.
@shahrzade_dastan
از پیامهای شما👆👆👆
ممنونم از حسن توجه شما دوست عزیز. چشم حتما. 🙏
اگر چالش خاصی مد نظرتان هست میتوانید در پیوی برایم بفرستید.
@shahrzade_dastan
حکایت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
دزدکی از مارگیری مار برد
ز ابلهی آن را غنیمت میشمرد
وا رهید آن مارگیر از زخم مار
مار کشت آن دزدِ او را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا میخواستی جانم ازو
کش بیابم مار بستانم ازو
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها کان زیانست و هلاک
وز کرم مینشنود یزدان پاک
📚مثنوی معنوی_ دفتر دوم
@shahrzade_dastan