پایان بندی در داستان
قسمت اول
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هر چیز پایانی دارد ؛همانطور که آغازی دارد. داستان هم در جایی پایان میپذیرد. پایان داستان اهمیت بیشتری دارد. اهمیت پایانبندی در آن است که خواه ناخواه نتیجهگیری در آن نهفته است. یک شخصیت یک رویداد، یک موقعیت از نقطهای آغاز میشود و پس از گذشتن از گذرگاهها و جایگاههای گوناگون در یک نقطه نیز به انجام میرسد .
آغاز _میان _پایان
مقدمه_ تله_ نتیجهگیری
نویسنده داستان از جای قلم برمیدارد و در جایی هم قلم را بر زمین میگذارد و متن را به پایان میرساند . فاصله میان آغاز و پایان است که خواننده را به خود مشغول و در خود شریک میسازد . اهمیت پایانبندی در نتیجهگیری و اهمیت نتیجهگیری درباره ارزشی است که در بطن آن پنهان است. این بار ارزشی چیزی نیست جز طرز تفکر و در یک کلام جهانبینی نویسنده و نگرش او به جهان هستی. این ارزش گذاری هرچند در لابلای متن هم میتواند جا خوش کند. اما آخرین ضربهها و تکانهایش را معمولاً در پایان متن بر جا میگذارد.
ارزش و اهمیت پایان کار در زبان و حکمت به شکل ضرب المثل نشان داده شده است. مثل:
_ کار را که کرد آنکه تمام کرد.
_ شاهنامه آخرش خوش است.
_ جوجه را آخر پاییز میشمارند.
گفته میشود هر چیز پایانی دارد و داستان از یک نقطه شروع و در نقطهای هم تمام میشود. اما به درستی نمیتوان این سخن را پذیرفت و باور کرد .
@shahrzade_dastan
زیرا داستان مسیر یک مسابقه دو نیست که خط پایانی داشته باشد و عدهای آنجا با پرچمهای رنگارنگ منتظر ایستاده باشند و برای کسی که به خط پایان نزدیک شود و از آنجا میگذرد هلهله و شادی کنند . داستان یک دوی امدادی و ماراتن است. خط پایان آن را خودش و توان دوندهاش و به نظر من خوانندهاش تعیین میکند. بر اساس این نظریه هیچ داستانی به پایان نمیرسد. بلکه همیشه در حرکت و ساختهای نو بوده و حتی ممکن است در ذهن هر خوانندهای به شکلی دلخواه ادامه داشته باشد.
در هر صورت پایانبندی داستانها را میتوان به شکل نمودار زیر نشان داد:
■پایان بندی شاد و خوش
■پایانبندی معمولی
■پایانبندی غمگین و ناخوش
ادامه دارد
📚آموزش داستان نویسی
✍روح الله مهدی پورعمرانی
#پایان_داستان
@shahrzade_dastan
#چالش_هفتهی_قبل
نوشته رقیه کشاورز حداد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
صبح روز یلدا سی ام آذر ماه سال1391 ارتفاعات دیزین.
تینا،تینا کجایی دختر عجله کن باید زودتر برسیم بالا برای تمرین وقت کم داریما
اومدم اومدم صبر کن ماسکمو بزنم.
یدیقه وایستا دیگه دنبالتن مگهه؟!
اسکی بالا رفتنی مثل عروس برونه پایین اومدنش سر میارن باید آهسته آهسته بالا بری؛
انرژیتو بذار برای تمرکزات و مانع های سر راهت عجله نکن حالا که نه مربی اینجاست نه الان مسابقه ست خودمونیم و خودمون.
مهرانه می دونی به چی دارم فکر می کنم؟
به چی؟
به برف.
برف؟! همچین گفتی گفتم توام عین من الان فکرت تو مسابقه است. برف برفه دیگه فکر کردن نداره که!
عمیق فکر کن مهرانه جان،یکم به پیرامونت با دقت بیشتری بنگر بااانووو کل زندگیت شده اسکی،خونه،کیک پزی،اسکی،خونه،کیک پزی، بابا یکم فلسفه ام قاتی روز مرگیات کن دیگه دختر،برای سلولای خاکستری مغزت مفیده.
تینا دستکشش رو به دندون کشید و موهای بلوندش رو که از گوشه ی کلاهش بیرون زده بود جمع و جور کرد و ادمه داد:
منم تا حالا نمی دونستم تازگیا تو مجله خوندم تحقیق کردن که هیچ دونه برفی شبیه به هم نیست خیلی جالبه فکر کن این فرش سفید که ما پامیذاریم روشو خرچ خرچ صدا میده هر ذره اش علاوه بر اینکه ساختار و طرح بی نظیر بهشتی داره شکل هیچکدومشون شبیه به اون یکی نیست وای خدای من مثل اثر انگشت ما آدما، باورکن حتما بجز برف و اثر انگشت تو دنیا خیلی چیزای دیگه هم هست که هر ذره با اونیکی ش فرق داره.
خیلی جالب و رویاییه اینطور نیست؟!
چه جالب نمی دونستم اینو خیلی فیلسوفانه بود.
مسخره می کنی؟! تو کی جدی بودی آخه دختر!
نه دییونه جدی میگم جالب بود جداً چه خدای زیبایی داریم.
آره جالبش اینجاست که ذرات دونه های متفاوت برف که شبیه هم نیستن یکی هستن مثل ما آدما ما متفاوتیم ولی یکی هستیم.
عههه تینا مغز من قد نمی ده پیچیدش نکن دیگه یعنی چی یکی نیستیم ولی یکی هستیمم؟!
زیپ کوله ام رو باز کن بیا یدیقه بشینیم یه هات چاکلت بنوشیم تو فلسفه نرو حوصله ی این حرفارو ندارم، میخوام آهنگ بذارم الان یه اهنگ حال و هوامون رویایی تر می کنه.
با تو یکی بیای حرف بزنی بی حوصله ترین دختر رو زمینی من نمی دونم تو با این همه خنثی بودنت چطور اسکی و این همه هیجانش رو انتخاب کردی؟!
موافقم کمی استراحت می کنیم.
کیک از من چاکلت ازتو..
نهه دیگه کیکم پختم آوردم من لب به اون کیکای آماده تو نمی زنم،
تینا دقت کردی اخلاقامونو ادغام شده است!
مهرانه خنده ریزی میان کلامش زد و گفت: تو دقتت بالاست ولی حوصله ریزه کاریای و کارای هنری نداری من برعکست و عینا توی خلق های مشابه هم همینطور
چیه که ما جفت همیمم؟
تینا که نگاهش رو به تیزی نور خورشید که مثل یه شمشیر طلایی صاف خورده بود تو قلب کوهستان دوخته بود و انگار از گذر کلام مهرانه دلخورشده بود،تو فکر فرو رفت و متوجه سوال مهرانه نشد و یه اومم نمی دونم دروغین به زبون آورد که این مکالمه رو پایان داده باشه.
مهرانه کلاهش رو برداشت و موهایی فر فری اش رو با موبند قرمز خرگوشی اش گوله ای به پشت سرش بست و آینه اش رو جلوی صورتش برد،کمی پنکیک روی گونه های سرخش کشید و ابروهای کشیده اش رو صاف و مرتب کرد وکمی آرایش صورتش رو شارژ کرد و با رژ قرمزش یه قلب روی برف برای تینا کشید و یه گوله برف کوبید تو صورت تو هم رفته ی تینا و گفت نگاهت اینجا بود چی هست کف زمین جز سفیدی برف آخه؟ آها یادم رفت فلسفه است فلسفه.
تینا حین اینکه با پشت دست برفهای پودری رو از صورتش پاک می کرد گوشه ی لبی کج کرد و روی گونه ی سرخش چالی افتاد و گفت:
@shahrzade_dastan
مهرانه: خیلی تنهام دلم می خواد خدا بغلم کنه.
اوف اوف چه لوس بازیا خدا بغلم کنه بیا بغل خودم من خدا و قاه قاه خنده هایی بلند سر داد و با اهنگ هم خونی می کرد و در میانه های آهنگ بلند بلند فریاد می زد
تینا تو عشق منی دوستت دارم بهترین رفیق من تو تنها نیستی من کنارتم دیگه نبینم از این حرفا بزنیا.
بریم زودتر باید به یلدا برسیم.چه شبی بشه امشب کیک پختم انگشتاتم..
تینا بند کفشش رو محکم تر بست و کمر صاف کرد و به اطراف نگاهی انداخت که مسیرو ارزیابی کنه و هردو به مسیر ادامه دادند ولی اینبار بیشترباسکوت تینا و پر حرفی های مهرانه.
چیزی نگذشت که صدای مهیبی از بالاترین نقطه کوه به گوش رسید،چشم به هم زدنی صدا نزدیک تر شد، مهرانه،مهرانه، صدای چیه زلزله است؟ بمبه؟ یا خدا مهراااآنههه..
و سکوت سردی برای چند لحظه کوهستان رو فرا گرفت، چند لحظه نه صدایی از مهرانه بلند شد نه تینا.
چند متر پایین تر دستی از زیر برفها بیرون اومد دستهای مهرانه بود روی لایه های رویی بهمن گرفتار شده بود بخاطر شکستگی پا درد زیادی رو متحمل شده بود با وجود شدت درد، خودش و دردی که داشت رو فراموش کرد و اولین حرفی که زد اسم تینا بود چنان فریادی زد که صداش چندین مرتبه در دل کوه پیچید تیناااااااآآ..
#کوهنوردی
#زمستان
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته #روز_پدر سلام دوستان شهرزادی با چالشی دیگر در خدمتتان هستم. این هفته به مناسبت روز میلاد
منتظر داستانهای زیبایتان هستم. 🙏
از پیامهای شما
👆👆👆
سلام دوست عزیز. آفرین به شما که دست به قلم شدین. نوشتن مانعی برای درس خواندن و کار نیست. هیچ وقت به این فکر نکنید که چون میتوانید بنویسید پس لازم نیست درس بخوانید. بلکه میتوانید کنار درس خواندن در رشتهای که دوست دارید داستان بنویسید. اگر زندگینامه نویسندگان مختلف را بخوانید متوجه خواهید شد که اغلب آنها کنار شغلی که داشتند داستان مینوشتند. مانند چخوف که پزشک بود و یا مارکز و همینگوی که روزنامه نگار بودند. نویسندگی شغلی نیست که بتوان به تنهایی با درآمد اندک آن زندگی کرد. پس توصیه من این است که حتما کنار درس خواندن به نوشتن بپردازید. امیدوارم موفق و موید باشید. 🙏
@shahrzade_dastan
❄️❄️❄️❄️
من اینجا پذیرای نقدها و نظرات شما عزیزان هستم. 👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16703359937164
@shahrzade_dastan
شاعرانه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بندهای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زآن که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
✍سعدی
@shahrzade_dastan