داستان بوسه بر کلون
نوشته توران قربانی صادق
قسمت هفتم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بوسه_بر_کلون ۷
کافی است یکی از دخترها چنین کاغذی را دستم ببینند
همراه چادرم گلوله اش میکنم و از بازرسی رد می شوم .زنگ تفریح یک نظر نگاهش کرده و لای کتابم میگذارم.
پر از شعر و طرح است که با خودکار قرمز و سیاه کشیده شده ، شاید اگر مسیر مدرسه کمی طولانی بود بیشتر فکر می کردم .هیچ ابراز علاقه ای از خودم نشان نداده ام.
ته دلم نمی خواهم درگیر این چنین مسائلی باشم.
روحیه حساسی دارم. میترسم حرفی بزند که نتوانم مقاومت کنم،به قول فارس ها نمی دانم چه مرگم شده است.
حالم خوب نیست
مثل دوره بلوغ راهنمایی شده ام.
به دخترهایی که پرجنب و جوش در هر زمینه ای فعالیت می کنند غبطه میخورم !
عاشق درس خواندن و نوشتن هستم.
اما مادرم اجازه خواندن کتاب غیر درسی را به من نمیدهد.
زنگ آمار نمیفهمم خانم فصیحی بیچاره چه میگوید .چشمم به باران ریزی هست که آسفالت حیاط مدرسه را می پوشاند و از برگهای تک درخت بید پایین میریزد
لابد تا زنگ آخر دریچه چاهها می گیرد.
" کجایی ؟ "
چتر به دست منتظرم ایستاده است. پر چادرم را خیس گل آلود کرده ام.
انگار که از خواب بیدار شده باشم به خودم می آیم
" بیا ماشین رو اون طرف نگه داشتم میرسونمت ! "
همان تیپ صبح را زده است.
نگاه نمی کند که میایم یا نمی آیم ؛ بدو بدو می رود.
باران همه را توی لاک خودشان فرو برده است. کی چتر را به دستم داده نمیدانم
@shahrzade_dastan
بیشتر هول می کنم. شالاپ شالاپ کنان به آن سمت خیابان می روم که در پیکان جوانان سرخی را برایم باز گذاشته است
کافی است یکی به ناظم برساند که سوار ماشین غریبه ای شده ام. آن ها که نمیدانند پسر عمه ام هست...
داخل ماشین بوی ادکلن غلیظ مردانه میدهد . از سر تا پا میلرزم
" خوبی ؟ "
جواب نمی دهم .دستهایم یخ زده است. انگار ساعتها زیر باران مانده باشم. نکند سرما خورده ام .از نفس گرممان شیشهها بخار میگیرند .حرکت می کند.
چشمم به جلو هست ،چادر خیسم را بیشتر به سمت پیشانی ام میکشم. روی سینه ماشین پاکت زردی هست
" کجا بریم ؟ "
باز جواب نمی دهم ! دهانم قفل شده است .دلم خانه مان را می خواهد ،چرا سوار شدم ؟ همه ذهن ام را پر میکند. فکر عاقبت کارم را کرده ام ؟
" پسر عمه ام هست خانم مدیر "
" نکنه پسر عمه نامحرم نیست ! "
کیف ام را بغل میکنم .دخترهای نامزد کرده را به مدرسه راه نمیدهند. میگویند این ها روی دیگر بچه ها را باز میکنند
" دایی خوبه ؟ "
مسخره ترین سوال عالم باید باشد. یک نظر نگاهش می کنم .با غرور فرمان را دو دستی چسبیده است.
یاد دیوار نوشت اش می افتم ، پس این غرور برای آن است. اگر رنگ روغن نباشد تا حالا باران شسته و برده است.
به میدانی میرسد که ترافیک است. حوصله نمی کند و داخل کوچه میپیچد
" ماشین دوستمه ؛ رفته جبهه "
میخواهم بگویم این نوع قرمز را خیلی دوست دارم .شالی به این رنگ دارم که به صورت سفیدم خیلی می آید. اما نمیگویم .اهل حرف زدن نیستم. فکر میکنم به او چه ربطی دارد که چه به من میآید و چه نمیآید
" چیزی میخوری ؟ "
پاکت را باز میکند و شلغم گل آلودی را به سمتم می گیرد !از روی چادر میگیرم
" پوست بکن با هم بخوریم ! "
یک وری شده و از جیب شلوارش چاقوی کوچکی در آورده و باز به دستم میدهد
" ببر خونه مون ! "
کمی به پهلو می چرخد و با چشمهایی متعجب نگاهم می کند
" ترسیدی ؟ "
" نه ! "
واقعا هم نمی.ترسیدم. چون پسری بود که در ظاهر می شناختمش !
" یه قول بده ! جواب نامه رو بنویس "
نمی گویم که هیچ نخوانده ام . نگاه به شلغم می اندازم ،نه سیب بود و نه گندم ! قاچ میکنم ...
🖊توران قربانی
ادامه_دارد....
#قسمت_ هفتم
@shahrzade_dastan
داستان کوتاه دو مرده
نوشته جلال آل احمد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می کند می گذشتید، حتماً لاشه ی او را می دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می کردند.
دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند.
اول گونی پاره ای را که به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کنارش نهادند و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جمله های فورمول مانند گزارش، چنین افزود: – یک گونی پاره.
پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف می نوشت:
– یک کبریت آمریکایی نیمه کاره.
– پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه.
– دو ریال و نیم پول.
– یک شناسنامه ی دفترچه ای بدون عکس.
– یک تیغه ی قلم تراش زنگ زده. – همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا کند که آن دیگری همان طور که سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می گشت، گفت:
– و یک شلوار.
یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و … و به این طریق، دفتر زندگی یک آدم را فرو بستند.
نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود. گویا خواب بود.
@shahrzade_dastan
چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند؛ با زنی که لای در یکی از خانه ها را باز کرده بود، صحبت می کردند. آن زن می گفت: دیشب که می خواسته آب بندازه؛ توی هشتی آن ها قدم می زده و هر چه به او گفته بوده: عمو چی کار داری؟ جواب نداده بوده. بعد که آمده بوده آب را ببندد؛ کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را می شسته و بعد هم که می خواسته کوزه را از سر جو آب کند، دیده بوده که همون جا، مثل این که خوابش برده … همین.
اتوبوسی که از آن خیابان تنگ می خواست بگذرد، مردم را وادار می کرد که از سر راه کنار بروند. عده ای دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر می گرداندند؛ بعضی چشم خود را به هم می گذاشتند و زیر لب چیزی می گفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می کردند؛ گویا می خواستند از مرگ فرار کنند. بعضی هم کوچک ترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا می گذشتند.
ظهر همان روز، یکی دو خیابان آن طرف تر، نعش یک آدم دیگر را روی دوش می بردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت کنندگان به قدری می رفتند که انگار کوه احد را به دوش داشتند. شاید ثواب های میت بود و شاید پول های او که به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعان در آمده بود و میت را سنگین به جلو می برد. جمعیت شانه به شانه لای هم وول می زدند . بی شک اگر مرده ثواب کار بود و اگر ملائکه ای چند، از عالم اعلی به تشییع او فرمان یافته بودند؛ جز این که قدم بر سر مردم دیگر بگذارند، چاره ای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.
دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته کنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان گفت:
– چندتا بچه داره؟ – دیگری جواب داد:
– ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.
– وصیت کرده؟
– نه؟ گور به گور شده ناغافل سکته کرد.
و همان زن اولی با قیافه ای تأثربار افزود:
– بیچ چاره ها ! من دلم برا بچه هاش می سوزه.
– واسه ی چی؟ برو دلت برای بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!
– آخه، یتیم چه ها، تا حالا راحت و آسوده می خوردن و راه می رفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟
جمعیت هنوز از جلوی دکان ها و ساختمان های اجاره ای خود میت عبور می کرد. مستأجران او بعضی دم در دکان آمده بودند و همان جا برای حساب های پس افتاده ی خود که باید با وارث های او برسند، نقشه های تازه می ریختند. و آن دیگران که خیال های دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین نعش کش بسپارند. پاسبان ها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.
بیچاره پاسبان ها ! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مرده ی کنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید. و شاید کاغذها را هم تلکه شده بودند … !
و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمی کرد، پول دوتا چایی در آمده بود.
برگرفته از کتاب دید و بازدید- جلال آل احمد
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
_جنگ راهی است برای تکهتکهکردن، غرقکردن در عمق دریا و یا بههوافرستادن و دودکردن موادی که میتوانست برای آسایش بیشتر مردم و در درازمدت، برای افزایش آگاهی آنان بهمصرف برسد.
_کسی که گذشته رو تو دست بگیره، آینده رو تو دست داره؛ کسی که حال رو تو دست بگیره، گذشته رو تو دست داره.
_هیچچیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود.
📚 کتاب۱۹۸۴
✍جورج اورول
@shahrzade_dastan
توصیف در داستان
🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
توصیف در داستان یعنی روایت به شیوهای متفاوت. متفاوت یعنی یک سوژه را از زاویهای جدید و نو از دیگران ببینیم و آن را به مخاطب منتقل کنیم. توصیف خواننده را شریک حسی داستان میکند. توصیف با تجسم چیزی آغاز میشود که میخواهید خواننده آن را تجربه کند. حتما شنیدید که کسی میگوید وای فیلم محشری بود. نمیدونم چطوری توصیفش کنم.
اما یک نویسنده باید این حس را بتواند به خواننده منتقل کند. توصیف کم خواننده را سردرگم میکند و توصیف زیاد او را زیر انبوه تصاویر دفن میکند. نویسنده باید حد وسط را در توصیف نگه دارد. باید بدانید چه چیزی را توصیف کنید و چه چیزی را کنار بگذارید. توصیفی بهتر است که بیشتر به حالات و رفتار یک شخصیت بپردازد تا توصیف ظاهر او.
توصیف باید به گونهای باشد که با ارائه چند عنصر دست چین شده سایر ویژگیهای شخصیت را نمایان کند. استفاده از حواس پنجگانه در توصیف مکان و فضا و موقعیت خیلی میتواند در شریک کردن مخاطب با داستان کمک کند.
هیچ نویسندهای در داستان اجازه توضیح دادن و کلی گویی به مخاطب را ندارد. او باید جزئیات و جهان داستان را برای خواننده توصیف کند و از اینجا به بعد وظیفه خواننده است که با کمک گرفتن از قوه تخیل خود منظور نویسنده را کشف کند. خواننده محتاج لذت کشف کردن است. اگر این اجازه را به خواننده بدهیم که دنیای داستان را کشف کند پس او را وارد جهان داستان خود کردهایم و یقینا او هم از این جهان لذت خواهد برد.
@shahrzade_dastan
در توصیفات خود باید آنقدر جزئی نگر باشیم که حتی یک خط خوردگی روی دیوار و یا زرد شدن و پلاسیده گلدان شمعدانی خانه مادربزرگ را بعد از فوت او بنویسیم. توصیف ما میتواند به درک فضای داستان و شرایط آن تاثیر داشته باشد.
توصیف در داستان میتواند شامل توصیف شخصیت،توصیف مکان ،توصیف موقعیت و..باشد.
🔸️به نمونهای از توصیف یک شخصیت توجه کنید:
_استاد حمیدی استادی قدبلند و با ابهت بود که همیشه پالتوی خاکستری رنگ میپوشید و حتی در هوای گرم تابستان هم شال گردن میپوشید. همیشه موقع صحبت دستانش را تکان میداد. آنقدر که خیال میکردی لرزش دارد. آو همیشه کیف سامسونت سیاهش را به دست میگرفت و به آرامی از پلههای دانشکده پایین میآمد.....
توصیف موقعیت ( موقعیت جنگی):
خمپاره را دیدم که مستقیم به سمتم داشت میآمد. از ترس سر جایم خشکم زده بود. حتی نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. فقط چشمهایم را بستم و ناگهان کسی من را پرت کرد روی زمین. دستم را با سرم چسبیدم. باران خاک و شن روی سرن باریدن گرفت و صدای بچهها و ناله آنها را انگار از ته چاه میشنیدم. دست و پایم میلرزید. زانوی راستم داشت تیر میکشید. تا چشم باز کردم نگاهم به خونی افتاد که داشت از زیر شلوارم جاری میشد و خاک را رنگی میکرد.......
توصیف حالت ( مثلا حالت عصبانیت):
داشت فکش میلرزید. چند قدمی به سمت پنجره راه رفت و دوباره همان مسیر را برگشت. دستهایش را مشت کرده بود و به فرد خیالی که کنارش راه میرفت میکوبید. لبش میجنبید و من آوای مفهوم داری را از آن نمیشنیدم. ناگهان ایستاد و با چشم غره نگاهم کرد. سبیلهایش داشت میجنبید. آب دهنم را قورت دادم و صدای فریاد او را شنیدن که میگفت: کی بهت گفته بود همچین کاری بکنی پسرهی الدنگ!
امیدوارم با تمرین بیشتر و مطالعه کتابها توصیفهای خوبی برای شخصیتهای دوستانتان بنویسید.
#توصیف_در_داستان
@shahrzade_dastan