#بوسه_بر_کلون
قسمت اول
🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
با مادرم به عیادت جهان رفتیم که تصادف کرده بود .سی و پنج بخیه به سرش زده بودند و آقام برایش خون داده بود .
جهان با یازده نفر از دوستهایش سوار بر وانت سفید و قراضه ای به گردش می رفتند که خدا می داند چکار می کرده اند که سر پیچ ماشین چپه شده و همگی زخمی شده بودند ...
بعد از سالها به اصرار آقام بود که رفتیم خانه خواهرش ؛که هزار ماشاالله هشت پسر داشت و یک دختر بی نمک !
برای جهان که هم سن و سال من بود اتاق پذیرایی جا انداخته بودند.
به گفته عمه خدا او را دوباره به آن ها بخشیده بود.
پسرهای بزرگ تا ما را دیدند برای خوش آمد گویی آمدند و دو زانو به احترام نشستند. اول به مادرم سلام کردند.
" سلام زن دایی خوش اومدین "
بعد هم به من که به زور چادر توری سیاهی سرم کرده بودم. یک سال از انقلاب می گذشت و هنوز حجاب بین مردم جا نیفتاده بود.
" خوش اومدی دختر دایی "
خنده ام گرفت .همه اش زیر چشمی با دهان باز مرا نگاه می کردند.
فقط شانزده سالم بود .اولین بار بود که خانه عمه ام می آمدم .از وقتی یادم بود میانه مادر و عمه همیشه خدا شکر آب بود.
اما امروز فرق می کرد.
آقام بیمارستان برای پسر خواهرش خون داده بود و او حالا زنده بود .
" داداش چطوره ؟ "
" خوبه خانیم باجی ! "
گوشم به آن ها بود که برای هم پپسی باز می کردند
چشمم دور و بر را می پایید. طاقچه هایی پر از چینی های قدیمی که میانشان سماور نیکلای و بالایش قوری بزرگی را خالی گذاشته بودند.
ما فقط یکی از این ها را داشتیم که در ماه محرم مادرم روشن می کرد
و برای عزادارها چایی دم می کرد.
مادرم می گفت
" همه بچه هاش کار می کنن ؛ همینطور پول هست که میریزه سرشون ؛ اونا نداشته باشن کی داشته باشه ! "
بیشتر با طعنه می گفت!
حواسم به این چیزها بود که عمه گفت
" پاشو یه دور دیگه چایی بیار ! "
دور اول را خودش لنگ لنگان آورده بود. بنده خدا آرتروز داشت. سینی پر از استکانهای خالی را برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم .
سماور قل قل می جوشید و رویش قوریی لب پر که به دست چینی بندزن ترمیم شده بود قرار داشت.
قوری را برداشتم.
اما خالی بود.
باید می شستم و دوباره دم می کردم . سبد تفاله داخل ظرفشویی نبود . محتوای قوری را داخل سینک خالی کردم که یکی گفت
" اولین باره چایی دم می کنین ؟ "
برگشتم
پنجره ای به آشپزخانه باز بود و پسر سوم عمه به چشم مشتری نگاهم می کرد ...
نمی دانستم باید جوابش را بدهم یا نه ! با اخم گفتم
" بعضی وقتها دم میکنم "
سینک کثیف را نشان داده و گفت.
" معلومه "
بچه اول بودم و زیاد اهل کار خانه نبودم .فکر میکنم آدم دردانه پدر و مادربزرگش باشد. بعید است تن به کار بدهد.
بلند شدم و چادرم را که روی شانه هایم سر خورده بود بالا کشیدم.
" موهاتون خیلی قشنگه "
دستم را لبه پنجره گذاشتم و به صورتش نگاه کردم.چشمهای بی احساسی داشت . اما موهایش پر پشت و با مدل روز زده شده بود.
ابروهایش کمان سیاه بود .خوش قد و قواره بود.
سرخ و سفید شدم و سرم را پایین انداختم. تا آن روز کسی آنطور تعریفم نکرده بود.
" ممنون "
انگار حضورم در آن جا طولانی شده بود بی مقدمه دستش را روی دستم گذاشت. زود پس کشیدم .تازه مد شده بود که پسرها برای خودشان دوست دختر
می گرفتند.
🖊توران- قربانی صادق
#قسمت_اول
ادامه دارد🍃🍃🍃
@shahrzade_dastan
داستان بوسه بر کلون
نوشته توران قربانی صادق
قسمت دوم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بوسه_بر_کلون ۲
یک سینی چایی دم نکشیده به قول مادرم شبیه شربت عاشورا ریختم.
و با دستهایی لرزان به پذیرایی برگشتم.
" کجا باهاتون حرف داشتم "
دلم می خواست بمانم ولی نمی شد.
سینی را با سر و صدا روی قالی طبیعی گذاشتم که هر کس خواست خودش بردارد.
کف اتاق کیپ تا کیپ فرش بود و آدم کیف می کرد وقتی رویش پا می گذاشت.
مادرم چپ چپ نگاهم کرد.
لابد گرمای دست پسر عمه لپ هایم را آنقدر سرخ کرده بود که تابلو شده بودم .
چند لحظه بعد آمد و جایی نشست که مرا خوب ببیند.
یقه پیراهنش دو سه دگمه باز بود . شلوار جگری دم پا پوشیده بود با کمر بندی که سگک اش نصف کف دست بود و برق میزد .
هنوز رنگ و بوی رژیم قبلی در پوشش مردم باقی بود.
حتی چند نفر از معلمهایمان با کت و دامن سر کلاس می آمدند.
خودم برای دادن تجدیدی با شلوار لی و بلوز آستین کوتاه به مدرسه رفتم که حرص خانم ناظم در آمد.
اول با دست اشاره کرد و بعد چنان چشم غره ای رفت که خجالت کشیدم .
حالا هم پسر عمه برای مادرم زبان می ریخت .
از بی ملاحظه کاری جهان و دوستانش می گفت.
مادرم یک نگاه به او و یک نگاه به من می کرد .احساس می کردم که نمی خواهد جلوی روی خواهر شوهر خوار و ذلیل اش کنم.
هر چند مادر بزرگم به زن کولی که طالع ام را دید گفت
" لابد عروس عمه اش میشه "
زن کولی نخ قیطانی به انگشت اشاره ام می بست و چشم در چشمم طالع ام را می دید.
" خودش دوره ولی از فامیلهای نزدیکتون هست ! بخت اش همینو میگه.
@shahrzade_dastan
داستان بوسه بر کلون
نوشته توران قربانی صادق
قسمت سوم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بوسه_بر_کلون ۳
پسر عمه پشت رل نشست و از ته داشبورد دو کاست بدون قاب به دستم داد
" قایم کن ؛ گوش می کنی ! "
مادرم نشست. از حرص دندانهایش را کیپ هم کرده بود. لابد نقشه می کشید برگشتیم خانه
چکارم خواهد کرد.
از این که مرا با خودش آورده بود پشیمان بود ...
اما من آقام را داشتم.مهربانترین پدر دنیا را ! به قول مادربزرگم پشتم به کوه گرم بود.
توی آینه نگاه به خودم انداختم . چشم توی چشم شدیم. زرد زرد شده بودم
" کلاس چندمی ؟ "
آنقدر آرام پرسید که بعید می دانستم با صدای موتور ماشین مادرم آن را شنیده باشد
" دهم "
صدای نفس اش را روی شانه هایم حس می کردم.بوی سیگار می داد
آقام هم سیگاری بود. نخ سیگارش را با کبریت توکلی بر می داشت و به حیاط مان می رفت. یا لب حوض و یا روی پله می نشست و با آرامش دود می کرد.
اصلا توی اتاق نمی کشید.
کاش می توانستم به پسر عمه بگویم که سیگار نکشد
به پهلوی مادرم چسبیدم،کف دستم عرق کرده بود.
کاست ها را نمی توانستم قایم کنم . چیز کوچکی که نبود
" گوش میدم بر می گردونم "
بلند گفتم که مادرم هم بشنود تا اگر خواست از دستم بگیرد ؛ بداند که امانت است .مادرم خیره به شیشه جلو آرام گفت
" درس ات واجبتره "
با التماس نگاهش کردم. برنگشت ! چیزی هم نگفت.
طوری سفت و سخت به صندلی چسبیده بود که فکر می کنم ترسیده باشد.
@shahrzade_dastan
بوسه بر کلون
نوشته توران قرباتی صادق
قسمت چهارم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بوسه_بر_کلون ۴
با این که هیچ حسی به او نداشتم ولی از روز بعدش احمقانه به او فکر کردم. نظرم اشتباه در آمده بود.
کوروس و شهیدی ؛ شجاعی گوش می داد .
" دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره...دیگه عاشق شدن ..."
آن شب آقام که از سر کار آمد ؛ مادرم برایش خط و نشان کشید .
" اون خواهرت ؛ اون بچه هاش ؛ خودت تنهایی برو ! بزار تو آرامش باشم"
" تو بردیش به من چه آخه ! "
مادرم کوتاه نمی آمد
" این دختر رو تو اینقدر احساساتی بار آوردی "
" بچه اس خانوم "
بعد آب دهانش را قورت داد و گفت
" اونا هم غریبه نیستن ..."
فهمیدم آقام خانواده اش را خیلی دوست دارد .خوابم برد و دیگر بقیه صحبت هایشان را نشنیدم.
سه چهار روز گذشت .
تا مادرم پایش را از خانه بیرون می گذاشت.کاستها را یکی یکی گوش می کردم . قرار بود آقام آن ها را برگرداند.
دروغ چرا منتظر بودم ببینمش !
هر روز صبح از نبش کوچه شان می گذشتم .
وسط هفته بود که دیدم به دیوار رطوبی حمام ویلا تکیه داده و سیگار می کشد .تا چشمش به من افتاد زود پرت اش کرد و با نوک کفش خاموشش کرد.
بلوز چهارخانه سرخ و سفید کرپ با شلوار سیاه تنش بود .
کنارش چند پسرجوان دیگر هم بودند که سر و گوششان می جنبید. با یکیشان دست داد و راه افتاد.دختر زیاد ظاهر پسندی نبودم ولی انصافا لباسش بهش می آمد. از مقابلشان گذشتم.
@shahrzade_dastan
داستان بوسه بر کلون
نوشته توران قربانی صادق
قسمت پنجم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بوسه_بر_کلون ۵
به خاطر نفوذ گروهکها بین دانش آموزان ؛ که اغلب از خود بچه ها بودند لای کیف و کتاب ، لای موهایمان را می گشتند.
گاهی از توی کیف چند نفر مداد چشم و ماتیک هم پیدا می شد !
چه می دانم کتابهای از رده خارج شده هم در می آوردند . رمانهای زرد هم که غوغا می کرد ، خلاصه به همه چیز گیر می دادند .
اهل هسته و گروهگ بازی نبودم. می ترسیدم .مخصوصا بعد از بمب گذاری هایی که منافقین در اقصی نقاط شهرها انجام داده بودند
مسئولین مدرسه خیلی تذکر می دادند.
به قول آقام ؛ خدا جای حق نشسته بود.
زنگ تفریح حافظه دست روی شانه ام گذاشت و مشکوک پرسید
" صبح اومدم دنبالت مادرت گفت در اومدی ! خبری یه ؟ "
" مثلا چی ؟! "
به دور و بر نگاه کردم. نکند من و پسر عمه را دیده باشد. همیشه با او همراه نبودم .هر وقت عشق اش می کشید می آمد دنبالم با هم به مدرسه می رفتیم. می گفت کلی خواستگار دارد.
" اوه حالا چیه زرد شدی ؟ "
" سر به سرم نزار ! "
زنگ تفریح ساعت بعد توی آینه دستشویی خودم را دقیق نگاه کردم. حسابی تغییر کرده بودم ...
زیر لب می خواندم
" ای زندگی در چشم من ...همچون سرابی .. "
که یهو پرسیدم
" این یکی چیکاره س ؟ "
" سن بالاست ؛ اما تو روستاشون کلی زمین زراعی داره ؛ موندم حالا ! "
حافظه وقتی حرف می زد ، توی صورت آدم نگاه نمی کرد.مطمئن بودم بخش مادی قضیه خواستگارهایش را غلو می کند .نمی شد که همه خر پولها در خونه اونا رو بزنن !
" نکنه بله بگی ! "
@shahrzade_dastan
داستان بوسه بر کلون
نوشته توران قربانی صادق
قسمت ششم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بوسه_بر_کلون ۶
" چه می دونم لابد اونم توده است "
" یعنی چی ؟ "
سطل خالی را از دست سوپور می گیرم و به دست برادرم می دهم
" فعلا اینو بزار سرجاش ؛ دیرمون شد ! "
" خداحافظ مامان "
بیشتر از بیست متر راهمان یکی نیست. او به سمت مسجد می پیچد و من با چرخ داوود به سمت در عقبی بیمارستان شیر و خورشید!
ببینمش حتما می گویم که اصلا سورپرایز نشدم.
هوا ابری است.
چادر را به زحمت روی سرم نگه داشته ام دیوار بیمارستان را که میبینم خاطره ای برایم زنده می شود .حالا اسمش را فاطمی گذاشته اند.
دو سال پیش بود که همین برادرم با زیر شلواری چیت راه راه بالای دیوار بیمارستان نشسته بود و از دست مردم کمکهای بهداشتی شان را می گرفت و آن طرف دیوار به دست کسانی می داد که داشتند زخمی ها را درمان می کردند.
در اصلی سمت خیابان ؛ فقط به روی آمبولانس ها باز بود.
از اول صبح مردم انقلابی به شهربانی هجوم برده و آن جا را به آتش کشیده بودند و در برابر مقاومت شان نیروی انتظامی آن ها را به گلوله بسته بود.
یک روز از پیروزی انقلاب می گذشت ولی مردم اردبیل همینطور شهید می دادند.
این دیوار آجری طویل خاطره آن روز را برایم زنده می کند.
نسیم بادی خنک شروع به وزیدن می کند ،کیف ام را یک وری روی شانه و گردنم می اندازم تا کنترل چادرم را بیشتر داشته باشم.
@shahrzade_dastan
داستان بوسه بر کلون
نوشته توران قربانی صادق
قسمت هفتم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بوسه_بر_کلون ۷
کافی است یکی از دخترها چنین کاغذی را دستم ببینند
همراه چادرم گلوله اش میکنم و از بازرسی رد می شوم .زنگ تفریح یک نظر نگاهش کرده و لای کتابم میگذارم.
پر از شعر و طرح است که با خودکار قرمز و سیاه کشیده شده ، شاید اگر مسیر مدرسه کمی طولانی بود بیشتر فکر می کردم .هیچ ابراز علاقه ای از خودم نشان نداده ام.
ته دلم نمی خواهم درگیر این چنین مسائلی باشم.
روحیه حساسی دارم. میترسم حرفی بزند که نتوانم مقاومت کنم،به قول فارس ها نمی دانم چه مرگم شده است.
حالم خوب نیست
مثل دوره بلوغ راهنمایی شده ام.
به دخترهایی که پرجنب و جوش در هر زمینه ای فعالیت می کنند غبطه میخورم !
عاشق درس خواندن و نوشتن هستم.
اما مادرم اجازه خواندن کتاب غیر درسی را به من نمیدهد.
زنگ آمار نمیفهمم خانم فصیحی بیچاره چه میگوید .چشمم به باران ریزی هست که آسفالت حیاط مدرسه را می پوشاند و از برگهای تک درخت بید پایین میریزد
لابد تا زنگ آخر دریچه چاهها می گیرد.
" کجایی ؟ "
چتر به دست منتظرم ایستاده است. پر چادرم را خیس گل آلود کرده ام.
انگار که از خواب بیدار شده باشم به خودم می آیم
" بیا ماشین رو اون طرف نگه داشتم میرسونمت ! "
همان تیپ صبح را زده است.
نگاه نمی کند که میایم یا نمی آیم ؛ بدو بدو می رود.
باران همه را توی لاک خودشان فرو برده است. کی چتر را به دستم داده نمیدانم
@shahrzade_dastan
#بوسه_بر_کلون ۸
خدا خدا می کنم کسی توی کوچه نباشد. یکریز حرف می زند ؛ انگار خواسته باشد تکلیف اش را با من یکسره بکند
" ببر خونه مون ! "
ماشین را خیابان ساحلی کنار پل هفت چشمه نگه می دارد. خلوت است کاش می توانستم با باران همنوا شوم. مدرسه راهنمایی ام همین نزدیکی بود
یکبار به خاطر باران شدید آب رود تا روی پل بالا آمده بود ، از طرف شهرداری آمدند و مدرسه مان را تعطیل کردند.
باران هنوز می بارد اما از شدتش کم شده است. برف پاک کن را می زند. سیگاری روشن می کند. نمی پرسد خوشم می آید یا نمی آید. یک چشمم به او و یک چشمم به اطراف است. لال نگاهش می کنم. پک می زند .حرف می زند
" این کوچه رو می بینی ؟ "
" خب ! "
" دو سال به خاطر دختری شب و روزم این جا می گذشت ؛ وقتی رفتم سربازی شوهرش دادن ! اگه دوسم داشت نمی رفت نه ؟! "
نگاهم می کند و دود سیگار را از پهلوی لب اش بیرون می دهد
" وقتی بعد از مدتها دیدمت احساس کردم ..."
" قول داده بود ؟ "
فکرش جایی دیگر است و نمی شنود. شیشه را پایین می کشد و ته سیگار را بیرون پرت می کند
" میبینی اینجای لب ام رو ! "
خط تیره ای روی لب پایینی اش هست.
" دیوانه بودم ؛ یکبار وقتی ندیدمش ؛ خوب یادمه زمستون بود ! رفتم کلون درشونو بوسیدم که لبم چسبید و پوستش جر خورد "
پوزخندی می زند.
باورم نمی شود. قیافه اش به آدمهای احساسی نمی خورد
" چقدر خوب ! "
" خوش ات میاد می دونستم ! "
حرف توی دهانم می گذارد.
نفس عمیقی می کشد و ماشین را روشن می کند و می گازد. از روی چادر خیس ام بخار بلند می شود، از سمت در جلویی بیمارستان و کنار دیوار استادیوم به طرف خانه مان می راند.
دم در پیاده ام می کند. جسور است . لابد فکر همه چیز را کرده است وقتی سریع گاز می دهد و می رود .
چشمم به دیوار می افتد. روی حروف انگلیسی را با رنگ سیاه خط خطی کرده اند و تنها علامت تساوی باقی مانده است
خواهر کوچکم در را باز می کند. سفره ناهار پهن است. آقام هم هست
" سلام.. سلام "
" کجا موندی ؟ "
لباسهای خیس ام را بهانه کرده به سمت زیرزمین می روم...
مادرم آن جا را با گلیم فرش کرده است کمد لباسهایمان با بقچه هایش آن پایین است و کلی خرت و پرت که توی هر خانه ای پیدا می شود.
از ابزار لوله کشی تا آینه شکسته و کپسول گاز اضافی و دبه های عدس و لوبیا ! دو گونی پر از پشم گوسفند پاک نشده که قرار است از آن لحاف تشک جهیزیه ام را بیندازند.
هر چه بر تن ام خیس است را در می آورم. کتابهایم را از کیفم در آورده روی صندوق می چینم.
لبه چند جلدش خیس خورده است.
نامه پسر عمه را آرام باز می کنم ..
می روم چفت پشت در را می اندازم
تند و تند می خوانم
کنار شمع و گل و پروانه پر از دوبیتی است ، نقاشی اش بد نیست و خط اش زیادی مردانه و زاویه دار !
دبیر هنرمان می گفت برای مثال هر چه خطوط کلمات قوس دار و نرم باشد ؛ نگارنده اثر شخصیت اش آرامتر است.
هر چهارگوشه اش نوشته " دوستدار تو m "
نمی توانم نگهش دارم.ببینند آبرویم می رود، تن ام از سرما مورمور می شود.
پیراهن خشک می پوشم و نامه را لای دفتر انشاء می گذارم که با کاغذ کادو و نایلون جلدش کرده ام
" آبجی ناهار ! "
برادرم هست.داد می زنم
"میام الان "
فکری به ذهنم می رسد ، چسب جلد را آرام می کنم و نامه را تا زده آن زیر پنهانش می کنم و دوباره چسب را می چسبانم
" این جا رو چرا بستی ؟ "
" برو اون ور "
" چرا لپ هات قرمزه "
" دیوانه ؛ داشتم لباس عوض می کردم "
بیشتر از آن محل اش نمی گذارم و می روم بالا !
آقام هیچ نگفت. لباس پوشید و نگاه معناداری به مادر و مادربزرگم کرد و رفت.
معلوم بود جای مشخصی می رود.
سر در گریبان به زیرزمین پناه بردم ! خاله هم با من آمد،سابقه نداشت این همه ساعت بمانند. از آقام خجالت می کشیدم.انگار گناه کبیره ای مرتکب شده باشم.
تقصیری نداشتم او دنبالم آمده بود. کتابهایم را جمع کرده روی هم می چینم دفتر انشایم را باید از چشم بچه ها دور کنم.جلدش کمی شکم داده است
کتاب و دفتری جلویم می گذارم .درسم بد نیست !نزدیک امتحانات است
خاله ام می پرسد
" حالا واقعا دوست داره ؟ یا سر کاریه "
بنده خدا که مستقیم نگفته مرا دوست دارد. به حساب روز آشنایی مان سه ماه و خرده ای می شود که درگیر است
" خودت که می دونی اینا با مادرت مشکل دارن ؛ یه وقت دیدی عمه ات پسرش رو کوک کرده فرستاده برای ..."
می خواهم بگویم امروز گفت شاید برود جنگ ! اما به قول فارس ها زبان به دهان می گیرم آقام حدس نزده باشد چرا دیر آمدم ، خاله نمی داند امروز سوار ماشینش بودم. باز یاد وراجی هایش می افتم که بوی عقده دارد
" صاحب این ماشین رفته منطقه ؛ با هم خیلی دوستیم ؛ گفتم عزیز نرو بزار تکلیف من روشن بشه با هم میریم اما اون رفت ! می بینی اینم از دوست جون جونی ! "
ادبیات صحبت کردنش را دوست ندارم
" ولی ماشینش پیش شماست.
@shahrzade_dastan
#بوسه_بر_کلون ۹
دو ساعت طول نکشید که عمه و شوهرش آمدند. آقام با آن ها نبود
ولوله ای به جان خانه افتاد ، بچه ها را فرستادند زیرزمین پیش من که چپ چپ نگاهم می کردند
خاله قوری بزرگ روفی را آب ریخت و جوشاند.
هم مادر بزرگم و هم شوهر عمه سیگار می کشیدند و پشت بندش چایی تازه دم می خوردند.
یک جوری احساس می کردم برای بله برون آمده اند !اول احوالپرسی و تعارف کردند و بعد حرفهای جدی زدند ، چهار پله زیر زمین را هی بالا و پایین می رفتم. گوشم به آن ها بود ، اما بیشتر حرفهایشان را خوب نمی شنیدم!هر چه بود در باره من بود و پسر عمه ! منطقی تر از مادر بزرگم نمی شناختم
" به اونایی که اینا رو با هم دیدن گفتم نوه ام مزاحم داره پدرش به خواهرزاده اش سپرده دخترشو ببره مدرسه اش ! "
صدای خنده غرور عمه می آید
" به ما که حرفی نزده "
زانوهایم سست می شود .نباید زیاد خوش خیال باشم .حالا آقام رو حساب قوم و خویشی رفته گلایه کرده که بیشتر دهان مردم را ببندد
" میبینی ! نگفتم ! خاک تو سرت "
" ای بابا ...خاله آخه به من چه "
برادرم وسط حرفمان می پرد
" چی شده آبجی ؟ "
" هیس س س "
" کبری خانوم راستش پسر من ...انگشتر بیاریم که...برادر بزرگتر هنوز مجرد...دختر شما هم داره درس..."
" دختر چشم و ابرو نیاد پسر غلط می کنه..."
از عمه انتظار نداشتم .
دیگر نمی خواهم بقیه حرفهایشان را بشنوم. مادرم بلد بود جوابشان را بدهد اما به احترام مادرش چیزی نگفت. امیدوار بود مرا سر عقل بیاورد. کم خواستگار نداشتم ، به قول خودش هر مهمانی یا عروسی و حتی روضه که دخترم برود یکی دو تا خواستگار را حتما دارد
هوا تاریک شده است. آقام هنوز برنگشته ؛ آینه شکسته را برمی دارم و زل می زنم به صورتم ! چشمهایم به اشک می نشیند
" از خداشون هم باشه دختر به این چشم .."
می زنم زیر گریه !
" نشونش میدم پسره ..."
چند روز کم محلی ام می کنند حتی کوچکترها !
شده ام عین گوسفندی که بره اش توی دلش سقط شده است و کسی نمی داند. از دست عمه عصبانی هستم که مرا قضاوت کرده است.
نه حافظه نه ترانه پر شر و شور نمی توانند از زیر زبانم حرف بکشند که چه مرگم شده هست ! حسابی به هم ریخته ام .بهشان چه بگویم، بگویم که مرا با پسر عمه دیده اند و به گوش خانواده ام رسانده اند ؛ خانواده پسر عمه حاضر نشدند پا پیش بگذارند ؛ جواب نامه اول را نداده دومی را می نویسد
گرمای دست نامحرم اش حس های عجیبی را در وجودم بیدار کرده است.
آن روز توی ماشین گفت
" چایی می ریختی موهاتو دیدم خیلی قشنگ بودن ! هنوز داریشون ؟ "
خنده ام می گیرد مگر چقدر از آشنایی مان گذشته است
خم شد و نگاهم کرد.
بی مقدمه دستم به سمت سرم رفت. با کش جوراب ؛ دم اسبی بسته بودمش
" آره باز باشه تا اینجام می افته "
شانه ام را نشانش دادم
" ببینم "
دستم را از زیر چادر و روسری لای موهایم بردم و کش را که چند رشته مویم بهش چسبیده بود بیرون آوردم جلوی فرمان کنار کیلومتر شمار گذاشتم.
می گفت تمام روز کش را به مچ دستش انداخته و از بس نوازشش کرده که مادرش فهمیده یک خبرهایی هست
دو دل هستم !
شعورم قد نمی دهد که بفهمم اولین اولویت زندگیمان این است که بگذاریم جنگ تمام شود و به این بچه بازیها ...یا به قول ترانه که یک حدس هایی زده ؛ در حالی که نیشگونی از بازویم می گیرد می گوید
" خاک تو سرت حالا چه وقت عشق وعاشقی یه"
شیطنت کرده و می گوید
" براش شرط بزار ؛ بگو بره جنگ ؛ دیوانه درس ات رو بخون ؛ احمق نشو "
پس بچه های مدرسه هم می دانند و می میرند برای همچین اتفاق هایی که طرفین به هم برسند یا نرسند.
قصه ها می سازند که خدا می داند
" سربازی رو به زور رفته ؛ بره جنگ ؟ "
از خشونت بدم می آید. حالا به خاطر هر چیزی که اتفاق بیفتد . انگار چشمهایم کور شده است و آینده را نمی بینم .نه توجیه خاله و نه مراقبت مادر و نه عشق آقام ؛ سر عقلم نمی آورد . هر چند دهان مردم را مادر بزرگم بسته است. اما ما از کوچکترین زمان برای هم صحبتی استفاده می کنیم .
او برای امتحان کردنم یکی را که با بر و رو تر است دنبالم می فرستد که بفهمد چقدر به ظاهر اهمیت می دهم.
من نمی خواهم اسمم یک جور دیگر سر زبان ها بیفتد که بگویند دختر فلانی هر روز با یک پسر رابطه دارد. من تشنه محبت نیستم. اینجور دخترها را هم خوب می شناسم
آبروی آقام برایم همه چیز است.
@shahrzade_dastan
#بوسه_بر_کلون ۱۰
نوشته از چه بدش می آید از چه خوش اش ! زن توی خانه را دوست دارد ! هی مادرش را مثال می زند که از اول صبح تا دیر وقت مشغول سر و سامان دادن به زندگیشان است.
توی یکی از نامه هایش می خوانم کتابخوان حرفه ای هست و به موسیقی اهمیت می دهد. دلم ضعف می رود
حتی اسم چند جلد کتاب زرد را هم نوشته است که ژانر عاشقانه دارد.
توی جوابش نمی نویسم که این کتابها ارزش خواندن ندارند و بهتر است شاهکارهای جهانی را بخواند. به قول خانم معلم ادبیات مان که زنگ انشا می گفت
" برای نوشتن این آثار عرق ریخته شده است ؛ این چرت و پرت ها چیه می خونین ؟ کافیه عضو کتابخونه بشین ، بگیرین و بخونین "
ننوشتم من هم فیلم بین خوبی هستم. مخصوصا فیلم خارجی که مایکل داگلاس بازیگرش باشد.یا فیلم پاتیزانی که قطاری در حال حرکت داشته باشد. سوت بکشد و دود بالا بدهد.
نمی نویسم که مادرم اجازه خواندن یک سطر کتاب غیر درسی را به من نمی دهد و بریده روزنامه که سبزی خوردن به آن می پیچند را پاک می کنم و دزدکی می خوانم.
آقام هم که موقع رسیدن به جاهای رمانتیک فیلم ؛ کانال عوض می کند. دوست ندارم چیزی از خواسته هایم را برایش توضیح بدهم از بس خودش حرف دارد بزند.
شاید قسمت هم نشدیم!
چرا دل چرکین اش بکنم
چند روز است پیدایش نیست.
دلم شور می زند. حواسم به درس نمی رود.حفظیات ام افتضاح است. بعید می دانم یکسر قبول بشوم. با این حال کتاب به دست توی حیاط قدم می زنم تا توی کله ام فرو برود. مادرم زیر چشمی نگاهم می کند.
ساعت رفتن مان به مدرسه معلوم است ولی آمدنمان نه !
ترانه تقلب می رساند. قد بلند و سبزه است. حرکاتش بیشتر پسرانه است. اما زیباست. بیشتر با ماهرخ می گردد که کلاس دوم راهنمایی همکلاسم بود. زنگ تفریح زینب می شد و ترانه ترکی می خواند و حالا بچه مثبت شده و مقنعه اش را تا روی ابروهای پر کلاغی اش پایین می کشد.
آقای موذن زاده الله اکبر را نگفته می پرد سالن پایین که نمازخانه اش کرده اند و نماز اول وقت می خواند.
حافظه پشت سرشان غیبت می کند
" عمدا اینجوری حزب اله بازی در میارن ! "
ترانه هنوز شلوار لی پاچه گشاد zeko و کتانی دانلوپ می پوشد. فرز است
" به نظرم عضو یه گروهی یه "
" به ما چه آخه ! "
" خوندی حالا تنبل ؟ "
انگشت به گیجگاهم می زنم و می گویم
" نمیره ! "
شیطان گولم می زند سر راه مدرسه راهم را کج کنم بروم خانه عمه تا بفهمم این چند وقت کجاست. اما می ترسم مادرم یکی از بچه ها را برایم بپا گذاشته باشد.
عادت است ؛ دوست داشتن است ؛ چه هست نمی دانم. از میدان مجسمه تا چهارراه چشمم او را می گردد. دنبال پیکان دوستش و نیسان پدرش هم می گردم.
یک آن به ذهنم می رسد لابد دوستش از جنگ برگشته و ماشین را پس گرفته است.
جمعه از راه می رسد
تعطیل است و همه خانه اند. آقام آب حوض را خالی کرده و مادرم به جلبک هایش سیم می کشد. لجن سبزی توی پاشویه راه می افتد. حالشان خوش است. فکر می کنم آقام دارد سر مادرم را شیره می مالد که اجازه بگیرد برود جنگ ! خیلی از مردهای محله رفته اند. دیشب شنیدم که می گفت
" بلاخره از اداره که می فرستن، بزاری حالا برم نزدیک عید پیش تون هستم"
" ندیدی خدا بیامرز آقا نعمت رو ! زن بدبخت اش با اون همه بچه قد و نیم چیکار کنه "
آقام صدایش را پایین می آورد
" شبمون رو خراب نکن دیگه ! "
" ول کن ااا میگم ول ل ل"
نمی توانم دستی به صورتم ببرم پسر عمه گفته است چشمهای قشنگی دارم ، گیس هایم را ساده می بافم. روسری قهوه ای می پوشم. روز آخر است چیزی نمی گویند...
حافظه زودتر از موعد مقرر به دنبالم می آید. از گوشه بربری یک تکه می کنم و صبحانه نخورده می روم.
از دینی فقط قصه های انبیاء را دوست دارم ! آخرین روز امتحانات است.
هیچ کدام کیف برنداشته ایم . حافظه نو نوار پوشیده است.
جرئت نکردم به مادرم بگویم می خواهم شلوار دم پا بپوشم ، دلم برای لباسهای رنگی قدیمی تنگ شده است. سیاه ؛ سرمه ای ؛ قهوه ای سوخته ! لباس فرم فقط همین رنگهاست
" روسری چقدر بهت میاد "
" تو هم که خوشگل کردی ! خبری یه "
" کی میاد منو بگیره ! "
با دست قد و قواره اش را نشان می دهد.
" این بقال سر کوچه ما بدک نیست ها ! "
" نه خیر انگار برای تو خبری یه ! "
" شوخی کردم جون تو ؛ بریم "
کتاب را آنقدر لوله کرده ام که دیگر صاف نمی شود
" خوندی ؟ "
" یه کم ! "
" می خوای ازت بپرسم ؟ "
" بیکاری آقای صلواتی ! "
اسم معلم مان است. گفته هر کس نمره بالای پانزده بیاورد تابستان یک ترم رایگان تنیس روی میز آموزش می دهد.
همه زورش را می زند. آن هایی هم که ریاضی و زبان شان بیست است به تکاپو افتاده اند که دینی را هم خوب یاد بگیرند.
شماره صندلی من طبقه بالاست
@shahrzade_dastan
#بوسه_بر_کلون ۱۱
یک دقیقه طول نمی کشد که بوی سیگار تا مغزاستخوانم فرو می رود. زبانم خشک است
" چرا زدی ؟ "
ابرو بالا داده و می پرسد
" بد شدم ؛ نمی پسندی ؟ "
جوابش یک جورهایی نیش دارد. می خواهم بگویم ذهن های بد را دوست ندارم. آدمها ظاهرشان به ذهن شان نمی خورد و همینطور صدایشان !
هیچ نمی گویم !
انگار باید دست به قلم شوم و جواب نامه هایش را بنویسم که بداند من هم یک چیزهایی حالی ام هست و خوب نمی توانم بیان کنم.
تند میراند ،خیابان ها خلوت است.
ایستگاه سرعین و میدان تاج را رد می کند. خبری از مینی بوسهای آبگرم سرعین که از اول صبح روز تعطیل مسافرها را می برند و عصر برمی گردانند نیست
شهر خلوت است. می افتد به جاده تبریز !
نمی دانم چرا هیچ ترسی به وجودم نیست. اسمم با او بر سر زبانها افتاده است. امتحان را بیخیال شده ام !
داخل شهر که ما را با هم دیده اند. بیرون هم ببینند مهم نیست
" یه نوار بزار ! "
فرمان را دو دستی چسبیده و می گرداند زیر لب ترانه ای غمگین زمزمه می کند. داشبورد را باز می کنم
بازار شام است. از لابلای کلی نوار تفلون ؛ پیچ و مهره ؛ دستمال چرک ؛ آدامس و یک چراغ قوه کوچک و مهر نماز ؛ کاستی را بیرون می کشم. رویش هیچ عکس و نوشته ای نیست
" خودت بزار "
قبل از این که صدای نوار در بیاید پیچی را به راست می چرخاند
" تو اون کوه بلندی
که سر تا پا غرور..."
ذوق می کنم
" اوه خدای من خانوم گوگوش ! "
چادرم روی شانه ام می لغزد. رهایش می کنم .گوش می خوابانم. آقام بعد از رفتن شاه همه کاست هایمان را شکست و دور انداخت.
انگار که خوشحالی ام شادش کرده باشد کف دستش را روی بوق می گذارد.صدای بیب بیب ؛ بیبیب بیب جاده را پر می کند
" یادم بود آ چی دوست داشتی ! "
این را با غرور می گوید
" مرسی "
می خندد. بر می گردد.
به چشم مشتری نگاهم می کند. کچلی هم بهش می آید !با آقاش مو نمی زند. نزدیک تابستان خیلی ها می زنند
" اوه ه ه مررررس سی ! آره میگن می ارزه به چند تا ..."
زیگزاگ می راند. جاده خلوت است
همه چیز یادم می رود. از کنار شام اسبی رد می شویم.اسم روستا قصه مادربزرگم را به یادم می آورد.
" میگن واسه جنگ با امام از این جا اسب بردن کربلا "
اما من باور نمی کنم. عراق کجا ؛ اردبیل کجا !
رودخانه الماس پیدا می شود. خانواده ها بساط تفریح شان را کپه کپه پهن کرده اند.
نزدیک عید آقام وانت اداره را قرض می گیرد و هر چه فرش ، گلیم توی خانه هست را برمی داریم و برای شستن به این جا می آوریم. ناهارمان هم می آوریم . کیف بچه ها آن روز حسابی کوک می شود
" گئیب گولی تومانی سکینه دایی قیزی ..." ۱
با لهجه ؛ شیرین تر می خواند
" چه خبره این جا ! "
" انگار نه انگار که اون ور مملکت جنگه "
دلشوره می گیرم. نکند می خواهد برود جنگ ؛ که حرفش را پیش می کشد.
از حس و حال می افتم
" شنیدم دایی هم میخواد بره جبهه ! "
" خدا نکنه "
بغض می کنم. برمی گردم و بیرون سمت خودم را نگاه می کنم.اشکم زود در می آید. به آقام حساسم. دوست ندارم برود
" آب هست ؟ "
" چی ؟ "
" آ آ آ ب ب "
انگار حال خرابم را می فهمد
" نگفتم ناراحت بشی این روزها همه میرن "
ماشین را خاکی جاده می کشد و ترمز می زند. از پشت ؛ چهار لیتری را برمی دارد و به دستم می دهد. بوی بنزین می دهد. تا یک قلپ بخورم دور و اطراف را دید می زند. با گوشه روسری ام نم چشمم را می گیرم
" بشینیم این جا ؟ "
@shahrzade_dastan