اکنون که این نوشته را تمام میکنم به زور تمایل خود را برای ادامه میگیرم. این چهرهها محو میشوند. اما یک چهره مثل نوری آسمانی بر من میتابد. سرم را برمیگردانم و او را با آن آرانس زیبایش کنار خودم میبینم. شعله چراغ کم شده است و من شب تا دیروقت در حال نوشتن بودهام. آه آگنس آه روح امید من. امید آنکه چهره تو هنگامی که من زندگیام را به پایان میرسانم کنارم باشد. امید آنکه هنگامی که واقعیتها مثل سایههایی که اینک دارم از آنها جدا میشوم از جلوی دیدگانم محو میشوند. تو را که به آسمان اشاره میکنی در کنار خود داشته باشم.
ادامه دارد...
@shahrzade_dastan
ایران بانو_، پری آخته.m4a
5.56M
داستان کوتاه ایران بانو
نوشته پری آخته
اجرا فرانک انصاری
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته زهره کارگر
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
وقتی چشمانش را باز کرد نگاهش به مرد غول پیکری افتاد که مقابلش ایستاده بود. هنوز سرش گیج بود. چندباری چشمانش را بازوبسته کرد چراکه فکر میکرد توهم زده است ولی فهمید که این آدم واقعی است. با چشم صورت وهیکلیش را برانداز کرد؛ صورت کوچک، با سبیلهای خرمن مانندش، تا بناگوشش رسیده بودند، چشمانی ریز که چیزی نمانده بود ابروهایش جلوی دیدش را بگیرد، دماغ پهن وگوشتی اش، همه اینها در زمینه ای سبزه رنگ قرار گرفته بودند. شانه های پهن وبازوهای برآمده اش نشان از هیکل ورزیده اش میداد. با دیدن این غول چراغ جادو نادر، ته مانده ی امیدش را از دست داد. مطمئن بود که از این خرابه زنده بیرون نمیرود. نادر با بی رمقی چشمانش را روی هم گذاشت ونفسش را رها کرد وآهسته زیر لب گفت: هرچه بادا باد...
در این لحظه دستی را احساس کرد که شانه اش را تکان میداد. بلافاصله چشمش را باز کرد، مرد غول پیکر در کنارش نشسته بود ولبخند میزد. نادر از ترس زهر ترک شده بود، ذهن وزبانش قفل شده بودند. مرد غول پیکر دستش را سمت جیبش برد و قفسه ی سینه ی نادر از ترس تا چانه اش می آمد. چیزی نمانده بود که ایست قلبی کند. صدایی از بیرون خرابه به گوش نادر رسید: میرسالار، میر سالار...
@shahrzade_dastan
این صدا نزدیک ونزدیک تر میشد و نادر به مرگ نزدیک تر. پیرمردی با موهای سفید وچهره ای درخشان وارد خرابه شد، نادر را که دید دو دستی زد روی سرش و گفت: میرسالار تو او رو زدی؟؟
میرسالار بلند بلند میخندید و دستش را در دهانش میکرد و کلاهش را برمی داشت و دوباره روی سرش میگذاشت و بلند بلند می خندید.
پیرمرد کنارش نشست و نادر نفسش را رها کرد، خیالش راحت شد، میرسالار قاتل نبود او فقط ظاهرش غلط انداز بود و عقلش اندازه کودک . پیرمرد زیر بازوهای نادر را گرفت واورا به خانه برد.
@shahrzade_dastan
معرفی کتاب📚
📚 جنگ چهره زنانه ندارد
نوشته سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ
❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
داستان زنهایی که در ارتش شوروی در جنگ جهانی دوم جنگیدند.
نوشته ی کتاب خواننده را خیلی در گیر می کند.
دخترا پشت فرمون تراکتور
دخترا پشت سکان هواپیما حالا این جا عشق رو هم اضافه کنید من حتی تصور نمی کردم که چه جوری با هم کشته میشیم.
میگن آدم تو جنگ نصفش انسانه.نصف دبگش حیوون ! این حقیقت داره.
البته من وقتی لباس کارهای سوخته،دستا و صورت های سوخته رو دیدم...من..عجیبه،ولی...اشکهام رو از دست دادم...استعداد اشک ریختن رو...این غریزه ی زنانه رو...
مرور خاطرات وحشتناکه،ولی مرور نکردن خاطرات از اون وحشتناک تر،
لباس می شستم...تمام طول جنگ دستم لگن بود.
پیرهن نظامی می آوردن آستین نداشت و یه سوراخ گنده رو سینش بود.شلوار می آوردن بدون لنگه....
جنگ زمان رو می کُشه.زندگس زنانه در جنگ ممکن نیست.تقریبا ممنوعه.
🍀ارسالی دوست عزیز شهرزادی خانم رویا علیزاده
@shahrzade_dastan
عشق یعنی این دلم شیدای توست
عشق یعنی جان من درراه توست
عشق یعنی راه رفتن بانیاز
عشق یعنی عاشقی کردن سزاست
عشق یعنی پروازرااموختن
درهوای عاشقی جان سوختن
عشق یعنی این دلم ماوای توست
جان وقلب وروح وجسمم یادتوست
عشق یعنی شب به یادت تاسحر
اه سوزانی برارم تا فلک
عشق یعنی تو، ای خدای مهربان
درپی عشقت مراسوزوفغان*
ارسالی دوست عزیز شاعرمان:
شبنم ابراهیمی ( بهار)
@shahrzade_dastan
توصیف در داستان
قسمت دوم
❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄
در داستانها معمولا دو جور توصیف صورت میگیرد: یکی توصیفی واقعی و عینی و دیگری توصیف غیر ووقعی یا اکسپرسیونیستی.
در توصیف واقعی آنچه وجود دارد عینا و بدون دخالت چیز دیگری برای خواننده توصیف میشود. اما گاهی شرایط روحی یا جسمی یکی از شخصیتهای داستان طوری است که با دیدن منظرهای میخواهد آن را برای ما وصف کند. شرایط روحی و حسمی او در انتقال آن چیز وصف کردنی دخالت میکند و توصیف از شکل واقعی دور میشود. مثلا غروب افتاب برای بعضی افراد غم انگیز است و این غم در توصیف آنها میآید. یا شخص مریضی که مزه غذا در دهن او بدمزه میشود در حالی که غذا در حالت واقعی خود بدمزه نیست. به این نوع توصیف در داستان توصیف اکسپرسیونیستی میگویند.
آفتاب داشت غروب میکرد. ماهها بود که از سعید خبر نداشتم. زل زده بودم به رنگ نارنجی آفتاب که در حال فرو رفتن در افق بود. قلبم داشت فشرده میشد. من هم روزی این طور داخل قبرم آرام میگیرم. بدون این که حتی سعید از آن باخبر شود. اصلا چه اشکالی دارد که برایم نامه بنویسد و خبر بدهد که مرده است یا زنده. نسیم خنکی تنم را به نوازش میگیرد. آفتاب در حال محو شدن است. از بالکن همسایه صدای نوحه خوانی کسی میآید و اشک از گونههایم به پایین میغلتد...
@shahrzade_dastan
Voice 026.m4a
2.28M
داستان ترلان
نوشته فریبا وفی
قسمت ۵۰
اجرا مژده مهدوی
@shahrzade_dastan