هرچه به آخر پیش نویس اولیه رمانتان نزدیک میشوید لختی مکث کنید و ده نوع پایان دیگر برای رمانتان پیدا کنید. این کار نباید نیم ساعت بیشتر طول بکشد. هرچه این کار را سریع تر انجام دهید بهتر است. بگذارید ذهنتان راحت فکر کند و اصلا در فکر توجیه هریک از آنها نباشید. وقتی فهرست را تهیه کردید اجازه بدهید تخیل شما شروع به پیدا کردن پایانهای احتمالی بکند. آنگاه دوباره سراغ فهرست خود بروید و چهار پایان بندی انتخاب کنید . بعد کمی آنها را عمیق تر کنید. بگذارید آنها کمی پختهتر شوند. بالاخره آن پایان بندی را انتخاب کنید که به نظر مناسب میرسد و چرخش غافلگیرکننده اضافی نیز دارد. دوباره وقت رمان خود بروید و با گذاشتن سرنخهای کوچک در اینجا و آنجای رمان به نحوی این پایان بندی را منطقی کنید. حالا اثر شما پایان بندی چرخشی دارد...
ادامه دارد...
@shahrzade_dastan
تیرهای برگ۴.m4a
3.89M
داستان تیرهای برگ🍃
نوشته عادل قلی پور
قسمت چهارم و آخر
اجرا فرانک انصاری
@shahrzade_dastan
#داستان_زندگی_من
قسمت چهارم
بعد از مدتی متوجه شدم که کانون کلاس داستان نویسی دارد. توی کلاسی که معلمش خانم ثریا خلیق بود بود شرکت کردم. ده نفر بیشتر نبودیم. اوایل قطعه ادبی مینوشتم و با تشویق خانم خلیق روبرو میشدم. بعد از مدتب فهمیدم که داستان خیلی با چیزی که مینویسم فرق دارد. هر چه قدر که میتوانستم از کانون کتاب میگرفتم و میخواندم تا بیشتر یاد بگیرم. بعد از مدتی کلاس تعطیل شد. اما من از رو نرفتم. همچنان داستانهای دست و پا شکستهای مینوشتم. اما کسی نبود که اشکالات کارم را بهم گوشزد کند. توی کانون آدرس پستی آفرینش های ادبی آذربایجان شرقی را بهم دادند و گفتند میتونی داستانت رو بفرستی و ازشون راهنمایی بخواهی. من هم داستانم را برای آفرینش ادبی تبریز فرستادم. آن وقتها اردبیل هنوز استان نشده بود و زیر نظر آذربایجان شرقی بود. بعد از دو ماه انتظار، بالاخره جواب نامهای که نوشته بودم آمد. کسی به نام عبدالمجید نجفی که بعدها فهمیدم نویسنده بزرگی است نشسته بود و داستان من را خوانده و نقد کرده بود. از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم.🥰 از این که کسی بود که من را راهنمایی کند خوشحال بودم. بعد از آن هر دو ماه یک بار برایشان نامه مینوشتم و داستانهایم را برایشان میفرستادم. ایشان هم جواب همه نامههایم را میدادند. هر روز منتظر پستچی بودم که از راه برسد و جواب نامه من را بیاورد. انتظار شیرینی بود. رسیدن نامه و بازکردن نامه و حس انتظار برای رسیدن نامه خیلی برایم شیرین بود. هنوز هم آن نامهها را نگه داشتهام و گاهی به یاد آن روزها نامهها را میخوانم و به آرزوهای کودکیام میخندم. نویسنده شدن برای من یک مسیر بزرگ و یک انتظار شیرین بود.
این مسیر ادامه پیدا کرد تا سن پانزده و شانزده سالگی. هنوز کانون میرفتم و توی کلاس داستان نویسی که مربی جدید به نام خانم مژده طالبی داشت شرکت کردم. همین وقت برای اولین بار توی مسابقه داستان نویسی سراسری کانون شرکت کردم و یکی از برگزیدگان آن شدم. باورم نمیشد. اسم داستانم خوابهای پشت بام بود. قهرمان داستانم پسری بود که میخواست پهلوان بزرگی بشود و برای همین دست به کارهای عجیب و غریبی میزد. من به خاطر این داستان جایزه بردم و داستانم توی کتابی چاپ شد. خوشحالیام پایانی نداشت. از این که داستانم توی کتابی چاپ شده بود، ذوق کرده بودم. توی خیالم خودم را تصور میکردم که دارم برای عدهای کتابم را امضا میکنم. 🖋😎
ادامه دارد..
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
🍀📚قسمت های قبلی #داستان_زندگی_من را از لینک زیر بخوانید👇👇
قسمت اول
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4222
قسمت دوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4520
قسمت سوم
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/4548
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
_کسی که میخواهد گندم درو کند اول باید تخمش را بکارد. جهل تودهها یک مصیبت ملی است. هرکس با جهل مبارزه نکند مجرم است.
_ آدمها میمیرند اما اندیشه ها زنده میمانند. اندیشهها هیچ وقت از بین نمیروند. جاوید باد اندیشهها.
_تنها روح ماست که باقی میماند. باید به فکر روحمان هم باشیم.
_میدانی رفیق شهرت و نیکنامی گنجینهای است محفوظ در گاوصندوقهای دربسته. گنجینهای است که با مرخرفات هر بی سر و پایی از بین نمیرود.
📚اربابها
🖋ماریانو آزوئلا
@shahrzade_dastan
بازگشت به گذشته
قسمت سوم
❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
وقتی خواستید موقع نوشتن در صحنهای از بازگشت به گذشته استفاده کنید از یکی از جزئیان حس برانگیز و قوی استفاده کنید و با آن وارد بازگشت به گذشته بشوید:
وندی به دیوار نگاه کرد و عنکبوت زشت و سیاهی را دید که به طرف تارهایی که مگسی در آن به دام افتاده بود میرفت. پاهای عنکبوت سلانه سلانه جلو میرفت و عنکبوت را به طرف طعمهاش میبرد. درست همان طور که لستر تمام سالهای گذشته به طرف وندی آمده بود.
وندی آن موقع شانزده سالش بود و لستر پسر گندهای بود در دانشگاه. آن روز لستر از کنار کمدهای جاکتابیشان در راهرو داد زد: هی میآیی با هم برویم یک فیلم ببینیم؟
اینجا شما وارد بازگشت به گذشته شدهاید و میتوانید آن را به طور کامل بنویسید.
حالا چطور میتوانید از آن خارج شوید:
با بازگشت مجدد به همان چیز جزئی و احساس برانگیر یعنی دیدن همان عنکبوت . خواننده آن تصویر جزئی و قوی یادش هست و میفهمد که دیگر از بازگشت به گذشته خارج شده است.
لستر دوباره به طرف ماشین رفت. وندی احساس زبونی کرد. عنکبوت به تارها رسید. وندی وقتی بلعیدن مگس را دید حالت تهوع به او دست داد. اما نمیتوانست به یک طرف دیگر نگاه کند.
ادامه دارد...
@shahrzade_dastan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان ترلان
نوشته فریبا وفی
اجرا مقبوله موسوی
قسمت ۵۵
@shahrzade_dastan
بورخس.m4a
9M
معرفی نویسندگان معروف مرد جهان
خورخه لوئیس بورخس
قسمت۳۳
اجرا: توران قربانی صادق
@shahrzade_dastan