به یاد شهید تهرانی مقدم
آرزوی بزرگ
نوشته فرانک انصاری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خبر را که شنید، اشک از چشمهایش جاری شد. یاد دفتر نقاشی اش افتاد. به سمت انباری رفت و دفتر نقاشی را ازبین کلی دفتر بیرون کشید. زیر نور ضعیف انباری ایستاد. دفتر را ورق زد و بعد از چند صفحه به نقاشی پدرش رسید. یاد آن روز افتاده بود.
پدر تازه از ماموریت روسیه آمده و همراه خانواده به حرم رفته بودند. وقت مدرسه بود و کلاس درس. با تعجب از مادرش پرسید: چرا حالا باید بریم مشهد؟ مادرش میگفت: پدر برای حل مشکل کاریاش به امام رضا متوسل شده است. چند روز پشت سر هم به حرم رفتند. روز سوم او با دفتر دستک نقاشی به حرم رفت تا حرم امام و کبوترهایش را نقاشی کند. کنار پدرش نشست که زل زده بود به حرم و چشمهای خیسش را از آن برنمیداشت. داشت کبوترهای امام رضا را میکشید که دور گنبدش پرواز میکردند. یکدفعه پدر، دفتر نقاشیاش را از او گرفت و تکههای مختلف موشکی را در دفترش کشید. بعد از آن زیر لب گفت: ممنونم امام رضا.
اشک توی چشمهای دخترک لغزید. بعدها وقتی پدرش داشت ماجرا را برای مادرش تعریف میکرد از او شنید که میگفت: وقتی رفتم روسیه، روسها موشکی پیشرفته نشونم دادن و با خنده گفتن: شما ایرانیا نمیتونین شبیه اینو بسازین. خیلی جدی بهشون گفتم مطمئن نباشین، چون یه روز میبینین که میسازیم. وقتی اومدم ایران، خیلی تلاش کردم شبیه اون موشک رو بسازم. اما نشد. تا این که متوسل شدم به امام رضا و امام رئوف، طرح موشک رو به ذهنم رسوند .
دخترک دستش را روی موشک نقاشی شده کشید. سرش را از پنجره انباری بیرون برد و به آسمان نگاه کرد. ستاره ها در آسمان ایران چشمک میزدند. اما در آن سوی زمین، موشک های پدرش داشتند از روی قدس میگذشتند و اسرائیل را نشانه میرفتند.
دخترک لبخند زد و با خودش زمزمه کرد: باباجون یه روز موشکهای تو اسرائیل رو نابود میکنه!
دخترک دوست داشت فردا برود سر خاک پدرش و بارها نوشته روی قبر را بخواند که نوشته شده بود: اینجا مزار کسی است که دوست داشت اسرائیل را نابود کند!
#فرانک_انصاری
#انتقام
#وعده_صادق
#شهید_تهرانی_مقدم
❌انتشار بدون نام نویسنده شرعا جایز نیست.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
آشپز
نوشته فرانک انصاری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فرهاد گفته بود: ((برای ناهار آش رشته بپز. مشتریها دوست دارند.))
اما آن روز اصلا دست و دلش برای پختن آش نمیرفت. حالش مثل روزی بود که بدترین خبر زندگیش را شنیده بود: ((خانم شما هیچ وقت نمیتونین بچه دار بشین.))
از روی تخت بلند شده و توی آینه خودش را نگاه کرده بود: چشمهای پف کرده و خسته زل زده بودند به او. انگار چند سال بود که بیدار بود. چشمهایش را توی اتاق گرداند: فرهاد توی قاب عکس روی دیوار نگاهش میکرد. کت و شلوار دامادی به تن داشت و با لبهای پهن به او لبخند میزد. صدایش هنوز توی گوشش بود که میگفت: ((تو همه دنیای منی! ))
هنوز هم نمیتوانست باور کند که این مرد به او خیانت کرده باشد. یاد پیامهای چند وقت پیش غریبهای توی تلفن همراهش افتاد. آن موقع فرهاد توی حمام بود و او بی خبر از او داشت پیامهای تلفنش را میخواند. کسی برایش نوشته بود: ((عشقم، شب منتظرم که بیای بریم سینما. ))
گیرنده پیام نامشخص بود. دستهایش لرزید.
همان لحظه میخواست موبایل را به دیوار بکوبد و از خیانت مردش فریاد بکشد. اما نتوانست. کسی توی گوشش میگفت : ((از کجا معلوم؟ شاید پیام اشتباهی برایش فرستادهان. قصاص قبل از جنایت نکن. تو که میدونی فرهاد همچین مردی نیست که زنها....))
گوشه چشمش گرم شده و چیزی شبیه غرور توی قلبش شکسته بود. با صدای فرهاد موبایل را کنار گذاشته و رفته بود توی هال. با خودش میگفت: زندگیت را دو دستی بگیر.
اما حالا بعد گذشتن چند روز و دیروز با دیدن لکه رژ در پیرهنش، میدانست که دو دست برای نگه داشتن زندگی نصفه نیمهی او کافی نیست. دو دست که نه، باید قلبش او را به زندگی دلگرم میکرد.
به سمت تراس خانه رفت. سبزی آش خرد شده را ریخت توی قابلمه بزرگ روی اجاق گاز توی تراس. کوه بزرگی روی شانهاش سنگینی میکرد. بسته نخود و عدس و لوبیا را از فریزر در آورد و درون قابلمه ریخت. قابلمه را با پارچ تا نصفه پر از آب کرد. بعد نشست به پوست کندن پیاز. پوست پیاز را کند و فکر کرد و فکر کرد که آدمها هم شبیه لایههای پیاز، تو در تو هستند؛ همان قدر پیچیده و تلخ. صدای پدرش توی گوشش پیچید: ((نسرین این پسره اهل زندگی نیست. ولش کن. ظاهر و باطنش یکی نیست. اینو بفهم.))
اما او نمیخواست که قبول کند همه آن حرفها در مورد فرهاد باشد. پسری که با یک نگاه عاشقش شده بود و حالا برای دیدن او هر روز از آن طرف شهر میآمد و به خاطرش با کارفرمایش دعوا میکرد. با این که میدانست ازدواج با فرهاد به بهای عاق کردن پدرش تمام خواهد شد؛ اما دلش میخواست از آن خانه که همه امر و نهیاش میکردند بزند بیرون و با فرهاد زندگی کند. آنقدر روی حرفش پافشاری کرد که بالاخره پدرش رضایت داد. اما روز عقد وقتی هنوز مهمانها نیامده بودند، با عصبانیت گفت: ((دیگر حق نداری بعد ازدواج پایت را توی خانهام بگذاری. ))
اشک به چشمش دوید. پیازها را توی تابه پر از روغن داغ ریخت. پیازها شروع کردند به جلز و ولز.
حالا افتاده بود به تقلا. بعد چند ماه خوشگذرانی تازه فهمیده بود که فرهاد بیکار است و کارفرمایش اخراجش کرده است. هنوز هم نمیخواست که باور کند انتخابش اشتباه است. وقتی گریه پشیمانی فرهاد را دید، دلش برایش سوخت. با خودش گفت: ((مهم اینه که دوستم داره.))
چند هفته بعد وقتی کارد به استخوانش رسید و پولی برای خرید مایحتاج زندگی نیافت، عقلش را به کار انداخت و خودش دست به کار شد. غذای بیرون بر پخت و با اندک تبلیغاتی توی فضای مجازی، به کم فرهاد غذاها را رساند بود دست مشتریها. حالا کارشان گرفته بود. توی کترینگ خانگی کارش شده بود آشپزی و پخت و پز غذا برای مشتریها. فرهاد میرفت دنبال مواد اولیه، سفارش میگرفت و غذاها را تحویل مشتریها میداد.
بوی پیاز سوخته بلند شد. شعله زیر پیازها را خاموش کرد و نشست روی صندلی و خیره شد به قابلمه آشی که در حال پختن بود. با خودش زمزمه کرد: ((زندگی منم ته گرفته.))
قلبش داشت از غصه میترکید. حالا بعد چند سال نمیتوانست به خانه پدرش برگردد. تلفنش را از روی میز توی تراس برداشت و روی شماره تلفنی را که از تلفن فرهاد کش رفته بود، ضربه زد. وقتی زن گوشی را برداشت گفت: ((سلام ببخشید آقای صولتی خونه تشریف دارند؟))
_((نخیر تشریف ندارن. ببخشید شما؟))
سکوت کرد. صدای فرهاد توی گوشش پیچید که به او گفته بود: ((بچه میخوای چیکار زندگیتو بکن زن!))
با صدای سر رفتن آش به خودش آمد. زیر شعله را کم کرد. با ملاقه آش را به هم زد و چشمش به رشتههای روی میز افتاد. دوباره اشک توی چشمش نشست. با خودش زمزمه کرد: ((راست میگفت آقام. آدمها رو نمیشه شناخت! آشپز که دو تا شد، آش یا شور میشه یا بی نمک! ))
بعد ملاقه را روی زمین کوبید و هق هق گریه کرد.
#فرانک_انصاری
#آشپزی
@shahrzade_dastan
شبی از شبها
#چالش_هفته
نوشته فرانک انصاری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
باد سردی شیشه پنجره اتاق را میلرزاند. نگاه خاتون به تک درخت بلند همسایه افتاد که با باد میرقصید. شبیه آدمی بود که داشت برایش دست تکان میداد. لبخند به لبش نشست. اما با صدای گوینده رادیو نگاهش را از درخت گرفت و خیره به رادیو، گوش تیز کرد: ((هموطنان عزیز شب یلدا،بلندترین شب سال مبارک باشه...))
خاتون پیچ رادیو را بست و نگاهی به انارها و هندوانههای قاچ شده داخل سفره ترمه کرد. اناری از داخل ظرف برداشت و در بشقاب گذاشت. زل زد به مهمانهایش که دور تا دور سفره نشسته بودند:
((اصلا تعارف نکنین مادرجان. حمید میدونم تو عاشق هندونهای. حامد تو هم انار بخور که خیلی دوسش داری. آقا محمود برا شما هم لبو پختم. میدونم عین خودم عاشق لبویین.))
_((پسرم چرا تعارف میکنین؟ شما که این طوری نبودین!))
اناری را از بشقاب برداشت: ((اصلا خودم براتون دون میکنم. ))
انار را برید و دانههایش را دان کرده توی کاسه ریخت. یکدفعه نگاه خاتون به دستهای قرمزش افتاد: وقتی پسرهایش را توی قبر میگذاشت؛ همه جای کفنشان خونی بود. درست مثل رنگ دستهای امروزش. با دست خودش آنها را توی قبر گذاشت. دلش خوش بود که بدن شهید نیازی به غسل ندارد. برای آخرین بار نگاهی به چشمهای سیاه و کاکل پریشانشان انداخت. مطمئن بود که دلش هر روز برای آنها تنگ خواهد شد. همسرش آقا محمود بالای سرشان هاج و واج ایستاده بود و آه میکشید. حتی پلک هم نمیزد. همان روز خیال کرد که پیرمرد دق کرده است.
اشکهای خاتون روی پیراهن بلند قهوهاش لغزیدند. خاتون اشک چشمهایش را با گوشه روسری بلند ریشهدارش گرفت و لبخند زد: ((نمیدونم چی رفت تو چشمام. الان خوب میشه.))
آب دماغش را بالا کشید و زل زد به چشمهای سیاه حامد و حمیدش که راه میکشیدند. انگار باز هم مثل آن روزها برای ماندن وقت زیادی نداشتند. آقا محمود مثل روز آخر زل زده بود به سقف و چیزی نمیگفت. خاتون کاسه انارهای دان شده را جلوی قاب عکسهای دور سفرهی ترمه گذاشت. آهی کشید و زیر لب گفت: ((چرا امشب تموم نمیشه؟!))
#فرانک_انصاری
#یلدا
#مادر
@shahrzade_dastan
حالا باید حق انگشتری را هم ادا کنی؟ ببینم اصلا دلشو داری؟
مانده بودم بین دو راهی. با خودم میگفتم: همه چیز زورکی شنیده بودم اما دعای زورکی را نه. کاش انگشتر را قبول نکرده بودم.
صدایش توی گوشم زنگ میزد که میگفت: دعام که من هم برم....
سرم را روی زانوهایم گذاشتم. آن روز بعد مدتها، صبح دلم را به دریا زده و با مامان آمده بودم تا برایش دعا بکنم. قول داده بودم اما نتوانسته بودم به قولم عمل کنم.
دوباره به عکس دست خونی و انگشتر عقیقش زل زدم. انگشتر عمو هنوز توی کیفم بود. دست بردم و انگشتر را از زیپ کوچک داخل کیفم بیرون آوردم. آن را توی قوطی گذاشته و همراهم آورده بودم تا به امام رضا نشانش بدهم و برای عمو دعای شهادت بکنم. اما صاحب انگشتری خودش زودتر از من به مقصد رسیده بود. انگشتر را بوسیدم و زانوهایم را بغل کردم. یکهو صدای عمو از بلندگوهای داخل صحن حرم پخش شد که میگفت: ما ملت شهادتیم. ما ملت امام حسینیم.
گریه امانم نداد.
#فرانک_انصاری
#حاج_قاسم_سلیمانی
#جان_فدا
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته فرانک انصاری
بنبست
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
صورتش هنوز از درد ذق ذق میکرد. با خودش گفت: ردش میمونه!
میدانست ردش نه تنها در صورتش که در روحش هم باقی میماند. آه عمیقی کشید. چمدانش را برداشت و از خانه بیرون زد. آنجا دیگر خانه پدریاش نبود. باید از این خانه دل میکند و برای همیشه به خانه مردی میرفت که نه کاخ طلایی و باشکوه فقط قلبی از عشق و محبت داره و میتونه اونو خوشبخت کنه....
برگها زیر پایش خش خش کردند. خرچ خرچ.... این صدای شکستن قلبش بود:
_ بابا علی با این که چیزی نداره اما میتونه منو خوشبخت کنه. شبها با ماشینش کرایه کشی میونه تا پول کرایه شو در بیاره. اون چیزی نداره. اما روی پای خودش وایساده. چرا به ازدواجش با من رضایت نمیدین؟
طاق ابروهای پدرش بالا رفته بود: دخترهی نمک نشناس. گفتم برو دانشگاه درس بخون آدم شو. آدم نشدی هیچ رفتی یه عوضی رو آوردی میگی میخوای باهاش ازدواج کنی؟
صدایش لرزیده بود. انگشتانش را بازی داده و گفته بود: اما.... اما من دوس....دوسش دارم...
یکباره دست پدرش روی صورتش لغزیده و اشک از چشمهایش سرازیر شده بود: گمشو از خونه من. تا وقتی که با این پسره علاف بی همه چیز رو میخوای دختر من نیستی. من تاجر الدوله رو چه به گداگشنه؟....
ماشینها در پیاده رو بوق زنان روانه بودند. انگار داشتند به عروس و دامادی را برای رفتن به خانهشان همراهی میکردند. اما قلب او در عزای خانهای را گرفته بود که خاطرات کودکی را در خود داشت. با خودش زمزمه کرد: خداحافظ برای همیشه....
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
این روزها نیستید که حقارت اسراییل را ببینید. نیستید که اشکهای شیعه و سنی را در فراقتان ببینید. دنیا برای ما تا ابد یک سیدحسن نصرالله بدهکار است. کاش غم فراقتان تمامی داشت. از آنجا در بهشت برایمان دستی تکان بده تا بدانیم که دعاگویمان هستید. اما بدان ملالی نیست جز دوری شما....
#فرانک_انصاری
#شهید_سیدحسن_نصرالله
#انا_العهد
@shahrzade_dastan
_اوضاع اون پایین چطوره سید؟
●اون طوری که من دیدم اسرائیل فقط چند سال تا نابودی فاصله داره.
_پس راست میگفتی که بنیانش از خانه عنکبوت هم سستتره.
●آره حاجی. باید آماده نماز توی مسجدالاقصی باشیم.
#فرانک_انصاری
بدرود شهید نصرالله🖤🖤🖤
#انا_علی_العهد
@shahrzade_dastan
داستانک عید
نوشته فرانک انصاری
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
زن قربان صدقهاش میرود. لباس نواری قرمز را روی تنش گره میزند: بهت قول میدم دیگه یادم نمیره که مراقب خودم باشم.
عقب عقبی میرود و نگاهش میکند. چشمش به قاب عکس روی دیوار میافتد. زنی توی قاب شانه به شانه مردی ایستاده و لبخند میزند. زل میزند به عکس. چینهای زیر چشمانش بیشتر میشود. دستی به پیرهن سیاه توی تنش میکشد و با خودش میگوید: دیگه وقتش شده!
ماهی قرمز توی تنگ بالا میپرد. لنگ لنگان به سمت میز میرود. ماهی روی میز بالا و پایین می پرد. رومیزی ابریشمی روی میز خیس شده است. ماهی دهنش را باز و بسته میکند. صدای خس خس نفسهای کسی توی گوشش میپیچد. مردی دارد از توی اتاق صدایش میکند. زن گیج ماهی را توی تنگ میاندازد. چشمهایش را میبندد. صاحب صدا میگوید: حلالم کن زهرا. این کرونا حتما من رو میکشه.
اشک گوشه چشمش مینشیند. سرفهاش میگیرد و دستش را تکیه میدهد به میز. خیره میشود به ماهی توی تنگ که توی آب شنا میکند. صدای دهل از توی کوچه پخش میشود توی خانه. سبزه را از روی اپن آشپزخانه برمیدارد و به سمت پنجره میرود. پنجره را که باز میکند، صدای دهل توی اتاق میپیچد و او را میبرد به چهل سال پیش به روز عروسیاش با آقا مرتضی در اولین روز بهار.
زن زل میزند به سبزه و توی خیالش همان تازه عروسی میشود که دارد سبزه سیزده بدر را گره میزند و آرزو میکند.
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
دخترک در نامهای به معلمش نوشته بود: خانم اجازه نان نداریم.
مادر موهای دخترش را نوازش کرد و به سمت قاب عکس روی دیوار برگشت: کاش فقط نان نداشتیم.
#روز_کارگر
#داستانک
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
-1300160768_-1443536430.wav
زمان:
حجم:
71.03M
داستان صوتی
غلطهای اضافی
نوشته فرانک انصاری
اجرا کبری لطیف
به بهانه روز معلم
✅کپی و انتشار بدون لینک کانال ممنوع میباشد.
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
دخترک موشکی را که توی دفترش کشیده بود رنگ قرمز زد. با صدایی که از بیرون بلند شده بود، موشکش را بوسید. بغضش را قورت داد و زیر لب گفت: گفته بودند انتقام بابامو میگیرن!
#داستانک
#انتقام
#مرگ_بر_اسرائیل
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
چای روضه مقابلم بود و صدای نوحه خوان کل خانه را برداشته بود که میخواند: "علی جان، علی جان، علی بی سرم/ ز خونت شده خاک کربلا پر شرر":
صدای علی توی گوشم پیچید: پسرم که به دنیا بیاد خودم میبرمش هییت حسینی بارش میارم.
اشک گوشه چشمهایم غلطید و فکرم رفت پیش یویویی که علی برای پسرمان خریده بود. یویو مقابلم چرخید و و بالا و پایین رفت. موشک اسرائیل همان روز مثل یویو روی سرم آوار شد و از علی همان یویو ماند و پسری که بدون پدر باید به هیئت میرفت...
#چالش_هفته
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan