eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
233 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصیت پردازی در داستان بلند بیشتر از داستان کوتاه صورت می‌پذیرد و تا اندازه‌ای به خصوصیات رمان نزدیک می‌شود. از مشهورترین داستان بلندنویسان خارجی می‌توانیم به لئو تولستوی، فرانتس کافکا، هنری جیمز، ارنست همینگوی و از داستان بلند نویسان ایرانی به صادق هدایت، بزرگ علوی و نادر ابراهیمی اشاره کنیم. رمان رُمان چیزی بین داستان کوتاه و داستان بلند است. تعداد کلمات رمان در حدود 50 هزار کلمه است. در دو قرن گذشته، رمان تبدیل به یکی از مهم‌ترین اشکال ادبی شده‌است. کلمه «رمان» یک واژه فرانسوی است. رمان در معنای مدرن آن، زیرمجموعه داستان طبقه‌بندی می‌شود. گرچه به اشتباه تصور می‌شود که رمان، از داستان بلند بلندتر است. رمان نویسان ایرانی مثل زویا پیرزاد، نادر ابراهیمی، محمود دولت آبادی، علی محمد افغانی و مصطفی مستور را نام ببریم. داستانک داستانک یا داستان کوتاهِ کوتاه داستانی حتی کم حجم‌تر از «داستان کوتاه» است. داستانک نهایتاً باید بتواند در چند خط یا حداکثر یک صفحه نوشته منظور و مفهوم خود را برساند. داستانک برای جذابیت خود باید عنصری غافلگیر کننده یا شوکه کننده داشته باشد یا حاوی شوخی یا نمایش لحظه‌ای باشد. مثلاً به داستانک زیر توجه کنید: وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می‌کرد و می‌سوخت. چشم‌هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده است! او گفت: «آقای فوجیما. شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید». با ضعف پرسیدم: «من کجا هستم؟» آن زن گفت: «در ناگازاکی» @shahrzade_dastan
نوشته لیلا سالی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ترس درچشمان خواهرش او را وادار به این دروغ کرد: "نترس خواهر چیزی نیس اونا اومدن با ما قایم موشک بازی کنند. خواهرش پرسید :«یعنی غیب شدن مامان ،بابا هم جز بازیشونه؟» _آره. @shahrzade_dastan
نوشته ن. قدیرزاد بازمانده 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 همسرش پزشک است و تاحالا باید به خانه برمی گشته.‌اما دیر کرده است. سربازان اسرائیلی، محله را اشغال کرده واسیران را به اردوگاه می بردند. زن مشوش است. تصمیم می گیرد به محل کار همسر رفته تاخبری از او دریافت کند و شاید در مداوای زخمی ها هم بتواند کمکی برساند. بین بد و بدتر،رفتن به همراه فرزندرابه دل می پذیرد.‌او را در آغوش گرفته،ازلای درب خانه،کوچه را خوب ورانداز می کند. بیرون آمده و باهراس و اضطراب،فرزندش را در اغوش می فشارد و دوان دوان ادامه می‌دهد. مانند آهویی است که ازحمله ی شیر ،پناه می برد.‌ _یا خداااا اسراییلی‌ها با تانک و پیاده‌شان نظام آنجا هستند. برگشت میسر نیست. کوچه ی بن بست است و تنها یک راه،فرزندش را به سینه می فشارد و برپله ی بالایی خانه ای نیمه مخروب می گذارد تا از دیدرس، خارج باشد. وخودش برای گذشتن از پیاده روی خیابان،وگریز از دست دشمن،حرکت می کند. _ایست...ایست... توجهی نمی کند‌ و شلیک‌های پیاپی زن را بر زمین میزند. درحالی‌که درخون غلطیده و با مرگ دست وپنجه نرم می کند،می اندیشدکه: آیا،تنها بازمانده ی خانواده اش،زنده می ماند؟ فرزندش... @shahrzade_dastan
نوشته مهلا سیری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 روز های پایانی تابستان و خورشید خانوم داغ رُخ برنداشت از این بیابان،من درخت سیب تنومندی هستم تحمل و صبرم تموم شد. چشمه ها ، رودخانه ها،حتی برکه هام خشک شدن از شدت گرما. بی صبرانه منتظرم یک قطره آب به من برسد. طاقتم تاب آمد زمین زیر پاهایم تَرَک خوردند شاخه هایم خم شدن، آفتاب سوزناک میخورد به چشم و چالم دیگر جای را نمی بینم. پیر و ناتوان شدم،انتظار میکشم برای آب... خدا می شود رحمتت را بر سر درختان این بیابان بریزی،دیگر نای ندارم... گذشت ،گذشت ،گذشت سال ها،ماها،روزها دیدم رعد و برقی از آن سوی کمر شدت گرفته.. ابر های دست به دست هم رقص کمر آمده اند،آسمان دلش باز برای مادرش تنگ شده. نسیم های خنک از گوشه و کمر این بیابان رد وبدل میشود... با خودش گرد و خاک هارا میاورد بر سر من بیچاره ریخت،بارانی که انتظارش میکشدم فراتر از حد تصورم بود شدت اش آن قدر زیاد تموم رودخانه و چشمه ها خشک ازشون آب سرازیر شد... باران آمد ،جانم به قربانت دیر آمدی، حالا چرا؟ من که تمام سیب هام خشک شده و روی زمین ریخته... باران تا بیست و هشت روز شب و روز میزد آن قدر زد ، تا من را سیراب کرد،سیب هایم رشد کردند و از آن سیب های که چشمک میزند به آدم از شدت سرخی.... 🍎 @shahrzade_dastan
نویسنده: رسول یونان ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ خیابان عوض شده بود، نوازنده‌ی نابینا در پیاده رو بهتر از همیشه ساکسیفون میزد. نئون‌ها در ویترین مغازه‌ها دیگر کسالت بار نبودند. مرد فکر کرد راه خانه‌اش را اشتباه آمده است و گرنه در عرض چند ساعت، خیابان نمی‌توانست این قدر تغییر کند. نگاهی به تابلوی خیابان انداخت. اما دید اسم خیابان همان است که بود. به فکر فرو رفت.... دنیا و این همه زیبایی! باورش نمی‌شد. مرد عاشق شده‌ بود و نمی‌دانست! @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_هفته دوستان شهرزادی سلام. موضوع این هفته ما روضه و چای روضه و اتفاقاتی است که حول آن شکل می‌گ
استکان چای توی دستش بود و بوی عطر گلاب زیر مشامش. روضه‌‌خوان رسیده بود به مشک‌های تشنه و لبهای تشنه کودکان. آن سال با پای لنگش از سفر کربلا جا مانده بود. اشک چشم‌هایش را خیس کرد. فکرش رفت پیش بچه‌های غزه که زیر گلوله‌باران دشمن از تشنگی هلاک می‌شدند. بغض قلنبه شده توی گلویش را قورت داد. چای را توی زیری گذاشت. چادر را روی سرش کشید و زیر لب گفت: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین. بوی عطر چای روضه، داشت او را به کربلا می‌برد. @shahrzade_dastan
نوشته ساره باقری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خم شدم تا از نزدیک به آهوهایی که روی شکم ورقلنبیده سماور زغالی مادربزرگ لمیده بودند نگاه کنم که آب انار از زیر زانویم مثل خون فوران کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁 زیر درخت اناری در دشتی سرسبز کنار سماور زغالی نشسته بودم که ناگهان از دور چشمم به آهویی افتاد که در حال شیر دادن به بچه ش بود. @shahrzade_dastan
(۱) بادکنک بوم م م م م م م م م م ! صدای انفجار که بلند شد یک دسته بادکنک توی آسمان رها شد. مرد بادکنک فروش روی زمین افتاده بود. (۲) قمقمه ماشین آب که آمد سرباز از توی سنگر دوید طرفش قمقمه اش را پر کرد. ماشین خواست برود. سرباز گفت: «یه قمقمه ی دیگه هم بده، ما دو نفریم.» راننده گفت: «اینجا که غیر از تو کسی نیست!» سرباز، بوته ی کوچکی را که کنار سنگرش سبز شده بود، نشانش داد. (۳) رفت و برگشت. شلوارش را پوشید که برود، مادرش گفت صبر کن یه پاچه اش کوتاه شده، درش بیار درستش کنم.» فرانک: گفت: «نمی خواد، دیر میشه.» حالا که برگشته یک پاچه‌اش بلندتر است. مادر نشسته و از زانو کوتاهش میکند. @shahrzade_dastan