eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
93 ویدیو
396 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته سارا کشت‌کار 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 وقتی که کتاب را باز کردم و صفحه را ورق زدم، شرلوک هولمز اسلحه‌اش را روی پیشانی‌ام گذاشت. ترسیده بودم. زل زد به صورتم و گفت: تو! تو اهل تنگستانی؟! با چانه لرزان گفتم: از.. از نسل... ر رئیسعلی دد... دلواری ام. چشم هایش گشادشد و نگاهش دقیق تر. پلک هایم را بستم، تیر بی صدا توی مغزم شلیک شده بود، سرم را بالا گرفتم، سینه ام جلو دادم، با حرکت چشم ها سراپایش را ورانداز کردم و کتاب را بستم. @shahrzade_dastan
ارسالی زهرا منصوری در پاسخ به این سوال که زندگی در کدام کتاب و صحنه را دوست دارید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دلم می‌خواست در صحنه ی کتاب یاسیمین نوشته مودب پور زندگی میکردم. وقتی که هدایت درو باز میکنه و یاسمین رو پشت در میبینه.... وقتی یاسین زار میزنه و از پشیمونیش صحبت میکنه...... وقتی پریشون احوال دنبال یه نشونه از روزهای خوبش میگرده.... دلم میخواست اونجا باشم و از کنار هدایت خشک شده کنار سازش گذر کنم و یاسمین رو بغل بگیرم و در گوشش بگم: تا فردا صبوری کن. قلبش عاشق ترازاین حرفاست که بگذره ازتو.... همین امشب تصمیم به خودکشی نگیر.... این فرصت رو نه به خودت..... بخاطر جبران محبت های این مرد به خودش بده..... نبودتو داغونش کرده اما مرگت نابودش میکنه..... صبور باش.... همین یک روز زندگی..... میاد مثل دامادی هول و خوشحال که دنبال عروسش اومده. @shahrzade_dastan
نوشته کیمیا بهنیا فر
وقتی که کتاب را باز کردم و صفحه را ورق زدم، شرلوک هولمز اسلحه‌اش را روی پیشانی‌ام گذاشت. ترسیده بودم. زل زد به صورتم و گفت: «تو گناهکاری.» در اعماق چشم‌های روشنش همان آرامش همیشگی را می‌دیدم، اما هیجان کشف راز این معما چهره‌اش را مشوش کرده بود. برای چند لحظه نتوانستم از او چشم بردارم، اما وقتی دیدم سردی تفنگ از روی پیشانی‌ام برداشته نمی‌شود، آب دهانم را قورت دادم و چشم‌های متعجبم را به سمت جان واتسون چرخاندم. او هم از روی شگفتی، از جا برخاسته بود و با دهان باز به هولمز خیره شده بود. _ خواهر من کاری نکرده! اسلحه‌‌ت را کنار بگذار! هولمز پوزخند ریزی زد و سرش را به طرف برادرم کج کرد. _ از کجا تا این حد مطمئنی؟ من به او شلیک نمی‌کنم. مجازات جرمی که او مرتکب شده به مرگ حتی نزدیک هم نیست. اما بهتر است تو هم بدانی چه اتفاقی افتاده. جان لب‌هایش را به هم فشرد و جلو آمد. مچ دست کارآگاه بازیگوش را که تفنگش همچنان به سوی سر من نشانه رفته بود گرفت و با خشونت کنار زد. رو به من کرد و گفت: «چه چیزی را باید بدانم؟!» از روی مبل بلند شدم و کتاب را روی دسته‌اش گذاشتم تا بتوانم رو در رو با آن‌ها صحبت کنم، هرچند قامت شرلوک هولمز بسیار بلندتر بود. ابروهایم را بالا بردم و با لبخند گفتم: «از اینکه روی صندلی مورد علاقه‌ات نشستم ناراحت بودی؟» هولمز سرش را به دو طرف تکان داد و آرام خندید. او هم از اینکه کسی این‌طور سر به سرش بگذارد خوشش می‌آمد. اعتماد به نفسم دوباره به وجودم برگشته بود. نگاهی به جان انداختم که با تعجب به منظره خیره شده بود. دستم را آرام روی شانه‌اش زدم و توجه او را جلب کردم. _ ممنون که از من دفاع کردی، ولی خواهر کوچولوی تو حقیقتاً مجرم این پرونده است. چشم‌های جان از قبل هم گشادتر شد. رو به هولمز کرد و با اضطراب گفت: «راست می‌گوید؟ چرا هیچ کدام برای من توضیح نمی‌دهید که چه اتفاقی افتاده؟!» هولمز که دست به سینه ایستاده بود،‌گفت: «طبق رسم همیشگی، خودش باید اعتراف کند.» بعد روی مبل خودش که تا دقایقی پیش من روی آن نشسته بودم آرام گرفت، پا روی پایش انداخت و در تمرکز خاص خودش فرو رفت. دیگر نمی‌توانستم کارم را از برادرم یا کارآگاهی که با او به خوبی آشنا بود پنهان کنم. در حالیکه به زمین چشم دوخته بودم، شروع کردم: «برای کاری به پول احتیاج داشتم؛ یک مبلغ زیاد. به طور اتفاقی،‌ با زنی آشنا شدم که می‌خواست از یک نقاشی اثر ون گوگ یک کپی داشته باشد. نمی‌توانستم در برابر مزدی که پیشنهاد می‌کرد مقاومت کنم. کار را برایش در طول دو هفته کپی کردم. با اصل مو نمی‌زد. نمی‌دانم چطور متوجهش شدی، اما کارآگاه واقعاً تحسین‌برانگیزی وارد زندگی برادرم شده.» هولمز جلوی پوزخند ریزش را نگرفت. مستقیم به من نگاه می‌کرد که به کاری که کرده بودم اعتراف می‌کردم. به طرف جان چرخیدم. _ همیشه می‌دانستی از مهارتم در مسیر اشتباه استفاده خواهم کرد. سرزنشت نمی‌کنم. جان نفسش را محکم بیرون داد. سرش به دو طرف تکان می‌خورد. خودش را آرام کرد و زمزمه کرد: «باورم نمی‌شد آن نقاشی یک کپی باشد.» شرلوک هولمز جواب داد: «از این به بعد بیشتر مواظبش باش. نگذار هنرش به هدر برود.» با عصبانیت همراه با خنده اعتراض کردم: «می‌توانی با خودم صحبت کنی! در ضمن، من هرگز اجازه نمی‌دهم موقعیتی برای خلق یک شاهکار هدر برود. لازم نیست نگران من باشی! نوبت تو است که بگویی از کجا متوجه شدی.» هولمز دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا گرفت. _ استفاده‌ی بهینه از هنر تو به من ربطی ندارد. اما هیچ‌وقت به تو نخواهم گفت که از کجا متوجه اصل نبودن نقاشی شدم. از اینکه چنین اطلاعاتی را مخفی نگه دارم خوشم می‌آید. صورتم را در هم کشیدم و آخرین شانس برای فهمیدنش را از دست دادم. @shahrzade_dastan
نوشته زهرا عاطفی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 وقتی که کتاب را باز کردم و صفحه را ورق زدم،شرلوک هولمز‌ اسلحه اش را روی پیشانی ام گذاشت. زل زد به صورتم و گفت: وقتی این کتاب، اعجاز و فرمول جهان باشه خب منم همون نگهبانِ کتابخونه ای میشم که اسلحه داره! او گفت: گاهی اوقات کتابخانه ها هم گنجینه می شوند اما نه برای سالمندی که نمی‌میرد بلکه برای دختر نوجوانی که شاعر شده! او راست می گفت من تازگی ها شاعر شده بودم و هدف من این بود که رمز هستی را از کتاب جهان به‌ قارت ببرم. و چه خوب،که شرلوک جلو دزدی من را گرفت! و به من یاد داد که دیوان ها با تخیل خود انسان هاست که نوشته می شوند نه غارت از دلِ کاغذِ دیگران... @shahrzade_dastan
نوشته اسماء فرخ زاد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 وقتی که کتاب را باز کردم و صفحه را ورق زدم ، شرلوک هولمز اسلحه اش را روی پیشانی ام گذاشت ، ترسیده بودم زل زد به صورتم و گفت :حتما دلیلی برای این دخالت بیجا دارید ، شاید هم وقت این رسیده است که معما حل شود . کتاب را بستم ، نفسم را بیرون دادم و گفتم: اسلحه کشیدن به روی یک زن جوان هم دلیل میخواهد آقای هولمز ! گفت : اسلحه کشیدن برای یک قاتل ، علتش مشخص است در حال حاضر همه ی مسافر ها به چشم من قاتل هستند ، فکر کردید من کی هستم یک کارآگاه خرفت که فکر میکند دست های ظریف تاب و توان قتل های بزرگ را ندارد ؟؟! نه خیر خانم گاهی همین ظاهر های معصوم می‌توانند دست به یک کار وحشیانه بزنند . بهتر است همین الان از اتاق بیرون بروید سریع بلند شدم خواستم در را باز کنم که گفت : خواهش میکنم نقش کارآگاه را بازی نکنید ، اینجا یک کارآگاه واقعی ایستاده است که میتواند هر معمایی را حل کند . دست هایم هنوز می‌لرزید به زور لبخندی زدم و سریع از اتاق خارج شدم . @shahrzade_dastan
نوشته ملیحه جوریزی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 وقتی که کتاب را باز کردم و صفحه را ورق زدم، شرلوک هولمز اسلحه اش را روی پیشانی ام گذاشت .ترسیده بودم .زل زد به صورتم وگفت: آخر به چنگ افتادی ،دیگر نمی توانی فرار کنی ؟ من که حسابی لرزه به تنم افتاده بود، با دلهره گفتم :مگر من چه کار کرده ام ،که شما با من این گونه رفتار می کنید ؟ شرلوک با لو له ی تفنگ اشاره ای به چشمانم کرد وگفت :مگر قول نداده بودی که دیگر کسی را قضاوت نکنی و به همین راحتی باورهایت را زیر پا نگذاری ؟ من با ناراحتی گفتم : مگر من چه کار کرده ام ؟به چه کسی بد بین بودم ؟ چه کسی را قضاوت کردم ؟شرلوک به عکس دوستم ماریا که روی دیوار اتاقم نسب بود،اشاره ای کردو ادامه داد: این تو نبودی که هفته ی گذشته یک لحظه در ذهنت به او شک کردی که چرا برای خرید همراهی ات نمی کند ؟ وقضاوتش کردی که شاید به زندگی جدیدت حسادت میکند ؟ وتا لحظه ی آخر حتی یک لبخند را از او دریغ کردی ،؟در حالی که او می خواست برای خوشحال کردنت سورپرایز شوی .به همین دلیل به تنهایی به کافه ی اقای ویلیامز رفت تا مراسم تولدت را در آن جا هماهنگ کند. واین تو بودی که خیلی راحت دوستی با او را به دنیا فروختی و ذهنت را مسموم کردی . انسانی هم که ذهنش مسموم هست، دو راه بیشتر ندارد : یا درمان ،به شرطی که دوباره به زندگی قبلی اش باز گردد ودیگر افکارمنفی اش را تکرار نکند،ویا مرگی بیصدا ،به این دلیل که موجب مسمومیت ذهن دیگران نشود .که تو متاسفانه با این روش و طرز فکر ،دومی را انتخاب کردی ،پس باید .. این جا بود که خدا را شکر ،بخت با من یار بود. شرلوک هنوز ,جمله اش را تمام نکرده بود ،که ماریا همراه با مکس و دنیل وارد اتاق شدند.تا بابت تولدم به من تبریک بگویند.این موضوع باعث شد تا من از مرگ حتمی نجات پیدا کنم .چون به سرعت کتاب را بستم و از خجالت با دیدن ماریا خود را در اغوش او انداختم و به داشتنش افتخار کردم.او با تعجب پرسید مانیسا چیزی شده ؟ ومن هم با چشمانی اشکبار ،سرم را تکان دادم که جای نگرانی نیست .ولی با خودم قسم خوردم که دیگرکسی را قضاوت نکنم. @shahrzade_dastan
نوشته مهلا سیری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 روز های پایانی تابستان و خورشید خانوم داغ رُخ برنداشت از این بیابان،من درخت سیب تنومندی هستم تحمل و صبرم تموم شد. چشمه ها ، رودخانه ها،حتی برکه هام خشک شدن از شدت گرما. بی صبرانه منتظرم یک قطره آب به من برسد. طاقتم تاب آمد زمین زیر پاهایم تَرَک خوردند شاخه هایم خم شدن، آفتاب سوزناک میخورد به چشم و چالم دیگر جای را نمی بینم. پیر و ناتوان شدم،انتظار میکشم برای آب... خدا می شود رحمتت را بر سر درختان این بیابان بریزی،دیگر نای ندارم... گذشت ،گذشت ،گذشت سال ها،ماها،روزها دیدم رعد و برقی از آن سوی کمر شدت گرفته.. ابر های دست به دست هم رقص کمر آمده اند،آسمان دلش باز برای مادرش تنگ شده. نسیم های خنک از گوشه و کمر این بیابان رد وبدل میشود... با خودش گرد و خاک هارا میاورد بر سر من بیچاره ریخت،بارانی که انتظارش میکشدم فراتر از حد تصورم بود شدت اش آن قدر زیاد تموم رودخانه و چشمه ها خشک ازشون آب سرازیر شد... باران آمد ،جانم به قربانت دیر آمدی، حالا چرا؟ من که تمام سیب هام خشک شده و روی زمین ریخته... باران تا بیست و هشت روز شب و روز میزد آن قدر زد ، تا من را سیراب کرد،سیب هایم رشد کردند و از آن سیب های که چشمک میزند به آدم از شدت سرخی.... 🍎 @shahrzade_dastan
"بهار در خانه" نوشته غاده ( مرضیه قاسمی) ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ به تنها درخت در باغچه نگاه کردم، در کمال تنهایی چقدر جسورانه سبز بود؛ درست مثل مادرم. او هم تنها بود ولی سبزِ سبز ... هر روز صبح خیلی زود از خوابهای پر از گریه اش بیدار می‌شد. روسری گلدارش را دور سرش می‌بست و به سردردهای همیشگی‌اش صبح به خیر می‌گفت. حیاط کوچک خانه مان را می‌شست. غبارها را از روی آینه و شیشه ها پاک می کرد؛ گل های گلدان ها را آب می‌داد و به بلبلی که در قفس می‌خواند، لبخند می زد. مادرم چراغ بود مادرم بهار بود و من نمی دانستم که چراغ هم شبی خاموش می‌شود و بهار فصلیست که می گذرد ... زندگی مادرم مثل زنبیلی کهنه بود که به جز روزمرگی های زنانگی اش چیزی در آن نداشت. و گاهی پدر با دست‌های پر از زور و ظلم ، همان زنبیل را هم از مادرم می‌گرفت و او دیگر هیچ چیز نداشت به جز آرزوی زنده به گور شدن. زیبایی مادر در نگاهِ آینه جامانده بود و چشم های پدرم هرگز آن را ندید و این حسرت، مادر زیبای مرا کشت وقتی بلبل از خواب بیدار شد اما مادر نه... بیچاره مادر! زنی بود که در روزمرگی هایش، دلش کمی زندگی میخواست‌... اما به جای زندگی، زنده به گوری در آشپزخانه نصیب او شد ... باد آمد و شاخه ها را تکان داد؛ برگ سبزی از درخت افتاد. به آسمان نگاه کردم و گریه ی مادرم را در دل ابرها دیدم. قدم هایم را تند کردم. باید قبل از اینکه باران بیاید، از این خانه می‌رفتم ... : ندیده گرفت مرا دیدنت پرم از تماشای نادیدنت!💔 :کلمه ی باران ایهام دارد😉 @shahrzade_dastan
سلام دوستان شهرزادی. با چالشی جدید در خدمت شما عزیزان هستیم. لطفا برای تصویر بالا داستان یا داستانک بنویسید. از پذیرفتن دلنوشته معذوریم. نوشته‌هایی که تا سه شنبه هفته بعد فرستاده می‌شوند در کانال منتشر و نقد خواهند شد. آیدی جهت ارسال داستان @Faran239 @shahrzade_dastan
سلام دوستان شهرزادی. با چالشی جدید در خدمت شما عزیزان هستیم. لطفا برای تصویر بالا داستان یا داستانک بنویسید. از پذیرفتن دلنوشته معذوریم. نوشته‌هایی که تا سه شنبه هفته بعد فرستاده می‌شوند در کانال منتشر و نقد خواهند شد. آیدی جهت ارسال داستان @Faran239 @shahrzade_dastan