#چالش_هفته
#مادر_حس_مادری
#همسر_فداکار
سلام دوستان شهرزادی. فرا رسیدن ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) و هفته زن و روز مادر مبارکباد. با توجه به گرامیداشت این روز، موضوع این هفته چالش، موارد زیر میباشد. لطفا یکی از موضوعات را انتخاب کنید و برای آن داستان یا داستانکی بنویسید. از پذیرفتن دلنوشته و شعر و قطعه ادبی معذوریم. داستانها به نوبت نقد شده و در کانال منتشر میشوند.
_مادر و حس مادری
_همسر فداکار
آیدی ارسال آثار
@Faran239
🍀دوستان توجه داشته باشید، داستانهایی که دیرتر از موعد (سه شنبه) ارسال شوند نقد نخواهند شد.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#مادر_حس_مادری
#همسر_فداکار
سلام دوستان شهرزادی. فرا رسیدن ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) و هفته زن و روز مادر مبارکباد. با توجه به گرامیداشت این روز، موضوع این هفته چالش، موارد زیر میباشد. لطفا یکی از موضوعات را انتخاب کنید و برای آن داستان یا داستانکی بنویسید. از پذیرفتن دلنوشته و شعر و قطعه ادبی معذوریم. داستانها به نوبت نقد شده و در کانال منتشر میشوند.
_مادر و حس مادری
_همسر فداکار
آیدی ارسال آثار
@Faran239
🍀دوستان توجه داشته باشید، داستانهایی که دیرتر از موعد (سه شنبه) ارسال شوند نقد نخواهند شد.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
مادر
نوشته سارا زاهدی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
آن روز هم بی خیال تر از هر روز دیگر بی توجه به آنچه در اطرافم می گذرد کوله ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
عادت نداشتم به این همه شلوغی و بَلبَشوی ذهنی.. این همه بی خیالی مگر از یک مادر برمی آید.آن هم مادر من! اصلا بی خیال همه چیز شده بود و من دیگر او را نمی شناختم.
خیلی وقت نبود که عوض شده بود. دیگر صبح ها به بهانه بدرقه پدر تا جلو در نمی رفت و لقمه نان و پنیرم را هم اگر می گرفت طعم عجیبی داشت . بوی غربت می داد...عشقی نداشتم برای جویدنش.
دلخور بودم درست آن روز، روز تولدم. او همیشه اولین فردِ زندگیم بود که پیش قدم میشد برای تبریک گفتن و حالا سرد و بیروح سرش رو مثل کبک توی گوشی فرو برده بود و با خودش حرف می زد.
دلم می خواست سر از کارش در بیاورم!
نیمه های شب خسته و دلخور کلید را در قفل پیچاندم و بی خیال از دل آشوبه و نگرانی های مادر وارد شدم نشسته بود اما نه بی خیال و بی فکر روی صندلی نشسته بود و پاهایش بی اختیار تکان می خوردند، می لرزیدند و یکباره من را که دید پرید و سیلی محکمی را نثار صورتم کرد.
دردم گرفت سرخ شدم و سرش فریاد کشیدم، دستش را دستی که به صورتم سیلی زده بود در هوا گرفتم و برای اولین بار فحاشی کردم.
دلش شکست اشکهایش ریخت اشکهایی که تا قبل از آنروز اگر می ریختند دلم را به درد می اوردند.ولی آنروز یه جور دیگر بود. رهایش کردم و به چهار دیواری اتاقم پناه بردم.
خیلی سال گذشته است و من خیلی فکر کرده ام از آن روز تا الان ... هشت سال از آن تولد بی در و پیکر گذشت تا علت رفتار مادرم را فهمیدم.
شاید اگر مریض نمیشد و دکترها جوابش نمیکردند شاید اگر آن روزها نامه های عاشقانه پدرم را برای زن همسایه نمیدید شاید اگر دردش را تنهایی بر دوش نمی کشید و کمی نامهربانتر بود شاید مادرم زنده بود.
#مادر_و_حس_مادری
#همسر_فداکار
@shahrzade_dastan
تا این را گفت سنگینی سیلی محکمی را برصورت خوداحساس کرد.
چرخی خورد،احساس کرد دنیا دور سرش می چرخد ودیگر هیچ نفهمید.
وقتی چشم بازکرد دور وبرش شلوغ بود.
همسرش یک گوشه کز کرده بود وسیگار می کشیدبرادر بزرگترش با عصبانیت برسرش دادمی زد.
نمیدانست چه شده است
جاریش ارام اورا نوازش می کرد. خواست بلند شود دید توان ندارد.
بتول خانم ،کمی سرش را بلند کرد وبه زور اب قندی را به او داد.اصلا میلی به خوردن نداشت.
ارام لب زد:« بتول خانم چه خبره!! چرا من خوابیدم زشته بذار بلند بشم.»
واو درحالیکه با چادر اشکهای صورتش را پاک می کرد ،گفت:« حالا باید یه چند روزی بخوابی تاخوب بشی.!»
خوب بشم مگه چمه؟!
بتول من منی کرد و گفت :«اخه میدونی خوردی زمین بچه بارت رفت،فدای سرت دوباره حامله میشی.
ارام زمزمه کرد «بچه ام...»
وبعد جیغی زد ودوباره بیهوش شد.
مدتی گذشت تا حال جسمی وروحیش کمی مثل سابق شود.
حسن دیگر مثل سابق نبود.رفتارش عوض شده بود.
کمتر عصبانی می شد.
صدیق بارها به او گفته بود که ازاین جابروند ولی او زیر بار نمی رفت.
با امدن دو دختر دوقلو،کارش بیشتر شده بود.
این بار برای راضی کردن او برای رفتن دخترها را بهانه می کرد که انها فردا بزرگ می شوند واینجا برای زندگی کردن بااین همه کارگر ومرد غریبه درست نیست.
حسن چیزی نمی گفت ولی معلوم بود اوهم به این موضع اهمیت می دهد.
خودش مقداری پس انداز داشت وطلاهایش هم بود.
به همین خاطر وقتی همسرش بعدازدعوا با برادرش ،قسم خورد ازانجا می رود.
انها راجلوی اوگذاشت.
یک هفته طول کشید تا خانه ای کوچک درهمان حوالی پیدا کردند.
خانه ایراد زیاد داشت ولی برای انها مثل بهشت بود.
خانه ای کاهگلی با دواطاق یک حمام دردالان وتوالتی درپشت بام.
نمی فهمید چرا دستشویی را درپست بام ساخته اند.
خانه نیاز به تعمییر داشت ولی فعلا دستشان تنگ بود.
اسباب هارا با گاری به انجا بردند.
همان روز اطاق انها کرایه داده شد.
ولی تامدتها قبض برق واب را می اوردند که بدهی شماستواو پنهان ازحسن به بانک می رفت وپول انها را میداد.
بااولین بارا ن پاییزی سقف مانند ابکش چکه می کرد.
محبور شدند سفره های پلاستیکی بزرگ زیر سقف نصب کنند.
ودر سال بعد با تعمیر سقف،خدل روشکر مشکل حل شد.
یکسال ازامدن انها به منزل جدید می گذشت.
وارزوی او برای رفتن به حرم اقا امام رضا محقق شد. ونذری که باید ادا می شد.
این اولین سفرانها بعداز پانزده سال بود،پانزده سال زندگی سخت با اتفاقات تلخ وشیرین.
سالهایی که اگر سوادداشت وروزانه آنها را یادداشت می کرد،برای خود شاهنامه ای که نه غم نامه ی پردرد می شد.
اما حالا بخاطر این روزهای خوش ،وتمام شدن سختی ها به پابوسی اقا می رفت وازاوتشکر می کرد.
ازاقای غریبی که مهربانانه به این دختر یتیم وغریب مرحمت کرده ورهایش نکرده بود.
این بود داستان صدیقه دختر یتیم.
#چالش_هفته
#مادر_و_حس_مادری
#همسر_فداکار
@shahrzade_dastan
"بهار در خانه"
نوشته غاده ( مرضیه قاسمی)
#چالش_هفته
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
به تنها درخت در باغچه نگاه کردم، در کمال تنهایی چقدر جسورانه سبز بود؛ درست مثل مادرم. او هم تنها بود ولی سبزِ سبز ...
هر روز صبح خیلی زود از خوابهای پر از گریه اش بیدار میشد. روسری گلدارش را دور سرش میبست و به سردردهای همیشگیاش صبح به خیر میگفت.
حیاط کوچک خانه مان را میشست. غبارها را از روی آینه و شیشه ها پاک می کرد؛ گل های گلدان ها را آب میداد و به بلبلی که در قفس میخواند، لبخند می زد.
مادرم چراغ بود
مادرم بهار بود
و من نمی دانستم که چراغ هم شبی خاموش میشود و بهار فصلیست که می گذرد ...
زندگی مادرم مثل زنبیلی کهنه بود که به جز روزمرگی های زنانگی اش چیزی در آن نداشت.
و گاهی پدر با دستهای پر از زور و ظلم ، همان زنبیل را هم از مادرم میگرفت و او دیگر هیچ چیز نداشت به جز آرزوی زنده به گور شدن.
زیبایی مادر در نگاهِ آینه جامانده بود و چشم های پدرم هرگز آن را ندید و این حسرت، مادر زیبای مرا کشت وقتی بلبل از خواب بیدار شد اما مادر نه...
بیچاره مادر! زنی بود که در روزمرگی هایش، دلش کمی زندگی میخواست... اما به جای زندگی، زنده به گوری در آشپزخانه نصیب او شد ...
باد آمد و شاخه ها را تکان داد؛ برگ سبزی از درخت افتاد.
به آسمان نگاه کردم و گریه ی مادرم را در دل ابرها دیدم.
قدم هایم را تند کردم.
باید قبل از اینکه باران بیاید، از این خانه میرفتم ...
#پن۱: ندیده گرفت مرا دیدنت
پرم از تماشای نادیدنت!💔
#پن۲:کلمه ی باران ایهام دارد😉
#حس_مادری
#همسر_فداکار
@shahrzade_dastan
نمرده که صحیح و سالم ور دلت نشسته. چشمتان روز بد نبیند دوباره نه گذاشت و نه برداشت همان دست استخوانی و کشیده اش را بالا برد و محکم توی گوشم زد از همان هایی که میگویند یکی از من میخوری دهتا از دیوار. اتاق دور سرم چرخید، والا غیرتا ضرب شستش حرف نداشت. مثل داش مشتیها پر زور بودیک دستمال یزدی و یک کلاه لبه دار کم داشت .
غرید که حرف دهنت را بفهم، یه دور از جانی بگو، خجالت نمیکشی توی صورت من میگی نمرده، از خداته بمیره.
بهادر بلند شد و دستش را زیر چانه ام گذاشت و کودکانه گفت دردت گرفت؟ وقتی به چشمهای بهادر نگاه کردم دردم از داشتن این مادر که چپ و راست تو ی گوش بچهایش میگذارد بیشتر شد. بغضم را خوردم و گفتم نه.
مادرم دید بد شد دوباره شروع کرد به حرف زدن و خفه کردن عذاب وجدانش که مادر نشدی بفهمی من چه میکشم. بهرام جان دردت به جانم دست من نیست حس مادریست میگوید بزن میزتم میگوید نوازش کن نوازش میکنم.
دردمندانه گفتم مادر حس مادریت مارا دیوانه کرده، ای کاش فقط یکی را میگفت یا بزنی یا نوازش کنی تا ماهم تکلیف خودمان را بدانیم. مادر بلند شد چایی ریخت و با کشمش و خرما جلوی مادر بزرگ برد . روبروی مادر بزرگ نشست و گفت هر چه بود تمام شد بیاید چایی بخورید.
با دلخوری گفتم این که نشد هر وقت بخای بزنی بعد بگی چیزی نشد
مادرم استکان چایی را به لبش نزدیک کرد کمی فوت کرد و یک باره هورتی کشید چای داغ بود و ان را بیرون ریخت و لب زد که سوختم و تا خواست با پر روسری دهانش را پاک کند مادر بزرگ دستش را که دوبرابر دست لاغری مادرم بود در هوا تکان داد و محکم توی گوش مادرم زد. بعد هم مستقیم توی چشمانش نگاه کرد عینکش را روی چشمش حابجا کرد و با دهانی که هیچ دندانی نداشت و با نفسهای بریده بریده گفت مادر حس مادری بود امر کرد الان بزنم تا چای داغ نخوری. خودت که مادری میفهمی چه میگویم.؟
مادرم هاج و واج بود دقیقا مثل وقتهایی که ما هاج و واج بودیم. مادر بزرگم نگاهی به ما انداخت و لبخندی زد، چاییش را برداشت و هورت کشید.
مادرم هنوز گیج بود شاید اتاق دور سرش میچرخید.
#حس_مادری
#همسر_فداکار
@shahrzade_dastan