eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
233 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر نوشته سارا زاهدی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ آن روز هم بی خیال تر از هر روز دیگر بی توجه به آنچه در اطرافم می گذرد کوله ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم. عادت نداشتم به این همه شلوغی و بَلبَشوی ذهنی.. این همه بی خیالی مگر از یک مادر برمی آید.آن هم مادر من! اصلا بی خیال همه چیز شده بود و من دیگر او را نمی شناختم. خیلی وقت نبود که عوض شده بود. دیگر صبح ها به بهانه بدرقه پدر تا جلو در نمی رفت و لقمه نان و پنیرم را هم اگر می گرفت طعم عجیبی داشت . بوی غربت می داد...عشقی نداشتم برای جویدنش. دلخور بودم درست آن روز، روز تولدم. او همیشه اولین فردِ زندگیم بود که پیش قدم میشد برای تبریک گفتن و حالا سرد و بیروح سرش رو مثل کبک توی گوشی فرو برده بود و با خودش حرف می زد. دلم می خواست سر از کارش در بیاورم! نیمه های شب خسته و دلخور کلید را در قفل پیچاندم و بی خیال از دل آشوبه و نگرانی های مادر وارد شدم نشسته بود اما نه بی خیال و بی فکر روی صندلی نشسته بود و پاهایش بی اختیار تکان می خوردند، می لرزیدند و یکباره من را که دید پرید و سیلی محکمی را نثار صورتم کرد. دردم گرفت سرخ شدم و سرش فریاد کشیدم، دستش را دستی که به صورتم سیلی زده بود در هوا گرفتم و برای اولین بار فحاشی کردم. دلش شکست اشکهایش ریخت اشکهایی که تا قبل از آنروز اگر می ریختند دلم را به درد می اوردند.ولی آنروز یه جور دیگر بود. رهایش کردم و به چهار دیواری اتاقم پناه بردم. خیلی سال گذشته است و من خیلی فکر کرده ام از آن روز تا الان ... هشت سال از آن تولد بی در و پیکر گذشت تا علت رفتار مادرم را فهمیدم. شاید اگر مریض نمیشد و دکترها جوابش نمیکردند شاید اگر آن روزها نامه های عاشقانه پدرم را برای زن همسایه نمیدید شاید اگر دردش را تنهایی بر دوش نمی کشید و کمی نامهربانتر بود شاید مادرم زنده بود. @shahrzade_dastan
تا این را گفت سنگینی سیلی محکمی را برصورت خوداحساس کرد. چرخی خورد،احساس کرد دنیا دور سرش می چرخد ودیگر هیچ نفهمید. وقتی چشم بازکرد دور وبرش شلوغ بود. همسرش یک گوشه کز کرده بود وسیگار می کشید‌برادر بزرگترش با عصبانیت برسرش دادمی زد. نمیدانست چه شده است‌ جاریش ارام اورا نوازش می کرد. خواست بلند شود دید توان ندارد. بتول خانم ،کمی سرش را بلند کرد وبه زور اب قندی را به او داد.اصلا میلی به خوردن نداشت. ارام لب زد:« بتول خانم چه خبره!! چرا من خوابیدم زشته بذار بلند بشم.» واو درحالیکه با چادر اشکهای صورتش را پاک می کرد ،گفت:« حالا باید یه چند روزی بخوابی تاخوب بشی.!» خوب بشم مگه چمه؟! بتول من منی کرد و گفت :«اخه میدونی خوردی زمین بچه بارت رفت،فدای سرت دوباره حامله میشی. ارام زمزمه کرد «بچه ام...» وبعد جیغی زد ودوباره بیهوش شد. مدتی گذشت تا حال جسمی وروحیش کمی مثل سابق شود. حسن دیگر مثل سابق نبود.رفتارش عوض شده بود. کمتر عصبانی می شد. صدیق بارها به او گفته بود که ازاین جابروند ولی او زیر بار نمی رفت. با امدن دو دختر دوقلو،کارش بیشتر شده بود. این بار برای راضی کردن او برای رفتن دخترها را بهانه می کرد که انها فردا بزرگ می شوند واینجا برای زندگی کردن بااین همه کارگر ومرد غریبه درست نیست. حسن چیزی نمی گفت ولی معلوم بود اوهم به این موضع اهمیت می دهد. خودش مقداری پس انداز داشت وطلاهایش هم بود. به همین خاطر وقتی همسرش بعدازدعوا با برادرش ،قسم خورد ازانجا می رود. انها راجلوی اوگذاشت. یک هفته طول کشید تا خانه ای کوچک درهمان حوالی پیدا کردند. خانه ایراد زیاد داشت ولی برای انها مثل بهشت بود. خانه ای کاهگلی با دواطاق یک حمام دردالان وتوالتی درپشت بام. نمی فهمید چرا دستشویی را درپست بام ساخته اند. خانه نیاز به تعمییر داشت ولی فعلا دستشان تنگ بود. اسباب هارا با گاری به انجا بردند. همان روز اطاق انها کرایه داده شد. ولی تامدتها قبض برق واب را می اوردند که بدهی شماست‌واو پنهان ازحسن به بانک می رفت وپول انها را میداد. بااولین بارا ن پاییزی سقف مانند ابکش چکه می کرد. محبور شدند سفره های پلاستیکی بزرگ زیر سقف نصب کنند. ودر سال بعد با تعمیر سقف،خدل روشکر مشکل حل شد. یکسال ازامدن انها به منزل جدید می گذشت. وارزوی او برای رفتن به حرم اقا امام رضا محقق شد. ونذری که باید ادا می شد. این اولین سفرانها بعداز پانزده سال بود،پانزده سال زندگی سخت با اتفاقات تلخ وشیرین. سالهایی که اگر سوادداشت وروزانه آنها را یادداشت می کرد،برای خود شاهنامه ای که نه غم نامه ی پردرد می شد. اما حالا بخاطر این روزهای خوش ،وتمام شدن سختی ها به پابوسی اقا می رفت وازاوتشکر می کرد‌. ازاقای غریبی که مهربانانه به این دختر یتیم وغریب مرحمت کرده ورهایش نکرده بود. این بود داستان صدیقه دختر یتیم. @shahrzade_dastan