eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
62 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1983503267.m4a
2.96M
قسمت اول داستان صوتی ترکی_ طنز نوشته و صدای @shahrzade_dastan
1_1983560929.m4a
2.52M
داستان صوتی ترکی قسمت دوم نوشته و صدای @shahrzade_dastan
شاعرانه 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃 🌸 یازیم جانیم یازیم یای دان سووشوب پاییزدان سنه باخیرام آرامیزدا مین بیر اوزون قارانلیق و داها سویوخ گئجه وار دونماسام ؛ اولمه سم اومود سئوگی یه چاتارام گونش گوزلریوه 🌸 @shahrzade_dastan
1_1983612718.m4a
4.66M
داستان صوتی ترکی_ قسمت پایانی نوشته و صدای 🌿🌿🌻🌻🌻🌻🌿🌿 @shahrzade_dastan
درخت هست و سایه اش. پیاده می شوم باز از پشت ماشین پاره گونی ایی می آورد و کنار درخت بی سلیقه می اندازد دلم ضعف دارد. لابد تا حالا بچه ها امتحان داده و به خانه هایشان رفته اند. " ساعت چنده ؟ " " ندارم " خنده ام می گیرد. بر و بر نگاهم می کند و با فاصله کنارم می نشیند دلم قرص می شود زبانش باز می شود از دنیا ؛ از زمین و زمان گله می کند. از این که به هر که گفته دوستم دارد هیچ کس پیش قدم نشده بیاید خواستگاری ام ناراحت است.... قولهایی می دهد " کسی چیزی نمی گوید خانه عمه ات هست " چند ماشین رهگذر برایمان بوق می زنند . می خندد " فکر می کنن نامزدیم " زمان از دستمان در می رود. موقع برگشتن هیچ عجله ای ندارد. در سکوت می راند و گوگوش بقیه ترانه هایش را می خواند ماشین را دم درشان نگه می دارد " من آمده ام وای وای من آمده ام ..." خاموش می کند.ضبط خاموش نمی شود! دگمه ای را به داخل فشار می دهد. کاست تا نصفه بیرون می پرد ، به آن حال رهایش می کند. سویچ را توی جیب شلوارش می گذارد. مثل داماد پیاده شده در را برایم باز می کند ، چادر فرو ریخته ام را شلخته زیر بغلم جمع کرده پیاده می شوم. مثل عروس کنارش می ایستم. کلید انداخته در کوچه را تا نیمه باز می‌کند.قیافه مردانه ای گرفته بلند داد می‌زند. " مامان من دختر دایی رو آوردم " از کنار شانه اش عمه را میبینم که کف ایوان نشسته و پشم می ریسد. ما را که با هم می بیند نیم خیز شده دست بر سرش می کوبد " خاک بر سرت ! بلاخره کار خودتو کردی !! " با این استقبال ته دلم آرزوی لباس عروسی را به گور می برم. تابستان ۹۹ 🍃🍃🍃🍃 ۱_ سکینه پیرهن گل گلی پوشیده.‌‌‌... @shahrzade_dastan
□□□□□□□ سال سگ بود نوشته توران قربانی صادق قسمت ۷ و آخر ❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ به قول مهران مدیری جوج را زدیم و چای آتشی خوردیم . آنقدر خوش می گذشت که زمان از دستمان در رفته بود . بزرگترها به بالش تکیه داده بودند . جوانها پیاده روی تا تپه روبرو را پیشنهاد می دادند که گوشی محمد زنگ زد . پشت گوشی مریم خواهرزاده ام بود که از بیمارستان امام زنگ می زد . حال آقام بد شده بود . آقام که در طول عمرش یک آسپیرین هم نخورده بود چرا باید حالش بد شده باشد . حرف را پیچاندند که ما خواهرها ندانیم چه خاکی بر سرمان شده است . اما نمی شود . بلاخره یک روزی خاک بر سر هر دختری خواهد شد و قطعا آن روز ؛ همان روز شومی هست که پدرش را از دست می دهد و از آن به بعد دیگر مردهای عالم برایش می میرند . محمد پیکان را مثل جت می راند . سبزه و ماهی قرمز عید را بر می دارند و به سمت رودخانه بالیقلو می روند . مادرم یک مشت آجیل توی جیب آقام می ریزد که کنار پل هفت چشمه روی نیمکت بنشینند و بخورند . تا آن وقت سابقه نداشت آقام خودش برای انداختن ماهی و سبزه عید برود . بچه های خواهرم این کار را می کردند . وقتی خانه را ترک می کنند به مادرم می گوید : - بچه ها تا ساعت چهار بر می گردن ؛ منم تو رو میرسونم خونه و خودم میرم خیابون ! به کنار پل می رسند آقام از کارگر شهرداری می پرسد که ماهی ها و سبزه ها را چکار کند . او هم به تانکر آبی اشاره می کند که مردم ماهی ها را داخلش می ریزند . سبزه را هم پشت ماشین زباله شهرداری می اندازد . قدیم اصلا رسممان این نبود . آرزوهایمان را نیت می کردیم و سبزه گره می زدیم و توی آب روان می انداختیم . ماهی قرمز هم نبود . بچه ها از همان ماهی سیاه کوچک رودخانه می گرفتند و به خانه می آوردند و داخل تنگ می انداختند و سیزده بدر دوباره آن ها را به آب رودخانه بر می گرداندند . آقام به مادرم می گوید نباید محیط زیست را آلوده کرد . دقیقا همین را می گوید . مادرم سه سال است نکته نکته حرفهایش را از حفظ است . تا روی نیمکت می نشینند آقام به روبرو خیره شده می گوید : ببین تو رو خدا جای به این باصفایی را ول کرده اند رفته اند فندقلو ! اصلا هیچ کدام نمی دانستند که ما کجا رفته ایم . آقام نفس عمیقی از ته دل می کشد و دوباره به مادرم می گوید : میبینی کربلایی خانوم چه جای باصفایی هست ؟! این بار مادرم جواب می دهد : آره جای خوبی هست کربلایی کاظم ! حتم دارم آقام جایگاه آخرتش را می دیده است . به گفته مادرم آن طرف ساحل رودخانه چند خانواده بساط سیزده بدرشان را پهن کرده بودند و این سمت هم با فاصله زیادی چند خانواده دیگر ! ساعت بین سه و چهار بعد از ظهر بود و احتمالا آن هایی که ناهارشان را خورده بودند استراحت می کردند . یک دفعه مادرم با صدای تالاپی به خودش می آید . میبیند آقام به حالت سجده از نیمکت افتاده است . می گوید انگار پرده ای بین مان بوده که من لحظه افتادنش را ندیدم . صدایش می زند . به رو برش می گرداند . آقام جواب نمی دهد . روح آقام همان دم به آسمان رفته بوده است . مگر آدم بهشت را ببیند زنده می ماند ؟! مادرم داد می زند ..داد می زند ...مردم می آیند ...نمی فهمد کی به اورژانس زنگ می زند ... بیمارستان امام ...مادرم باورش نمی شود ...هیچکس باورش نمی شود ...وقتی کفشهای آقام را پسر خواهرم مهدی کف سالن بیمارستان می اندازد و سرش را به دیوار می کوبد ؛ تازه مادرم می فهمد باید تنهایی به خانه برگردد ! @shahrzade_dastan