یک قاچ کتاب📚📚📚
گردن میکشیدند تا از روی دست هم ببینند. خودشان را فراموش میکردند تا چه برسد به محفوظاتشان. حتی اگر جواب سوال را هم میدانستند باز در میماندند.
میدیدم که این مردان آینده در این کلاس ها و امتحانها آن قدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آن قدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلم است متوجه این چیزها نیست. چون طرف متخاصم است. باید مدیر بود. یعنی کنار گود ایستاد و به این صفبندی هر روزه و هر ماهه ی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقهی دیپلم یا لیسانی یعنی چه!
📚#مدیر_مدرسه
📝#جلال_آل_احمد
@shahrzade_dastan
دو مرده
نوشته جلال آل احمد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می کند می گذشتید، حتماً لاشه ی او را می دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می کردند.
دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند.
اول گونی پاره ای را که به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کنارش نهادند و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جمله های فورمول مانند گزارش، چنین افزود: – یک گونی پاره.
پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف می نوشت:
– یک کبریت آمریکایی نیمه کاره.
– پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه.
– دو ریال و نیم پول.
– یک شناسنامه ی دفترچه ای بدون عکس.
– یک تیغه ی قلم تراش زنگ زده. – همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا کند که آن دیگری همان طور که سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می گشت، گفت:
– و یک شلوار.
یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و … و به این طریق، دفتر زندگی یک آدم را فرو بستند.
نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود. گویا خواب بود.
چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند؛ با زنی که لای در یکی از خانه ها را باز کرده بود، صحبت می کردند. آن زن می گفت: دیشب که می خواسته آب بندازه؛ توی هشتی آن ها قدم می زده و هر چه به او گفته بوده: عمو چی کار داری؟ جواب نداده بوده. بعد که آمده بوده آب را ببندد؛ کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را می شسته و بعد هم که می خواسته کوزه را از سر جو آب کند، دیده بوده که همون جا، مثل این که خوابش برده … همین.
اتوبوسی که از آن خیابان تنگ می خواست بگذرد، مردم را وادار می کرد که از سر راه کنار بروند. عده ای دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر می گرداندند؛ بعضی چشم خود را به هم می گذاشتند و زیر لب چیزی می گفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می کردند؛ گویا می خواستند از مرگ فرار کنند. بعضی هم کوچک ترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا می گذشتند.
ظهر همان روز، یکی دو خیابان آن طرف تر، نعش یک آدم دیگر را روی دوش می بردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت کنندگان به قدری می رفتند که انگار کوه احد را به دوش داشتند. شاید ثواب های میت بود و شاید پول های او که به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعان در آمده بود و میت را سنگین به جلو می برد. جمعیت شانه به شانه لای هم وول می زدند . بی شک اگر مرده ثواب کار بود و اگر ملائکه ای چند، از عالم اعلی به تشییع او فرمان یافته بودند؛ جز این که قدم بر سر مردم دیگر بگذارند، چاره ای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.
دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته کنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان گفت:
– چندتا بچه داره؟ – دیگری جواب داد:
– ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.
– وصیت کرده؟
– نه؟ گور به گور شده ناغافل سکته کرد.
و همان زن اولی با قیافه ای تأثربار افزود:
– بیچ چاره ها ! من دلم برا بچه هاش می سوزه.
– واسه ی چی؟ برو دلت برای بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!
– آخه، یتیم چه ها، تا حالا راحت و آسوده می خوردن و راه می رفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟
جمعیت هنوز از جلوی دکان ها و ساختمان های اجاره ای خود میت عبور می کرد. مستأجران او بعضی دم در دکان آمده بودند و همان جا برای حساب های پس افتاده ی خود که باید با وارث های او برسند، نقشه های تازه می ریختند. و آن دیگران که خیال های دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین نعش کش بسپارند. پاسبان ها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.
بیچاره پاسبان ها ! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مرده ی کنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید. و شاید کاغذها را هم تلکه شده بودند … !
و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمی کرد، پول دوتا چایی در آمده بود.
#جلال_آل_احمد
منبع: شبره
@shahrzade_dastan
من دو سه بار قدم زدم. یک لیوان دیگر از آب کوزه آشامیدم و توی رخت خواب رفتم. دیگر خواب از چشمم پریده بود و هر دم منتظر بودم که یک بوق کشیدهی دیگر بلند شود و مثل یک شلاق تهدیدکننده بر پیکر خوابی که کم کم به چشم من راه خواهد یافت بکوبد.
یک ماشین دیگر مثل این که زیر گوش من یک دم ایستاد دنده عوض کرد و دوباره به ناله در آمد. و من توی رخت خوابم از این دنده به آن دنده شدم و سر و صدای سیمها و فنرهای تخت در آمد. پتو را کنار زدم و پاشدم روی تخت نشستم. مثل این که میترسیدم بلند شوم و توی مهتابی بروم. مثل اینکه همهی ماشینهایی که در عالم بودند از یک سرازیری دراز پایین میآمدند و جلوی اتاق من زیر گوش من که میرسیدند پشت سر هم ترمز میکردند و سکوت آرامشآور شب را با جنجال تحملناپذیر خود میانباشتند.
وقتی که همهی صداها افتاد ناگهان چیزی در من برانگیخته شده بود. و حس میکردم که اگر این کار را نکنم به خواب نخواهم رفت. اول کمی ناراحت شدم. خواستم توی اتاق بروم خودم را توی رخت خوابم قایم کنم. ولی مثل اینکه نمیشد. یک چیزی در من برانگیخته شده بود. حس انتقام بود؟ یک دهنکجی کودکانه بود؟ مثل لجبازی بچههایی که مداد یک دیگر را میشکنند..؟ هر چه بود چیزی در من بر انگیخته شده بود. و من دیگر سردی آجرهای کف مهتابی را حس نمیکردم.
هنوز پچ پچ چند نفر که در تاریکی گاراژ به زبانی غیر از فارسی حرف میزدند شنیده میشد. و ساعت سفارت زنگ دو و ربع کم را زد. من با قلوه سنگی که پای لنگه در مهتابی بود آجر پارهی پای آن لنگهی دیگر را با یک ضربهی محکم ولی بیصدا و خفه شکستم و هر سه پاره سنگ را روی هرهی مهتابی گذاشتم. من فاصله را سنجیدم و جایی که میباید انتخاب کردم. قلوه سنگ اولی را که بزرگتر و سنگینتر بود در دست راست گرفتم و با دست چپم دو پاره آجر دیگر را آماده نگه داشتم. و در یک آن وقتی هنوز پچ پچ آن دو نفر به گوش میرسید هر سه تا پاره سنگ را پشت سر هم به طرف گاراژ پرتاب کردم و سریع توی رختخوابم رفتم.
وقتی پتو را روی سینهام کشیدم سه ضربهی مکرر اولی پر سر و صدا مثل این که از یک فلز تو خالی برخاسته باشد و دو تای دیگر آهستهتر از دور به گوشم رسید و وقتی که داد و هوار رانندهها که دست کم یک جایی از تاکسیشان شکسته بود بلند شد من در این فکر بودم که پس کی؟… پس کی من باید آرامشی بیابم؟!
منبع:ایپابفا
#جلال_آل_احمد
@shahrzade_dastan
چیز تماشایی دیگری پیدا نبود. جز کلبهی آنان از دور، و مادر و کودکانش که هنوز پای آن ایستاده بودند و با قطارما وداع میکردند. این نیز لابد چندان قابل توجه نبود. هر سه با قطار ما وداع کردند. برای اینکه اسکناسی از این قطار به آنان رسیده بود و یا شاید برای اینکه میپنداشتند همین قطار، دخترک، مردنیشان را، که از او نه به کوه رفتن و نه علف چیدن میآمد و نه به دنبال پدر به سر راه رفتن و جاده صاف کردن، به زیر گرفته و راحت کرده است.
عصر روز پیش که از اهواز بیرون آمدیم، در پیرامون شهر، پیرمرد الاغ سواری را پشت سر گذاشتیم. وقتی قطار از پهلوی او، میگذشت همه با او که به روی اهل قطار خندهی نمکینی میکرد، وداع میکردند و برای او دست تکان میدادند. یکی دو نفر حتی به صدای بلند از او احوالپرسی هم میکردند و بیشک اگر درخواستی از اهل قطار میکرد، هر چه داشتند برایش میریختند. دیروز همه شنگول بودند و برای شوخی و مسخرگی فقط وسیله میخواستند. ولی امروز در چمسنگر؟… هیچ کس جواب وداع آنان را نداد!
سر پیچ که از سر تا ته قطار پیدا بود، یک بار دیگر درست دقت کردم. تمام پنجرهها بسته بود وهیچ کس نبود تا در جواب آنان دستی و یا دستمالی تکان بدهد. کلبهی آنان که در زیر نور خورشید بخار میکرد، باز هم نمایان بود. و آنها هنوز دستهای خود را برای ما تکان میدادند. هنوز وقت نگذشته بود. دست من به جیبم فرو رفت. دستمالم را بیرون کشیدم؛ سر پنجه ایستادم و سر و دستم را از پنجرهی قطار بالا کشیدم و دستمال را در هوا، دم باد به اهتزاز در آوردم… شاید هنوز دیر نشده باشد. رفیقم فریاد زد و مرا عقب کشید. از پنجره دورم کرد و شیشهی آن را بالا برد. قطار وارد تونل شده بود و اگر او دیرتر میجنبید، شاید دست من شکسته بود.
#داستان_کوتاه
#جلال_آل_احمد
@shahrzade_dastan