داستان کوتاه ((آیا یک رؤیا بود؟))
نویسنده: #گى_دو_موپاسان
برگردان: #امیرمهدی_حقیقت
قسمت اول
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
دیوانهوار دوستش داشتم. دیروز از پاریس برگشتم، و وقتى دوباره چشمم به اتاقم افتاد ــ اتاق مشترکمان، تختمان، اثاثیهمان، همۀ آنچه من را یاد زندگىِ موجودى پساز مرگ مىانداخت ــ چنان اندوهِ شدیدى گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را باز کنم و خودم را به خیابان بیندازم. طاقت نداشتم در میان دیوارهایى که زمانى او را در بر گرفته بود، بمانم. دیوارهایى که هزاران ذرّه از او، پوستِ او و نفسِ او را در خود داشت.
کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست پیشاز اینکه به درگاهِ خانه برسم، از کنار آینۀ بزرگِ هال گذشتم؛ آینهای که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیشاز اینکه بیرون برود، خود را در آن ورانداز کند... سرتاپاش را، از چکمههاى کوچکش تا کلاهش را.
مدتى کوتاه مقابلِ آینهاى که عکسِ او آنهمه بار در آن افتاده بود، ایستادم؛ آنهمه بار... آنهمه بار. ایستاده بودم و مىلرزیدم. چشمانم به آینه خیره مانده بود؛ به آن شیشۀ صاف و عمیق و خالى، که تمامِ وجودِ او را در خود جا داده بود و همان اندازه مالکِ او بود، که من. حس مىکردم دلباختۀ آینه شدهام. بر آن دست کشیدم؛ سرد بود. آینهاى غمبار، سوزان، و مخوف که مردى را به عذابى سخت دچار ساخته بود. خوشبخت کسى است که قلبش هر چه را که در خود جاى داده است، فراموش کند.
بى اینکه بدانم، بهسوى گورستان رفتم. گورِ سادهاش را یافتم، با صلیبِ مرمرِ سفیدى که این چند کلمه بر آن بود: «او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت».
@shahrzade_dastan
آیا یک رؤیا بود؟
نویسنده: #گى_دو_موپاسان
برگردان: #امیرمهدى_حقیقت
قسمت دوم
❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
با پرشى، به سنگِ قبرِ کنارى جهیدم، و بهطرزى مبهم دیدم سنگى که لحظهاى قبل روی آن نشسته بودم، از روى زمین بلند شد، و مردهاى را دیدم که سنگ را با پشتِ خمیدهاش کنار مىزد. بهوضوح مىدیدم، با اینکه شبى تاریکِ تاریک بود. روى سنگِ قبر را خواندم: «اینجا آرامگاه «ژاک الیوان» است که در پنجاه و یکسالگى به رحمتِ ایزدى رفت. او خانوادهاش را دوست مىداشت،
و مردى مهربان و محترم بود».
مردِ مُرده هم مثل من آنچه را که روى سنگِ قبرش بود، خواند. بعد، سنگى از روى زمین برداشت، سنگى کوچک و نوکتیز، و شروع کرد بهدقت حروف را تراشید. آنها را بهآرامى پاک کرد، و با کاسۀ خالىِ چشمهاش به جایى که کلمات حک شده بودند، خیره شد. بعد با نوکِ استخوانى که زمانى انگشتِ اشارهاش بود، با حروفِ درخشان نوشت: «اینجا «ژاک ایوان» دفن شده، که در پنجاه و یکسالگى مُرد. او با بیرحمیاش مرگِ پدرش را جلو انداخت، چرا که آرزو مىکرد ثروتش را به ارث ببرد. او همسرش را آزرد، فرزندانش را زجر داد، همسایگانش را فریفت، از هرکه مىتوانست دزدید، و در فلاکتِ مطلق مُرد».
وقتى نوشتنش تمام شد، بىحرکت به نوشتهاش نگاه کرد. من برگشتم و دیدم که همۀ قبرها باز شده، همۀ مُردهها بیرون آمدهاند، همگى نوشتههاى روى سنگِ قبرشان را پاک کردهاند و بهجایش حقیقت را نوشتهاند.
@shahrzade_dastan