eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
59 ویدیو
244 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
ترلان۶۷.m4a
6.34M
داستان ترلان🎧 نوشته فریبا وفی قسمت ۶۷ اجرا فرانک انصاری @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند توصیه به نویسندگان جوان قسمت دوم ❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ هنر نوشتن، هنر فرمانبردار بودن و صدا زدن هر کلمه با دانستن وزن، رنگ و صدای آن و برقراری پیوند میان آنهاست که در زبان انگلیسی بسیار ضروری است، نشان‌ می‌دهد که کلمات بسیار بیشتر از آن هستند که نشان می‌دهند و این می‌تواند از طریق خواندن آموخته شود. چطور می‌توانید نوشتن را یاد بگیرید اگر فقط درباره یک شخص خاص بنویسید؟ 📚 «نامه‌ای به یک شاعر جوان» ۱۹۳۲_ویرجینیا ولف @shahrzade_dastan
داستان کوتاه ((آیا یک رؤیا بود؟)) نویسنده: برگردان: قسمت اول ❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ دیوانه‌وار دوستش داشتم. دیروز از پاریس برگشتم، و وقتى دوباره چشمم به اتاقم افتاد ــ اتاق مشترکمان، تخت‌مان، اثاثیه‌مان، همۀ آن‌چه من را یاد زندگىِ موجودى پس‌از مرگ مى‌انداخت ــ چنان اندوهِ شدیدى گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را باز کنم و خودم را به خیابان بیندازم. طاقت نداشتم در میان دیوارهایى که زمانى او را در بر گرفته بود، بمانم. دیوارهایى که هزاران ذرّه از او، پوستِ او و نفسِ او را در خود داشت. کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست پیش‌از این‌که به درگاهِ خانه برسم، از کنار آینۀ بزرگِ هال گذشتم؛ آینه‌ای که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش‌از این‌که بیرون برود، خود را در آن ورانداز کند... سرتاپاش را، از چکمه‌هاى کوچکش تا کلاهش را. مدتى کوتاه مقابلِ آینه‌اى که عکسِ او آن‌همه بار در آن افتاده بود، ایستادم؛ آن‌همه بار... آن‌همه بار. ایستاده بودم و مى‌لرزیدم. چشمانم به آینه خیره مانده بود؛ به آن شیشۀ صاف و عمیق و خالى، که تمامِ وجودِ او را در خود جا داده بود و همان اندازه مالکِ او بود، که من. حس مى‌کردم دلباختۀ آینه شده‌ام. بر آن دست کشیدم؛ سرد بود. آینه‌اى غم‌بار، سوزان، و مخوف که مردى را به عذابى سخت دچار ساخته بود. خوشبخت کسى است که قلبش هر چه را که در خود جاى داده است، فراموش کند. بى این‌که بدانم، به‌سوى گورستان رفتم. گورِ ساده‌اش را یافتم، با صلیبِ مرمرِ سفیدى که این چند کلمه بر آن بود: «او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت». @shahrzade_dastan
او آن زیر بود. پیشانى بر زمین گذاشتم و هق‌هق کردم. مدتى دراز آن‌جا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکى است، و هوسى غریب و دیوانه‌وار، هوسِ یک دلباختۀ ناامید، به جانم افتاد. مى‌خواستم شب را تا صبح بر سرِ گورش گریه کنم. اما مى‌دانستم که من را مى بینند و از آن‌جا بیرون مى‌بَرند. چه باید مى‌کردم؟ با زیرکى برخاستم و قدم‌زنان شروع کردم به پرسه زدن در شهرِ مردگان. این شهر، دربرابرِ شهرى که ما در آن زندگى مى‌کنیم، چه کوچک است، و با این‌همه، عدۀ مردگان چه‌قدر بیشتر از زندگان است. ما به خانه‌هاى بلند و بزرگ نیاز داریم، به خیابان‌هاى پَهن و به فضاى بزرگ... و نسل در نسلِ مردگان، کم‌وبیش به هیچ‌چیز احتیاجی ندارند. زمین، آنان را باز پس مى‌گیرد، و خدانگهدار! در انتهاى گورستان، در قدیمى‌ترین بخشِ آن بودم، جایى که خودِ سنگ‌ها و صلیب‌ها هم رو به‌ ویرانى بودند. زمین پُر از رُزهاى وحشى بود و سروهاى تنومند و تیره‌رنگ؛ باغى غمگین و زیبا. تنهاى تنها بودم. زیرِ بوته‌اى سبز خم شدم، و خود را میانِ شاخه‌هاى پُرپشت و سنگین پنهان کردم. وقتى که هوا کاملاً تاریک شد، از پناهگاهم بیرون آمدم، و به‌آرامى به راه افتادم. مدتى طولانى گشتم و گشتم، اما قبرِ او را دوباره پیدا نکردم. با دست‌هاى باز جلو مى‌رفتم؛ دستانم، پاهایم، زانوانم، سینه‌ام، حتى سرم به سنگ‌ها مى‌خورد، اما پیداش نمى‌کردم. کورمال‌کورمال، پیش مى‌رفتم. مثلِ مردى کور، سنگ‌ها را، صلیب‌ها را، نرده‌هاى آهنى را، حلقه‌هاى گُل پژمرده را لمس مى‌کردم. با انگشتانم اسم‌ها را مى‌خواندم، اما او را نمى‌یافتم! ماه نبود. چه شبى! در میان ردیفِ گورها، به‌شدت ترسیده بودم. روى یکى از گورها نشستم. دیگر نمى‌توانستم جلوتر بروم، زانوانم یارى نمى‌کرد. صداى تپیدن قلبم را مى‌شنیدم، و چیزِ دیگرى را هم مى‌شنیدم. چه بود؟! صدایى مبهم و نامشخص. در آن شبِ نفوذناپذیر، آیا صدایى در سرم بود، یا ندایى از زیرِ آن زمینِ اسرارآمیز؟ اطرافم را نگاه کردم؛ از ترس فلج شده بودم، سردم شده بود، آمادۀ فریاد زدن بودم، آمادۀ مردن. ناگهان به نظرم آمد سنگِ قبرى که رویش نشسته‌ام، تکان مى‌خورَد؛ انگار مى‌خواست از جا بلند شود. ادامه دارد... @shahrzade_dastan
2629621222183.mp3
2.63M
🎶موسیقی_برای_نوشتن 🍉 ولی من اگر هزاران سال زنده باشم، پیر و شکسته و مردنی شوم باز یاد تو خواهم بود. باور کن اگر بمیرم استخوان‌هایم، خاکسترم، جسدم، کفنم، تو را دوست خواهند داشت... ✉ 📬 از میان نامه‌های غلامحسین_ساعدی به طاهره کوزه‌گرانی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاعرانه ❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ پیش بیا! پیش بیا! پیش‌تر! تا که بگویم غم دل بیشتر دوست ترت دارم از هر چه دوست ای تو به من از خود من خویش‌تر.... @shahrzade_dastan