تبریک به خانم توران قربانی صادق بابت تولد کتاب جدیدشون. قلمتان سبز و مانا🌹🙏
@shahrzade_dastan
تبریک به خانم پری آخته بابت چاپ کتاب جدیدشون. قلمتان سبز و نویسا🌹🙏
@shahrzade_dastan
تبریک به خانم مطهره رحمتی نسب بابت کتاب بابت کتاب جدیدشون.قلمتان سبز🌹🙏
@shahrzade_dastan
به نام خدای دختری با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی
انتشارات نواندیشان دنیای کتاب در نظر دارد مجموعه داستان کوتاه «دختری با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی» را قبل از اربعین شهدای کرمان، چاپ نماید.
علاقهمندان می توانند داستان های کوتاه خود را به آی دی زیر ارسال کنند.
@noandishanpub_ir
اولویت چاپ با عزیزانی است که اصول داستان نویسی کوتاه را رعایت کنند و زودتر داستان خود را ارسال کنند.
شاعرانه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
آرام باش عزیز من ، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو میرویم ، چشمهای مان را میبندیم ، همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری ، طالع می شود
✍شمس لنگرودی
@shahrzade_dastan
کشمکش در داستان
قسمت چهارم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🍀کشمکش آدمی با آدمی
طبیعت و نیروهای موجود در آن همواره در برابر آدمی صفآرایی کردهاند و همه کوششهای آدمی در طول تاریخ در راستای چیره شدن بر طبیعت و پدیدههای طبیعی متمرکز شده است. کشمکش آدمی با آدمی یکی از بیرونیترین و چشمگیرترین درگیریها به شمار میآید. آنچه درگیری میان آدمیان را از نبرد آدمی با طبیعت جدا میکند پیچیدگی میان مبارزه آدمی با آدمی است. بیرونی بودن این کشمکش لزوماً به معنی سادگی در قاعده بازی نیست. چرا که طبیعت با همه رمز و راز ناشناختهاش و زندگی که از یک سری روابط و قانونمندیهای قابل شناسایی پیروی میکند. هرگز به پیچیدگی رفتارهای آدمیان نمیرسد. ریشه پیچیدگی در وجود اندیشه و تفکر آدمی نهفته است. اگر در کشمکش آدمی با طبیعت یک سوی درگیری آدمی باشعور است و در سوی دیگر طبیعتی بیشعور؛ در کشمکش نوع آدمی با آدمی هر دو طرف دعوا با شعورند و گاه از قواعد غیر قابل پیشبین مثل دسیسه نیرنگ و غیره استفاده میکنند. بنابراین فهم روند درگیری و سرانجام آن دشوار است. درگیری آدمی با آدمی ممکن است:
_ گفتاری باشد.
_ رفتاری باشد.
_ پنداری باشد.
_ فیزیکی و جسمانی باشد.
درگیری جسمانی از گونههای دیگر هیجان برانگیزتر است. اما علتهای زیر عنوان عامل درگیری شخصی میتوان برشمرد:
الف_ منابع اقتصادی
ب_مسائل روحی روانی مثل عشق، دشمن، کینه، نفرت،
ج_ نابرابری در برابر زور و توانایی.
ادامه دارد
📚آموزش داستان نویسی
✍روح الله مهدی پورعمرانی
@shahrzade_dastan
گوش به فرمان حس مادری
#چالش_هفتهی_قبل
نوشته سیده مهین میرافضلی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
دست کشیده اش را که رگ و پی اش از زیر پوست نازک و افتاب سوخته اش پیدا بود بالا برد و محکم روی صورت بهادر زمین گذاشت. از شدت عصبانیت کف کرده بود و اب دهانش به شکل ناپسندی دور لب و لوچه اش جمع شده بود. پالتو قهوی اش را دور خودش محکم پیچید و دست بهادر را گرفت و از من کند. بهادر از ترسش فرصت نکرد گریه کند هنوز مضطرب و گیج بود.
دنبالش دویدم گفتم ناز شستت توران خانم مراعات میکردی صورت بهادر هنوز انداره دست تو نیست.
همانطور که برفها را لگد میکرد و میرفت گفت مادر نشدی اقا بهرام تا ببینی چی میکشم . مادر نشدی تا یه چشت اشک بشه یه چشت خون، مردم و زنده شدم بگو بچه تا چشم ازت ور میدارم باید مثل اسب عربی سرتا بندازی پایین و بری؟ نمیگی مادر دارم دل نگرون میشه ،حالا پدر نداری قبول، وسط حرفش پریدم و گفتم مادر من پدرمون زنده است . دیگه والا غیرتا اونا نکش به اون رحم کن. به طرفم برگشت و به چشمهایم خیره شد گفت پدر داری کو ؟ کجاست ؟؟میفهمه من چی میکشم؟
اسمش پدره تا پدر بشه خیلی حرفه.بهادر جیک نزد همانطور دست در دست مادر با قدمهای کوچک میدوید. دلم برایش کباب بود. هم برای برادر بازیگوشم هم مادر بی اعصابم.
مادرم زیادی نگران بود میخوردیم نگران بود میخوابیدیم نگران بود. میخندیدیم نگران بود گریه میکردیم نگران بود . انگار که غیر نگرانی کاری نداشت و امده بود به دنیا تا نگرانیهایش را حرص و جوش کند و به جان خودش و ما بریزد.
چهل و پنج سال هم نداشت اما از بس جوش میخورد مثل پیرزنهای نود ساله دولا شده بود. جوش میخورد و غر میزد . حسابی از خجالتم درامده بود تا پانزده ساله شدم. من عادت کرده بودم به حرص و جوشهایش به نگرانی های بی دلیل و با دلیلش اما بهادر فقط هفت سال داشت. دلم نمیخواست کتک بخورد . همه کسم بود و همه کسش بودم.
پدرم راننده بود و از این سر سال تا آن سر سال دو ماه هم خانه نبود. مادرم تند تند به جانمان غر میزد که مردم بچه دارند من هم دارم . ان روزی که پیشونی نوشت همه را نوشتند مال منم این جور نوشتند. به کوچه که رسیدیم انگار که پشیمان شده باشد اب دماغش را گرفت و با بغض بهادر را در بغلش گرفت و شروع کرد به جان خودش نفرین کند که دستم بشکند مادر خدا مرگم بدهد من که نمیخوام بزنمت عزیز دلم.
و گفت و گفت و گفت تند تند تند.
بهادر تازه یخش باز شد. دستش را دور گردن مادر بی اعصاب حلقه کرد و مانند مادر مردها گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد.
وقتی خانه رسیدیم به چهره مادرم نگاه کردم یه گوشه کز کرده بود و هنوز بهادر در بغلش بود. چشمانش گود افتاده بود و روشنی نداشت . صورت استخوانی و پوستی که انگار نمی به ان نیست.هم دلم برایش میسوخت هم غضب کردم که چرا اوقات همه ما را مثل زهر مار تلخ میکند.
گاهی فکر میکردم پدرم از این حال نه افتابی نه بارانی مادرم فرار کرده و رفته خودش را در جاده راحت کرده. وقتهایی که بحث بینشان بالا میکشید میگفت زن حال و هوای تو مثل پاییزه نه میشه به گرماش دلخوش کرد نه به سرماش ،نه افتابش معلومه نه بارونش.
پدرم فرار کرد و مسولیت مردی خانه را به من واگذار کرد . من را جانشین خودش کرد و همه سمتهایش را به من داد و خودش را راحت.
برای اینکه مادرم پا پیش نشود که دیر می اید زود میرود مادر مادرم هم با همه اسباب اثاثیش اینجا اورد.
مادر بزرگم بیشتر وقتها ساکت بود.بالای خانه مینشست ما را نگاه میکرد و حرف نمیزد گاهی نگاههایش زیادی معنا دار بود، شاید از بی اعصابی مادرم میترسید. آرام بود و گاهی تسبیحش را از این دست به ان دست میچرخاند.یک پایش را دراز میکرد میگفت زانویم ذق میزنه اما پای دیگرش را جمع میکرد. مادرم هیچ وقت به مادربزرگ حرف دلخوری نمیزد اما وقتهایی که توی خانه غر میزد مادر بزرگ با تعجب و دهان باز نگاهش میکرد شاید خودش را لعنت میکرد که چرا این اعجوبه را تربیت کرده و به جان ما انداخته. اغراق نیست اگر بگویم گاهی تحمل مادرم خارج از توانم بود. نمیدانم چرا اینگونه بود سر هر پیش امدی غر میزد نان میخریدم میگفت خمیر است. میوه میگرفتم میگفت پلاسیده است. شلوارم را روی پیراهنم میکشیدم غر میزد نمی کشیدم غر میزد... شاید دوری از شوهرش امانش را بریده بود به رو نمی اورد و غرش را به جان ما میزد یکی دوبار از عمه ام شنیدم که میگفت از علاقه زیاد به بچه هاست که به جانشان نق میزند یا خودم گفتم کاش فقط به ما علاقه داشت اما علاقه زیاد نه. اما خاله ام میگفت این مریضی است و ان را از پدرم به ارث برده پدر بزرگت هم همینقدر بی اعصاب بود.
نطقم باز شد و مثلا خواستم نصیحتی کرده باشم، گفتم مادر جان چرا اینقدر خون به دل خودت و ما میکنی حالا بهادر بچگی کرده و شیطنت از کوچه خودمان چندتا کوچه بالاتر به قصد بازی رفت . خدا را شکر که پیدایش کردیم اینهمه ترس و واهمه نداشت .
@shahrzade_dastan
نمرده که صحیح و سالم ور دلت نشسته. چشمتان روز بد نبیند دوباره نه گذاشت و نه برداشت همان دست استخوانی و کشیده اش را بالا برد و محکم توی گوشم زد از همان هایی که میگویند یکی از من میخوری دهتا از دیوار. اتاق دور سرم چرخید، والا غیرتا ضرب شستش حرف نداشت. مثل داش مشتیها پر زور بودیک دستمال یزدی و یک کلاه لبه دار کم داشت .
غرید که حرف دهنت را بفهم، یه دور از جانی بگو، خجالت نمیکشی توی صورت من میگی نمرده، از خداته بمیره.
بهادر بلند شد و دستش را زیر چانه ام گذاشت و کودکانه گفت دردت گرفت؟ وقتی به چشمهای بهادر نگاه کردم دردم از داشتن این مادر که چپ و راست تو ی گوش بچهایش میگذارد بیشتر شد. بغضم را خوردم و گفتم نه.
مادرم دید بد شد دوباره شروع کرد به حرف زدن و خفه کردن عذاب وجدانش که مادر نشدی بفهمی من چه میکشم. بهرام جان دردت به جانم دست من نیست حس مادریست میگوید بزن میزتم میگوید نوازش کن نوازش میکنم.
دردمندانه گفتم مادر حس مادریت مارا دیوانه کرده، ای کاش فقط یکی را میگفت یا بزنی یا نوازش کنی تا ماهم تکلیف خودمان را بدانیم. مادر بلند شد چایی ریخت و با کشمش و خرما جلوی مادر بزرگ برد . روبروی مادر بزرگ نشست و گفت هر چه بود تمام شد بیاید چایی بخورید.
با دلخوری گفتم این که نشد هر وقت بخای بزنی بعد بگی چیزی نشد
مادرم استکان چایی را به لبش نزدیک کرد کمی فوت کرد و یک باره هورتی کشید چای داغ بود و ان را بیرون ریخت و لب زد که سوختم و تا خواست با پر روسری دهانش را پاک کند مادر بزرگ دستش را که دوبرابر دست لاغری مادرم بود در هوا تکان داد و محکم توی گوش مادرم زد. بعد هم مستقیم توی چشمانش نگاه کرد عینکش را روی چشمش حابجا کرد و با دهانی که هیچ دندانی نداشت و با نفسهای بریده بریده گفت مادر حس مادری بود امر کرد الان بزنم تا چای داغ نخوری. خودت که مادری میفهمی چه میگویم.؟
مادرم هاج و واج بود دقیقا مثل وقتهایی که ما هاج و واج بودیم. مادر بزرگم نگاهی به ما انداخت و لبخندی زد، چاییش را برداشت و هورت کشید.
مادرم هنوز گیج بود شاید اتاق دور سرش میچرخید.
#حس_مادری
#همسر_فداکار
@shahrzade_dastan