دیگر بار نیز همانند مرتبهٔ پیش، طبق پیشبینی در یک صف کنار هم قرار گرفتیم. منتها نه نفر و راه افتادیم. به دوراهی که رسیدیم، آن دو نفری که در راه بازگشت و تجربهٔ اول خود را مغبون یافته و غبطه خورده بودند، اینبار بیهیچ تردیدی باشتاب بهطرف ظلمات خزیدند و ما هفت نفر که باز هم من سرگروهشان بودم، مثل کسی که از انتها خویشتن فرمان یافته باشد، به طرف نور ره سپردیم. فاجعه باز هم تکرار شد. در نور هیچچیز نبود جز پاکی و شفافی و روشنایی. آرام بازگشتیم.
در میان راه باز هم دو نفر از ما که سرکرده شده بودند، افسرده و غمگین بودند و بر خویشتن پیچیدند. از تقاطع گذشتیم و به تاریکی رسیدیم. جسد بیسر دو دیگر از همراهانمان را دیدیم که کناری افتاده ورمکرده بودند، شکمهایشان برآمده بود. گویی باز هم به مطبخ رفتیم و اینبار در هفت تابه خوراک مغز را هر یک بهطور مساوی بلعیدیم. نمیدانم این رفتوآمدنها چه مدت زمان طول کشید: وقتی به خود آمدم و آرامش هشیارگونهای به دست آوردم که سه نفر بیشتر از گروه یازدهنفری ما نمانده بود.
در ساعتی کنار هم قرار گرفتیم و آمادهٔ عزیمت شدیم. همیشه همینطور بود. طول محفظهٔ آسایشگاه یا آزمایشگاه را در کنار هم بودیم و طول استوانههای نور و ظلمت را پشت سر هم. برای ورود به نور من سرکرده بودم و در ظلمات در آخر صف قرار میگرفتم. به انشعاب که رسیدیم، من یک لحظه تردید کردم. نه میتوانستم به طرف نور بروم و نه تاریکی و ظلمت. من که مردد شدم، دو رفیق دیگر با علم به یقین به طرف ظلمات خزیدند و من بهتنهایی طول محفظهٔ نور را برای پنجمین بار پیمودم. در این طی طریق نیز هیچچیز نیافتم. مغبون و مغموم و افسرده، به حال خویش افسوس خوردم. پنداشتی از انتهای خویش بازگشته بودم. از نور به در آمدم، به ظلمات فرو شدم. در انتهای ظلمات هر دو رفیق پیشین را بیسر یافتم در دو تابه مغز آنها را بلعیدم.
در آسایشگاه یا آزمایشگاه لمیده بودم. یله و آزاد. چشمانم روشنی شگفت گرفته بود، احساس تکثیر سلولهای بدنم را میکردم. هزاران چشم پنهان حرکاتم را زیر نظر داشتند. یکباره سرم روی تنهام سنگینی کرد. به جلوی یکی از آئینهها که در پشت محفظهٔ شفاف تعبیه شده بود خزیدم. آئینه مشعشع بود. انوار بنفش را بر من تافت. همهٔ پیکرم را بهوضوح نشان داد. اسکلتی بودم که ذرهای گوشت به استخوانهایم نچسبیده بود. نه رودهای داشتم، نه معدهای و نه دستگاه ادراری. هرچه بود همه مغز بود. جمجمهام بهاندازهٔ یازده نفر بزرگ شده بود. سرم روی تنهام لقلق میخورد. احساس کردم خودم خودم را خوردهام و حالا کس دیگری شدهام.
بار ششم که زنگ زدند و بزاق مرا مترشح کردند، دقیقاً حس کردم برای مسابقهای بزرگ آمادهام. چشمهای پنهان، تمامی بهسوی من دوخته شده بود. با پاهایی که تازه یافته بودم. سنگین و شمرده به طرف دوراهی راه افتادم. با یک سهراهی روبهرو شدم. غریزه دیگر در من حکم نمیکرد و فرمان نمیراند. با تکیه بر خویشتن بهچالاکی به راه سوم فرو رفتم. شنیدم آن عدهای که از چشمها پنهان بودند، پشت سرم پیروزمندانه خندیدند. به انتهای مسیرِ نه تاریک و نه روشن که رسیدم، به مطبخ درآمدم. بهجای تابه مغز صفحات بههمپیوستهٔ کتابی دیدم از زر و سیم. در صفحهٔ اول دو تصویر حک کرده بودند از نمونههای انسانهای ماقبل تاریخ. صفحات را بهسرعت در نوردیدم. در صفحهٔ آخر عکس خود را یافتم که به قابی چوبین مزین بود. زیرش نوشته بودند تداوم اندیشههای کتمانشده. از انتهای مطبخ بوی هوا آمد. انتهای مطبخ را پیش رفتم. در بهناگاه بسته شد. تنها و حیرتزده بودم. نه از محفظه خبری بود و نه از آن فضای مجهول و رعبانگیز. من در بیکرانهٔ فضای اکسیژن بر بام بلندترین و رفیعترین قلهٔ زمین ایستاده بودم با حس طعم خوش همهٔ مغزهای جهان.
🌸منبع: روزنامهٔ کیهان، بخش هنر و اندیشه
@shahrzade_dastan
استاد
سوار بر امواج خیال همراه با تکانهای سرویس دانشگاه افکارم را بالا و پایین میکردم.غرق در رویاهای خودم بودم که با صدای ندا به خودم آمدم.
_سلام ستاره خانوم سحر خیز شدی.
_سلام والا با این استاد، شب هم خوابم نمیبره. فک کن هشت صبح روز شنبه استاد والی.
_شعرها رو خوندی، معنی و مترادفها رو درآوردی؟
_به بدبختی.
_خدا صبرمون بده. جلسه پیش چی میگفت؟ فرق صبر و چی؟
_حلم. صبر: سه نوع هست. صبر بر مصیبت، صبر بر اطاعت یعنی تکالیف سنگین رو صبور باشیم و استقامت کنیم و انجام بدیم. وصبر بر معصیت که خویشتن داری کنیم و گناه نکنیم. حلم: یعنی وقتی خیلی عصبانی شدیم و ... صبور باشیم و عصبانی نشیم که فردی که در موقعیت عصبانیت قرار بگیره ولی عصبانی نشه، میشه حلیم و بردبار.
_مثلا خیلی هم خودش رعایت میکنه.
_فک کن بدبخت شوهرش، دیدیمش باید بهش بگیم خدا حلم و صبر از هر سه نوعش هزار برابر بهت بده.
_خوشگل و خوشتیپ و باوقاره، ولی نمیدونم با این اخلاق گندش، چطوری استاد رجبی، نخبه دانشکده رو تور زده؟
_والا بخدا هر کی رو برق بگیره، ما رو چراغ نفتی میگیره.
_وای دختره لاغره هستا، ترم چهارمه، میگفت کلی هم رفته و اومده، استاد مرادی رییس دانشکده رو واسطه کرده بوده، تا بله رو گرفته.
در همین حین که من ردیف آخر اتوبوس روی صندلی عقب و دقیقا وسط نشسته بودم با ترمز ناگهانی اتوبوس پرت شدم تو بغل خانمی که وسط اتوبوس ایستاده بود.
تا سرم را بالا آوردم و خواستم عذر خواهی کنم، دیدم تو بغل استاد والی افتادم.
آب دهنم را قورت دادم و گفتم: «اُ...اُس...استاد مگه شما هم با سرویس دانشگاه میاید؟؟.»
در کمال آرامش لبخندی زد و گفت: «آره بعضی وقتا، مثل امروز.»
از شدت شرمندگی سرخ و داغ شده بودم. انگار روی گونههایم زغال داغ، باد میزدند. که استاد گفت: «حالت خوبه؟ طوریت نشد؟ من نبودم تا پیش راننده رفته بودیا!»
منم خودم جمع و جور کردم و گفتم: «استاد به خاطر همینه که میگن: والی یه دونهای، اونم واسه نمونهای.»
لبخندی زد و گفت:«همین که فرق صبر و حلم رو قشنگ واسه دوست توضیح دادی، ازت راضیم.»
@shahrzade_dastan
🔸️فراخوان مرحله استانی سیزدهمین دوره جایزه ادبی یوسف(داستان کوتاه دفاع مقدس)
🔸️مهلت ارسال آثار تا ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۳
🔶مخصوص استان اردبیل
🔶لطفا آثار خود را به آیدی زیر ارسال نمایید.
@Faran239
حکایت
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
یکی از بندگان سعید بن عاص بیمار شد و کسی را نداشت که خدمتش کند. از این معنی دلتنگ شد و کس به نزد سعید بن عاص فرستاد.
زمانی که آمد، وی را گفت: مرا وارثی جز تو نیست. زیر بستر من سی هزار درهم دفن گشته است، زمانی که از دست شدم، دویست درهم آن مرا خرج کن و باقی را خود بردار.
سعید که از نزد او می رفت، گفت: ما با بنده ی خویش بد کردیم و در تعهد وی کوتاهی روا داشتیم. سپس کس به نزد وی فرستاد که خدمت وی به عهده گیرد.
زمانی نیز که بمرد، کفنی به سیصد درهم بهرش خرید. خود به تشییع جنازه اش برفت. سپس که به خانه بازگشت دستور داد جائی را که گفته بود، حفر کردند. در آن جا چیزی نیافتند.
دستور داد همه ی خانه را بکندند. همچنان چیزی بدست نیاید. در این بین کفن فروش آمد که بهای کفن ستاند سعید وی را گفت: بخدا خواهم که گورش بشکافم.
یکی همی رفت که خری خرد. دوستی از او پرسید: به چه کاری؟ گفت خر همی خرم. گفت: بگو انشاء الله. گفت: چه نیازی است. چه درهم در دست است و الاغ در بازار.
وی بهر خرید خر برفت. طراری درهم های وی بربود. زمانی که بازمی گشت، دوستش پرسید، چنان کردی؟ گفت: درهم های من انشاء الله دزد بربود.
📚کشکول شیخ بهایی
@shahrzade_dastan