eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
62 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
بیست شیوه برای یافتن صدها سوژه قسمت هشتم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 ۸_سوژه را از بهترین آثار بدزدید اگر شکسپیر این کار را کرده، شما هم می‌توانید این کار را بکنید. طرح داستان خود را بدزدید! شکسپیر از طرح‌های داستان های قدیمی استفاده کرد و با استفاده از آنها طرح های جادویی خاص خود را می‌نوشت. اما این روزها نمی‌شود این کار را انجام داد. اما می‌شود بذر طرح اثر دیگری را دزدید و با استفاده از آن طرح خود رادنوشت. می‌توان شحصیت‌ها، قالب‌ها و قراردادهای اصلی هر اثری را عوض کرد و طرح تازه نوشت. می‌توانید همین روال جابهجایی را موقع شکل دادن به سوژه خاص خود انجام دهید.  به قول ویلیام نوبل، نو بودن کلید خلاقیت در سرقت ادبی است.  منظور او این است که شما حق ندارید و نمی‌توانید کل طرح و شخصیت را مو به مو بدزدید اما می‌توانید الگوی یک داستان را بردارید و از آن استفاده کنید.😉 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 منبع:کتاب طرح و ساختار رمان @shahrzade_dastan
1_1983612718.m4a
4.66M
داستان صوتی ترکی_ قسمت پایانی نوشته و صدای 🌿🌿🌻🌻🌻🌻🌿🌿 @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیین نگارش 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃 علامت تعجب علامتی است که برای بیان تعجب، حیرت، تأکید، دستور، استهزاء و به طور کلی جملاتی که بار و یا فشار عاطفی دارند، در نگارش فارسی به کار می‌رود. این علامت به حرف قبل از خود می‌چسبد و از حرف پس از خود یک فاصله می‌گیرد. موارد استفاده از علامت تعجب _تعجب و حیرت چه هوای پاکی! عجب روزگاری شده! _تحسینِ همراه با تعجب موهایی به رنگ شبق داشت! هنوز مانده تا پدرت را بشناسی! _جمله یا عبارت امری یا دستوری که با اخطار و تأکید همراه است ایست! بی‌حرکت! همه رأس ساعت 3 در جلسه حاضر باشند! _به عنوان علامت ندا و برای خطاب قرار دادن آهای! با توام! _پس از شبه‌جمله‌ها و جمله‌های بی‌فعل چشم ما روشن! وه! چه زیبا! _طعنه و کنایه برای جلب توجه خواننده، هنگامی که کلمه یا جمله‌ای به طعنه و کنایه بیان شده باشد، می‌توان از علامت تعجب استفاده کرد. چه عجب! دیرتر تشریف می‌آوردید! _استفهام انکاری یا پرسش منفی استفهام انکاری به جمله‌ای گفته می‌شود که در ظاهر به صورت سؤالی مطرح می‌شود؛ اما منظور از طرح آن گرفتن پاسخی نیست. در واقع به نوعی پاسخ آن درون خودش وجود دارد و می‌خواهند مفهوم، خبر و یا دستوری را با تأکید بیشتری بیان کنند. کسی چه می‌داند! _گاهی علامت تعجب، پس از علامت سؤال می‌آید؛ در چنین مواقعی منظور پرسشِ همراه با حیرت است گاهی علامت تعجب، پس از علامت سؤال می‌آید؛ در چنین مواقعی منظور پرسشِ همراه با حیرت است راست می‌گی؟! منبع: یوتایپ @shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚 شاید همین دردی که امروز تحمل می‌کنی، راه نجات تو باشد. برای این که هنرمند بشوی، باید انسان باشی! 📚 @shahezade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان خوبم ساعت چهار با بخش آموزشی امروز و بحث نثر داستانی در خدمت شما خواهیم بود.🙏 @shahrzade_dastan
هدایت شده از شهرزاد داستان‌📚📚
همیشه منتظر زمان مناسب برای نوشتن نباش. چون این طوری هیچ وقت کتابی نخواهی نوشت. بگذار ذهنت هر لحظه تخیل کند و داستان بیافریند. 😉 @shahrzade_dastan
📚 نویسنده برای این که بیشترین تاثیر را بر خواننده بگذارد، سعی می‌کند حرکت دوربین و نحوه روایتش  را طوری تنظیم کند که خواننده بهدضرورت در جریان ریز ماجراها باشد. با تانی حرکت کند و از نزدیک و با چشم و گوش خود ماجراها را ببیند و حرف‌ها را بشنود. این کار با سه ابزار توصیف، صحنه وتلخیص صورت می‌گیرد. واضح است که این سه ابزار وقتی نمود عینی پیدا می‌کند که در قالب نثر داستانی درآیند. ما در پرداخت داستان از سه ابزار توصیف ، صحنه و تلخیص استفاده می‌کنیم. استفاده از این سه ابزار یعنی تبدیل روایت به کلمه، عبارات و جمله که همان نثر داستانی است. داستان بهکمک نثر داستانی سعی می‌کند خواننده‌اش را به فضای داستان بکشاند و با توصیفی که از فضا و محیط می‌دهد، او را در آن فضا قرار داده و با شخصیت ها آشنا می‌کند. نویسنده داستان با کمک نثر سعی می‌کند  فضا و آدم‌هایی باورپذید خلق کند. یعنی این که سعی می‌کند جمله‌ها ، عباراتی مناسب با شخصیت  و وضع و حال او و گویش او خلق کند. یعنی اگر مردی خل وضع است، خل بودنش از رفتار و حرفهایش مشخص باشد. و اگر زن یا مردی باکلاس است، تک تک کلماتی که به زبان می‌آورد متناسب با وضعیت او باشد. ویژگی‌هایی چون روستایی زاده و اشراف زاده و  دروغگو و خسیس و..‌ نیز همچنین. 🌿🌿🌿🌿🌿 🍀ویژگی‌های نثر داستانی: نثر داستانی برای خود ویژگی‌هایی دارد. ۱_ حس برانگیزی ۲_پیش‌برد داستان ۳_استفاده به جا و به اندازه از کلمات محاوره‌ای، بومی و محلی. ۴_اختصار ۵_تایید و تکرار ۶_شروع و پایان حس برانگیز در نثر ادامه دارد..... @shahrzade_dastan
فردا درباره ویژگی‌های نثر داستانی سخن خواهیم گفت.🍃
داستان کوتاه تیغ از ولادیمیر ناباکف 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃 رفقایی که با او در یک هنگ بودند دلیل خوبی داشتند که سمش را “تیغ” بگذارند. صورت مرد فاقد نما بود. وقتی آشنایانش به او فکر می کردند، تنها نیم رخی از او در ذهن شان تجسم می شد، آن هم نیم رخی خیلی شاخص: بینی نوک تیز سه گوش، مانند بینی منشی ها، چانهای قرص و محکم مثل آرنج، مژه های بلندوصاف مخصوص برخی از آدم های بی رحم قسی القلب. اسمش ایوانف بود. در آن اسم مستعار روزگاران گذشته، معنای ضمنی غریبی نهفته بود. دور نیست کسی را استون (سنگ) و استاین (صخره) بنامند و معدن شناس خوب و قابلی از کار درآید. سروان ایوانف بعد از فراری حماسی و تعدادی فتوحات نمایشی ملال آور از برلن سر در آورد و درست همان حرفه را برگزید که اسم مستعارش بر آن اشاره داشت: سلمانی. او در آرایشگاهی کوچک اما تمیز مشغول به کار شد که دو حرفه ای جوان را در استخدام داشت، کسانی که برای “جناب سروان روسی” احترامی توأم با مسرت قائل بودند. به این ها باید صاحب آرایشگاه را هم اضافه کنیم، مردی عبوس وتنه لش که وقتی دستهٔ قفل دخل را می چرخاند، از آن صدایی نرم و صاف به گوش می رسید. مانیکوریست هم بود: زنی کم خون با پوستی نیمه شفاف (مات): گویی از بس انگشتانش، هر ده انگشتش را روی کوسن مخملی جلوش گذاشته بود، آب و رمق شان کشیده شده بود. ایوانف به کار خود مسلط بود، اگرچه اینکه زبان آلمانی را خوب نمی دانست، تا حدودی بر کارش تأثیر منفی می گذاشت. بماند که او خیلی زود فهمید چطور این مشکلش را جبران کند. در این جملهٔ خود یک nicht وارد می کرد و در آن یکی کلمهٔ پرسشی was (چه) را، دوباره یک nicht و ادامه می داد تا می رسید به همان ادات سؤالی کذایی. هرچند در برلن آرایشگری را یاد گرفت، جالب است که سبک و روال کارش بسیار به کار آرایشگران روسی شباهت داشت و از آنها متأثر بود: به خصوص علاقهٔ مفرط شان به صدای چیک چیک قیچی. آنها درحالی که دائم تیغه های قیچیهاشان را به هم می زنند، تکه مویی را نشانه می گیرند، یکی دوطره اش را می چینند و بعد گویی نیروی شان تحلیل می رود و ناگهان پره های قیچی شان در هوا می مانند. این ترفند استادانهٔ ایوانف، پرپرزنی افتخاری او، درست چیزی بود که موجب احترام همکارانش شد. بی شک قیچی وتیغ سلاح اند و چیزی در صدای فلزی شان بود که باعث شادی روح جنگی ایوانف می شد؛ او هم مردی کینه توز و تند خو، سرزمین پهناور، با عظمت و شکوهمندش را مشتی میمون زبان نفهم به خاطر سلسله ای از جمله پردازی های ملیح سرخ به نابودی کشاندند و این چیزی بود که نمی توانست فراموش کند. کینه در روانش هم چون فنری جمع شده، در انتظار زمان مناسب بود. یک صبح لاجوردی بسیار گرم تابستانی، هر دو همکاران ایوانف از فرصت نبود مشتری در این ساعات آرایشگاه استفاده کردند و ساعتی مرخصی گرفتند. صاحب آرایشگاه، هلاک از گرما و پخته در آرزوی دست یابی به مانیکوریست، این موجود کوچک رام را به اتاق پشتی هدایت کرده بود. ایوانف، نشسته تک و تنها در آن مغازهٔ ساکت پر آفتاب، نگاهی به روزنامه انداخت. بعد سیگاری روشن کرد و سراپا سفیدپوش از در مغازه بیرون آمد و به تماشای عابران ایستاد. مردم به سرعت می گذشتند همراه با سایه های کبودشان که در برخورد به لبه های پیاده رو می شکست و بی هیچ واهمه ای نرم می رفت زیر چرخ اتومبیل هایی که داغ های روبان مانندشان می ماسید روی آسفالت های گرم. ناگهان آقایی متشخص، کوتاه قد و چهارشانه با کت و شلوار مشکی و کلاه لگنی و درحالیکه کیف سیاه رنگی زیر بغل داشت، راهش را از پیاده رو کج کرد و مستقیم به سوی ایوانف سفیدپوش آمد. ایوانف که نور خورشید چشمش را میزد از در مغازه کنار رفت تا مرد وارد آرایشگاه شود. ناگهان تصویر تازه وارد درهمهٔ آینه ها منعکس شد. تمام قد، سه چهارم صورت پیدا و تصویری از طاسی براق پشت سرش درحالیکه کلاه لگنی سیاهش را از سر بر می داشت تا آن را به جالباسی بیاویزد. وقتی مرد مستقیمه به طرف آینه ها چرخید و تصویرش افتاد بالای آن سطوح مرمرین درخشان از بطری های طلایی و سبز، ایوانف صورت پف کردهٔ بی تحرک آقا، چشمان ریز ونگاه نافذ و خال گوشتی بزرگش را در سمت راست بینی فورا به جا آورد. @shahrzade_dastan
آقای متشخص ساکت جلوی آینه نشست، بعد چیزی نامفهوم گفت. نوک انگشت کوتاه و گوشتالویش را بر صورت ناصافش زد: یعنی که می خواهد آن را بتراشد. ایوانف، شگفت زده و با عجله، پیش بند را به او بست. توی ظرف چینی مقداری کف صابون ولرم را به هم زد و شروع کرد کف ها را به صورت، چانهی مدور و لب بالایی مرد بمالد. آرام و با احتیاط خال را دور زد و کناره هایش را با انگشت اشاره خود کف مالید. همهٔ این کارها را بی اراده انجام میداد زیرا مواجهه با این مرد آشفته اش کرده بود. حالا صورتک نازک سفید رنگ صابون صورت مرد را تا نزدیک چشم هایش می پوشاند، تا پایین آن چشمان ریز که مانند چرخهای کوچک ساعت می چرخیدند و برق برق می زدند. ایوانف بعد از آنکه به خود مسلط شد و فهمید مرد کاملا در اختیارش است، تیغش را باز کرد و بنا کرد آن را روی تسمهٔ تیغ تیز کند. بعد، درحالی که خم شد روی طاسی براق، سر تیغ تیز را نزدیک صورتک صابونی برد و خیلی آرام گفت: «درودهای من به جناب رفیق. چند وقته از اون طرف دیارمون اومدین؟ نه، نه لطفا تکون نخورین والا ممکنه هنوز شروع نکرده یه جایی تون رو ببرم.» چرخهای کوچولوی درخشان تندتر چرخیدند، به نیم رخ برجستهٔ ایوانف نگاهی انداختند و دوباره به حالت قبلیشان برگشتند. ایوانف ورقه ای از صابون اضافی را با پشت تیغ گرفت و ادامه داد: «رفیق شما رو خیلی خوب یادمه. متأسفم که اصلا دوست ندارم اسم تون رو بر زبون بیارم. یادمه چطور تقریبا شش ماه پیش تو خارکف ازم بازجویی کردین. دوست عزیز، امضاتونم یادمه… اما خب همین طور که می بینین هنوز زنده ام.» بعد اینها اتفاق افتاد: چشمان کوچولو دودو زدند و ناگهان محکم بسته شدند. پلکها فشرده شدند مانند آن وحشی که گمان می برد بستن چشمانش نامرئی اش میکند. ایوانف با ملاطفت تیغش را روی صورت حرکت می داد و خش خش صدا می کرد. – رفیق ما کاملا تنهاییم. می فهمی؟ کافیه یه کم دستم بلغزه فور کلی خون ریخته می شه. شاهرگت اینجاست. خب هرچی خون بیشتر ریخته بشه، بهتر. اما فعلا می خوام صورت روخوب بتراشم. علاوه براین می خوام به چیزایی ام یادت بیارم. ایوانف با احتیاط و با دو انگشت نوک گوشتی بینی مرد را بالا گرفت و با همان ملاطفت بنا کرد روی لب بالایی مرد را خوب بتراشد. مشکل اینه که رفیق، من همه چی رویادمه. اون هم خیلی خوب. می خوام توام به یاد بیاری… و ایوانف با صدایی آرام به شرح ماجرا پرداخت درحالی که بی ذره ای عجله، صورت مرد بی حرکتی طاق باز را می تراشید. چیزی که تعریف کرد حتما خیلی هولناک بود چون هرازگاهی دستش از حرکت باز می ایستاد و بیشتر روی مرد خم می شد: آقای متشخص که مثل جسد زیر پیش بند کفن مانندش نشسته بود، پلک های برجسته اش سر به زیر. ایوانف با آه گفت: «همین بود. تمومش همین بود. حالا خودت بگو به نظرت تاوان مناسب برا همه اینا چیه؟ هان، تقاص به شمشیر تیز چیه؟ و دوباره میگم، یادت نره من وتو کام تنهاییم.» ایوانف همچنان که تیغ را به طرف بالا روی پوست کشیدهی گردن مرد می کشید، به حرفش ادامه داد: «ریش جسدها همیشه تراشیده ست. ریش محکومان به مرگم حتما می تراشن. منم دارم رشت رو می تراشم. می فهمی می خواد بعدش چی بشه؟» مرد همان طور نشسته بود بی آنکه تکان بخورد یا چشم هایش را باز کند. ذره هایی از کف، روی گونه ها و نزدیک گوشش باقی مانده بود. این صورت چاق سنگ شدهٔ بی چشم، چنان رنگ پریده بود که ایوانف به خود گفت نکند سکته کرده، اما وقتی پشت تیغ را به گردن مرد فشار داد، تمام بدنش تکان خورد. ولی چشم هایش را باز نکرد. ایوانف صورت مرد را سریع پاک کرد و با فشار بادی کمی پودر تالک به صورتش پاشید. گفت: «مجازاتت همین بود. من که راضی شدم. میتونی بری» با شتابی نازک طبعانه پیش بند را از گردن مرد بیرون کشید. آن دیگری از جایش تکان نخورد. ایوانف آستین مرد را کشید و فریاد زد: «بلند شو احمق.» مرد بی حرکت با چشمان بسته وسط آرایشگاه ایستاد. ایوانف کلاه لگنی را روی سر مرد کوبید، کیفش را زیر بغلش زد و او را به طرف درهل داد. تازه حالا مرد به حرکت درآمد. صورتش با چشمان بسته در آینه ها منعکس شد. مثل آدم کوکی شروع به گام برداشتن به طرف در کرد که ایوانف برایش بازنگه داشته بود و با همین طرز راه رفتن ماشین وار کیفش را با دست سنگ شده محکم گرفت و با چشمان شیشه ای مجسمهٔ یونانی زل زد به خیابان پر آفتاب و رفت دیگر. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 منبع: سایت یک پزشک @shahrzade_dastan