#حضرت_مولا
#امام_زمان (عج)
چشمان تو پایان پریشانی هاست / دست تو کلید قفل زندانی هاست
ای یوسف گمگشته! کجایی؟ برگرد / دیدار تو آرزوی کنعانی هاست
اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد 🦋
با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت
و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدی تازھ کنیم^^؟
#دعای_عهد
#امام_زمان
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◦•°•◦🕊◦•°•◦🌺◦•°•◦🕊◦•°•◦
نجات یک مجروح عراقی
و توبهی او و شهادتش...
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
🔻خورده پیوند با چفیه و سربند، دلی که بی تابه مثل اروند.
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استوری_شهید
پیکر مطهر شهید مبارزه با اسرائیل
شهید مدافع حرم احسان کربلایی پور
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🔰 #سیره_شهدا | #خدمت
🌟درد و رنج مردم اذیتش میکرد،
هرگز بی تفاوت نبود همیشه درحال جهیزیه دادن به یک خانواده بود مخصوصاً دختران شـــهدا...
به فقرا و مستمندان میرسید، به سـاخت مسجد کمک میکرد، برای بچه های بی سرپرست مکانی رو درست کرده بود که مدتها بعد از شهادتش،کسی خبر نداشت اگرمیخواست پولشو جمع کنه یکی از ثروتمندترین افراد میشد؛ ولی همین ڪه انقلاب شد، مغـازه اش را کرد تعاونی وحدت اسلامی از جیبش میگذاشت تا اجناس ارزانتر به دست مردم برسد...
🌷شهید سیدمجتبی هاشمی🌷
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هشتم ...( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت مامان جان می دونید شهادت داریم تا شهادت دلم می خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشتم باشم مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین زیر آفتاب دعا می کنی برام
نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خواند
و نگاهم کرد انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیزکنم ببینم حرف را به کجا می رساند سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت مامان جان می دونید شهادت داریم تا شهادت دلم می خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشتم باشم مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین زیر آفتاب دعا می کنی برام
نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خواند
انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیر کنم ببینم حرف را به کجا می رساند سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت مامان جان می دونید شهادت داریم تا شهادت دلم می خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشتم باشم مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین زیر آفتاب دعا می کنی برام
نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خوانده بود اسم سید الشهدا علیه السلام را که آورد قلبم تیر کشید زیر لب گفتم هر خوبی لایق شهادت نیست ولی اگر تو لایق شدی مبارکت باشه مادر من برات دعا می کنم یعنی قبلش از خدا خواستم دلم را آرام کند زیاد به صبر حضرت زینب فکر می کردم و رنج ها و مصیبت های خانم را مرور می کردم و به خودم دلداری می دادم.اگر اینهایی که محمد می گفت هم اتفاق می افتاد من فقط یک پسرم را فدا کرده بودم یاد روضه های عاشورا هم دلم را تکان می داد و اشکم را در می آورد هم پاهایم را محکوم می کرد تا بتوانم بایستم و تاب بیاورم فکر کردم حرفش تمام شده ولی نشده یک نفس عمیق کشید و گفت من مسجد المهدی رو خیلی دوست دارم می دانستم خسته و بی رمق هم شده خودش رامی رساند آنجا می گفت نماز خواندن آنجا برایم مزه دیگری دارد اخت شده بود انکار با آن مسجد جلد شده بود خواست پیکرش را ببریم ک توی همان مسجد طواف بدهیم و نماز بخوانیم خدا رحمت کند امام جماعت مسجد آقای سید جعفر حسینی را بچه ها را توی حیاط مسجد از زیر قرآن رو و بدرقه مس کرد جبهه و هراز چند وقتی که یک بار پیکر یکی شان بر می گشت برایش نماز می خواند با اشک چشم می گفت الهی که خودم از این ها جا نمانم. صدای محمد کم جان شد گفت حرف هایش فقط همین ها که گفته نبوده بقیه اش رو هم می شنوم.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هشتم ...( قسمت آخر )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
می خوام خودتون من رو توی قبر بگذارید همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید دلم نمی خواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه خیلی از مادرها بچه شون رو توی قبر گذاشتن ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیاین شما این طور نباش می دونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو بر می گردونی گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی سرما دوید درون تنم لرزید سینه ام سنگین شد مثل تمام مادرها بغضم راه گرفت و پیچید او سینه ام اما قورتش دادم محمد زخمی می شد و بر می گشت راضی بودم اسیر می شد و قرار بود سال ها چشم انتظارش بمانم راضی بودم شهید هم می شد راضی بودم بعد از نماز صبح یک نگاه انداختم به خانه و حساب کردم کدام کارها را باید زودتر تحویل جهاد بدهم تا وقتی خانم ها می آیند اول بروند سراغ آنها محمد هم داشت کم کم آماده رفتن می شد دیدم هی می رود و از دور پدر بزرگش را تماشا می کند پیرمرد خواب بود و محمد نه دلش می آمد بی خداحافظی برود نه دلش می آمد برای وداع بیدارش کند کمی که گذشت پیرمرد چشم های بی رمق را باز کرد و وقتی دید نوه اش بالا سرش نشسته دستش را آرام و کم جان تکان داد محمد هم معطل نکرد و دست های چروکیده پیرمرد را جا داد میان انگشت های بلندش سرش را پایین آورد و دست پدر بزرگش را بوسید بابا جان اجاره میدی من برم مرخصیم تموم شده دیگه پیرمرد چانه اش لرزید و چشم های ضعیفش خیس شد با صدای بی جانی گفت بابا جون به حال من نگاه نکن اگر وظیفه ت رفتنه برو خوشا به حال شما جوون ها که بدنتون قوت داره واسه دین خدا کم نذارید خدا به همراهت محمد دوباره سرش را خم کرد و صورت و دست پدر بزرگش را بوسید خانه شلوغ شده بود هر کسی گوشه کاری را گرفته بود و گاهی صدای صلوات می پیچید توی خانه دیدم محمد جلوی در اتاق ایستاده و منتظر است تا با من خداحافظی کند محمد چند باری جبهه رفته و انده بود خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم همین ها باعث می شد هر بار دم رفتنش خیلی معمولی با هم خداحافظی کنیم دیدم این پا و آن پا می کند گفت مامان میشه این دفعه تا جلوی در کوچه باهام بیایید و مند بدرقه کنید قرآن و یک کاسه کوچک اب توی دستم بود کنج دیوار راهرو زبانم سنگین شد گفتم پس یک لحظه صبر کن مادر رفتم توی حیاط و کمی چشم چرخاندم فصلی نبود که باغچه و گلدان های پر از گل باشند چشمم خورد به شاخه یکی از گلدان های شمعدانی چند تا گل کوچک سفید داشت از سوز سرما مچاله شده بود تا از شاخه جدایش کردم انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین نتوانستم سرپا بایس دستم را گرفتم به نرده اهنی و نشستم لبه پله هوا سرد بود ولی یک چیزی درون من شعله می کشید.گر گرفته بودم نفس گرفتم و با خودم گفتم خانم سادات یادت نره داری با خدا معامله می کنی ها دلم قدری آرام گرفت و برگشتم پیش محمد گل را که انداختم داخل کاسه روی آب چرخی زد و ایستاد مثل دلم خودم که بی قرار شده ولی حالا مطمن ایستاده بود جلوی در کوچه کنار محمد از زیر قرآن رد شد و چند قدم که بر داشت برگشت و با خنده گفت مامان محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره جواب دادم بخشیدمت به علی اکبر امام حسین این حرفا رو نزن تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد مامان هر چی می خواهی نگاهم کن دیگه فرصتی پیش نمیاد پاین را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه گفتم برو مادر بخشیدمت به سید الشهدا دست گرفتم به لنگه در تا ببندمش که صدای محمد پیجید توی گوشم گردن کشیدم دیدم ایستاده سر کوچه ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینه دیوار با شوخی پرسیدم نمی خوای بری گفت دیدار به قیامت مامان ان شاءالله سر پل صراط . دوباره تکرار کردم بخشیدمت به شش ماهه اباعبدالله با دل قرص برو مادر همان شد رفتن هیچ مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل نهم ...( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#رب_ادخلنی_مدخل_صدق_و_اخرجنی_مخرج_صدق
احساس می کردم یک چیزی را از من گرفته اند سینه ام سنگین بود و نفس هایم کوتاه انگار پنج انگشت یک دست نشسته باشد روی گلویم پای سجاده بودم نمی توانستم بلند شوم همان سه رکعت مغرب را هم به زحمت سلام داده بودم از ظهر احوالم خوش نبود هر چه خواستم سرم را به کاری گرم کنم فایده نداشت تند تند به ساعت روی دیوار نگاه می کردم ان قدر راه آشپزخانه و اتاق ها و راهرو و حیاط را دوختم به هم تا بالاخره غروب شد و با الله اکبر اذان مسجد مشغول وضو شدم یک مشت آب ریختم توی صورتم و از خدا خواستم طاقتم را زیاد کند حاج حبیب رفته بود مسجد نمازش را خوانده بود و برگشته بود خانه و من همچنان نشسته بودم پای سجاده و صلوات می فرستادم تا ان همه بی قراری ام کمتر شود حاجی هم کاسه صبرش لبریز شد و پرسید اشرف سادات چرا همچی می کنی چیزی شده و من بی خبرم .مثل اینکه منتظر بودم حاجی به حرفم بگیرد از خدا خواسته بدون اینکه چیزی را حاشا کنم گفتم حاجی دلم گواهی بد میده محمد اگه تا حالا هم برای ما بوده دیگه از این به بعد نیست چشمم افتاد به انگشت های حاج حبیب که دانه های تسبیح را دو تا رد می کردند و صدایش را می شنیدم خانم سادات چیزی که واسه خدا دادی دیگه چشمت پی اش نباشد چشمم پی محمد نبود اگر پسر دیگری داشتم او را هم راهی می کردم حتی بارها به حاج حبیب گفته بودم هر وقت از جبهه رفتن و خدمت به رزمنده ها خسته شدی بمان خانه پیش بچه ها خودم می روم و جایت را پر می کنم تا استراحت کنی و دوباره جلو بیفتی اما مادر بودم و محمد را از ریشه جانم کنده شده باشد رختخوابم را توی اتاق محمد پهن کردم و تا صبح هر چه این پهلو به ان پهلو شدم و استغفار کردم و صلوات فرستادم خواب به چشمم نیامد بعد از نماز صبح کمی برای خودم روضه خواندم به حضرت زینب توسل کردم و خدا را قسم دادم به قلب آرام و مطمن خانم تا مرا شرمنده نکند مبادا این همه سال حرف زده باشم و حالا که نوبت امتحان خودم رسیده بود روسیاه شوم فکر می کردم از دریای صبر بی بی قدر یک ذره هم به من برسد برایم بس است خدا صدایم را شنید بعد از روضه یک نفره و توسلم آرام گرفتم تمام اضطراب و دل نگرانی هایم را همان جا همراه سجاده بقچه کردم و بلند شدم دو سه روز از مراسم چهلم پدر شوهرم می گذشت و خانه بیشتر از همیشه شلوغ و به هم ریخته بود مهمان هایی از تهران آمده بودند برگشتند و من ماندم میام دنیایی از کار یک طرف بند و بساط خیاطی و بسته بندی آجیل و شکستن قند برای جهاد یک طرف هم ریخت و پاش های مهمانداری خواهر شوهرم گفت اشرف سادات دست تنها که نمی تونی این همه کار انجام بدی و ماند برای کمک دوتایی دست به دست هم دادیم و هر کدام یک گوشه را سامان دادیم خانم های پایگاه هم مشغول بودند نزدیک ظهر بود آفتاب بی رمق پاییز از پشت شیشه خودش را کشیده بود توی اتاق چند تا سبد بزرگ دستم بود و داشتم می رفتم سمت دری که به حیاط باز می شد از رادیو صدای مارش عملیات بلند شد من توی حال و هوای خودم بودم حواسم پی صداهایی که می شنیدم نبود اما گوینده رادیو که شروع کرد و از عملیات حرف زد همان جا جلوی در شیشه ای حیاط که آفتاب ازش رد شده بود و می شد چرخ زدن گرد و غبارهای خیلی ریز را توی هوا دید خشکم زد محمد امد جلوی چشمم شب اخری که با هم حرف زده بودیم دم رفتنش که چند بار گفته بود خوب نگاهش کنم یقین داشتم خواسته اش از خدا گرفته برگشتم و به خواهر شوهرم گفتم فکر کنم دوباره مهمون دار بشیم نمی خواد خیلی جمع و جور کنیم همه این وسیله ها دوباره لازممون میشه ساعت را نگاه کردم تا اذان چیزی نمانده بود همه چیز را رها کردم لباس پوشیدم و خودم را رساندم به مسجد تا شب سر هم گرم کارهایم بود باید تدارک یک مراسم دیگر را می دیدیم صبح زود بلند شدم و حاجی را بدرقه کردم قرار بود با شوهر خواهرم و دو تا از اشناها یک کامیون مواد غذایی و کمی وسیله ای که جفت و جور کرده بودیم برای کمک به مردم سیل زده ببرند داراب بعد از آن هم راهی منطقه بودند حاجی که رفت من هم پشت بندش شال و کلاه کروم و وقتی بچه ها پرسیدند کجا جواب دادم عملیات شده و بیمارستان ها پر از زخمیه الان حتما به خون احتیاج دارن.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
#سلام_امام_زمانم 💚
گل نرگس چه شود
بوسه به پایت بزنیم
تا به کی خسته دل
از دور صدایت بزنیم
گل نرگس نکند مهر زما برداری
داغ دیدار رخت را بر دلهایمان بگذاری
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد 🦋
با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت
و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدی تازھ کنیم^^؟
#دعای_عهد
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
جاے شھید مرادی خالے ڪه😔
خانومش میگفت:
علاقه زیادی به فصل پاییز داشت
در فصل پاییز ازدواج کردیم در فصل پاییز کربلا رفتیم در فصل پاییز هم شهید شد
#شهیدحمیدسیاهکالےمرادی
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐💐💐
💐💐
💐
🔶 فرمایش ایت الله صافی درمورد👇👇
قداست چادر
فضلیت چادر
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد شجاعی
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حجت الله رحیمی
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
✅سالم ماندن بدن در قبر
✍خیلی شنیدیم که بعضی از علما و شهدا بدنشان بعد از سالیان سال در زیر خاک سالم بوده و آسیبی به آن نرسیده. اگر میخواهید شما هم جزو همین افراد باشید به روایت زیر توجه کنید. در این روایت نسخهای بس سالم ماندن در قبر ارائه شده است: رسول الله ص فرمودند: در شب اسراء که به آسمان سفر کرده بودم دیدم بر در ششم بهشت نوشته شده است: هرکس دوست دارد قبرش وسیع باشد مسجد بنا کند. هرکس دوست دارد کرمهای زمین بدنش را نخورند، مسجد را تمیز کند. هرکس دوست دارد قبرش تاریک نباشد، مساجد را نورانی کند. هر کس دوست دارد بدنش در زیر زمین سالم و تازه بماند و فاسد نشود، برای مسجد فرش تهیه کند.
📚مستدرك الوسائل، ج۳، ص۳۸۵
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆
پیش بینی تاریخی شهید مطهری
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل نهم ...( قسمت دوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
از خانه امدم بیرون خودم را رساندم به پایگاه انتقال خون نزدیک حرم ان موقع سالی سه بار خون می دادم فکر می کردم بچه های ما حتی از جانشان دریغ نمی کنند و خوشی و راحتی برایشان معنا ندارد حالا انصاف نیست بعد از عملیات وقتی دسته دسته زخمی و مجروح می شوند با ان همه درد و زجری که تحمل می کنند تازه توی بیمارستان معطل یک کسیه خون بمانند وقتی بر گشتم خانه صدای دامادم محمد اقا می آمد آمدنش ان وقت صبح غیر عادی بود چادرم را از سرم در آوردم و انداختم روی دستم و وارد اتاق شدم این قدر دستپاچه بود که وقتی گفت پدرش مریض احوال است و ماشین حاج آقا را لازم وارم و آمده دنبال سویچ باور نکردم سعی می کرد نگاهم نکند با عجله خداحافظی کرد و رفت من هم چیزی به رویش نیاوردم و سوالی نپرسیدم پشت سرش رو کردم به خواهر شوهرم و گفتم رفت دنبال محمد چشم هایش را ریز کرد و پرسید محمد و خیلی ساده حرف مرا را رد کرد به من هم گفت بی خودی فکر و خیال نکنم و بد به دلم راه ندهم ان ها نمی دانستند ولی خدا می دانست که من خودم را برای همچو روزی آماده کرده بودم خیلی وقت بود که چشمم به درد بود و گوشم پی خبر. ظهر نشده بود که داماد خواهرم امد یادم نیست به چه بهانه ای یک استکان چای خورده و نخورده خداحافظی کرد و رفت داشتم مطمن می شدم که خبری شده یواشکی خواهر شوهرم را کشیدم کنار و گفتم حواست به مادر باشه بهش هم چیزی نگو پیرزن هنوز دلش از داغ شوهرش قرار نگرفته من خودم می رم محمدو پیدا می کنم می دونم اوردنش همین جا تو قمه حالا یا تو بیمارستانه یا ...
و حرفم را همراه بزاق دهانم خورد. صورت نگران بچه ها را دیدم و تصمیم گرفتم به جای حرف یا انتظار اینکه کسی برایم خبری از محمد بیاورد خودم بلند شدم و دنبالش بگردم می رم لیست بچه هایی که برشون گردوندن رو می بینم خودش پیدایش می کنم بخوایم منتظر اینا بشیم حالا حالاها جرئت نمی گنن چیزی به ما بگن همین طور که این ها را می گفتم جوراب هایم را بالا کشیدم مقنعه زدم و چادر انداختم روی سرم بنده خدا ها حتی فرصت نکردند جلویم را بگیرند تا به خودشان بیایند من در خانه را کشیدم سمت خودم و باز شد همان جا با یکی از همسایه های صمیمی مان و دو تا از خانم های فامیل که به هم نزدیک بودیم روبه رو شدم دیگر مطمن شده بودم که این بندگان خدا بی دلیل اینجا نیستند فقط دلم می خواست بدانم محمد کجاست و خودم را برسانم انجا ابرو در هم کشیدم و گفتم اگه بهم بگید یه جا می رم و پیدایش می کنم نگید چند تا رو می گردم تا پیدایش کنم.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل نهم ...( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
صدای هق هق گریه شان پیچید توی کوچه بلندتر از اینکه فقط خودم بشنوم چند باری تکرار کردم انا لله و انا الیه راجعون
نمی خواستم توی کوچه گریه و زاری راه بیندازند و بقیه هم جمع بشوند از همه بیشتر فکر دخترها بودم به محمد قول داده بودم نگذارم صدای گریه شان به نامحرم برسد همیشه می گفت مادر من می ترسم از اینکه شماها دنبال تابوت من بلند بلند گریه کنید خیالش را جمع کرده بودم که این طور نمی شود مگر اینکه من نباشم از طرفی نمی شد بگویم هیچ کسی گریه نکند پش در را باز کردم و رفتیم داخل خانه دخترها باور نمی کردند توی بغل هم زار می زدند مادر شوهر و خواهر شوهرم هم از یک طرف فکرم پیش محمد بود پیش حاج حبیب بود بلند شدم و آرام آرام امدم یک گوشه کیفم را که برداشتم یک صدایی از پشت سر نگه ام داشت مریم بود برگشتم دیدم چانه اش می لرزد و هراسان مرا نگاه می کند ناچار ایستادم و گفتم می خوام برم بهشت معصومه اگر می خوای بیای باید قول بدی اونجا بی تابی نکنی گریه بمونه واسه تو خونه می تونی قول داد رعایت کنه نه فقط او بقیه هم با این وعده همراهم راه افتادند یک ماشین شدیم بهشت معصومه قیامتی شده بود یکی دو تا و ده تابوت نبود چهل و شش تا بودند گله به گله مادر و پدر و خواهر و برادرشان جمع شده بودند یک گوشه و هر کدام دور یک جنازه حلقه زده و زاری می کردند بین جمعیت گشتم دنبال آشنا می دانستم حداقل دامادم محمد اقا باید اینجا باشد کمی که چشم چرخاندم این طرف و آن طرف پیدایش کردم یک گوشه دست روی دست گذاشته بود و با ناراحتی سرش را انداخته بود پایین راهم را کج کردم طرفش و تا امدم صدایش بزنم چشمم افتاد به تابوتی که نزدیکش بود نمی دانستم باید چه کار کنم گریه کنم بدوم آرام زبان بگیرم و همان جا بنشینم دستم را گذاشتم روی سرم و چادرم را کمی هل دادم جلو نگذاشتم شیطان صبرم را ببرد یک ان فکر کردم من با سرعت آمده بودم و اینها را پیدا کنم دست دست کنم و بقیه سر برسند معلوم نیست در این وضعیت سر قول خودشان بمانند پا تند کردم و یک دو نفری را کنار زدم که صدای برادر شوهرم را شنیدم شستم خبر دار این بندگان خدا پیکر محمد را تحویل گرفته و معطل مانده اند و هیچ کدام رویشان نمی شده به من خبر بدهند از طرفی حاج حبیب هم قم نبوده و این ها درمانده بودند که چه کنند و چه طوری حاجی را مطلع کنند من را که دیدند جا خوردند شاید هم نفس راحتی کشیدند مسولیت رساندن خبر چیز کمی نیست دستپاچه تا آمدند که بپرسند که من آنجا چه می کنم نشستم کنار پیکر محمد و رویش را باز کردم حتی نتوانستم درست نگاهش کنم خیلی سریع بوسه ای به پیشانی اش زدم و دست کشیدم روی چشم هایش. زخم های زیر سر و صورتش از زیر انگشتانم رد شدند چشم گذاشتم روی هم و زیر لب گفتم خوش به حالت مادر حال تو که گریه کردن ندارد. صدای صلوات و گریه و همهمه اطرافم پیچید توی سرم خیلی سریع روی صورت محمد را پوشاندم و بلند شدم سرپا به دامادم گفتم تحویل سرد خونه ش بدین و بریم خونه که الان بچه ها می رسن اینجا و شلوغ می کنن تا چند ساعت دیگه هم فامیل خبر دار میشن بیان خونه بهتره.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل نهم ...( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
بچه ها هم رسیده بودند تا عمویشان را دیدند و داغشان تازه شد به محمد اقا اشاره کردم که زودتر پیکر را با یک بهانه از روی زمین بلند کنند من هم بقیه را به زبان گرفتم و دوباره بر گشتیم خانه خبر کردن حاجی کمی طول کشید تعاونی و شماره بارنامه را پیدا کردیم و سپردیم هر طور و با هر بهانه ای که خودشان می دانند حاج حبیب را بر گردانند گویا ان هم به پلیس راه گزارش داده بودند و یک دلیل تراشیده بودند تا ماشین دور بزند و جای رفتن به داراب بیاید تهران البته حاج حبیب که تنها نبود تلفنی به شوهر خواهرم و همراهانش شهادت محمد را خبر داده بودند ولی حاجی چیزی نمی دانست من بیشتر از همه نگران او بود کم دل بود محمد را خیلی دوست داشت بروز نمی داد ولی مخصوصا بعد از مجروحیت محمد بدش نمی امد این بچه قید جبهه رفتن را بزند و کنار دست خودم توی خانه کارهای جهادی را انجام بدهد اما هیچ وقت به روی محمد نیاورد دوست نداشت نظرش را تحمیل کند یا از جایگاه پدر بودنش سو استفاده کند و دست و پای محمد را ببندد پدر و مادر خودم و باقی فامیل از تهران رسیدند ولی حاجی نیامد نه ان شب و نه فردا و نه حتی روز بعدش دم سحر بی خواب بودم و چشم از در بر نمی داشتم یک دلم مانده بود پیش محمد یک دلم پیش حاج حبیب کور کور مال رفتم سراغ چمدان های بالای کمد سعی کردم بی سر و صدا بیارمشان پایین حالا که پیکر محمد برگشته بود باید سفارش هایش را دانه به دانه انجام می دادم کفن و شال سبز تا شده را گذاشتم سر طاقچه کنار قرآن تا بعدا لازم نباشد دنبالش بگردم رفتم توی حیاط سوز هوای ان موقع سال ان هم توی قم به استخوان می رسید نرمه های باران افتاد روی سرم. هوا ان قدر گرفته و ابر بود هر چه توی آسمان گشتم نتوانستم ماه را پیدا کنم یک سوال توی سرم می چرخید و نمی توانستم محلش ندهم می دانستم آفتاب که بالا بیاید دور و برم شلوغ می شود همسایه ها جمع می شوند بچه های مسجد می آیند حجله بگذارند و پارچه بزنند جلوی در باید جلوی مهمان های محمد در می آمدیم احتمال می دادم حاجی هم فوقش تا ظهر برسد پس خیلی فرصت نداشتم اگر نمی رفتم یک عمر بدهکار خودم می ماندم تمام فکر و ذکرم از وقتی مجبور شده بود محمد را بگذارم و بیام خانه همین بود ولی نمی توانستم برگردم همه حواسشان پس من بود دلم می خواست بدانم بچه ام کجاش عیب کرده و چطور شهید شده ان موقع حتی اگر هنوز اذان صبح را نگفته بودند تنها وقتی بود که می خواستم خودم را پیش محمد برسانم و کسی مزاحم خلوت مادر و پسری نشود امدم داخل و یک نگاه کردم دیدم همه خواب بودند بی سرو صدا لباس پوشیدم کیف پول و چادرم را گرفتم دستم و روی نوک پا خودم را رساندم به در راهرو حتی کفش هایم را نپوشیدم خیلی آهسته زبانه قفل در را کشیدم در را باز کردم و با همان جوراب امدم بیرون و بعد کفش هایم را پا کردم و لنگه های در را روی هم گذاشتم و با کمترین صدای ممکن بستم باد سرد خورد توی صورتم با چادر جلوی دهان و بینی ام را پوشاندم و با خالی که کم از دویدن نداشت خودم را از کوچه رساندم به خیابان باران شب قبل شهر را شسته بود تک و توک ماشین عبوری می گذشت از سرما خودم را جمع کرده بودم و چادر را پیچیده بودم دورم یک نگاه به سر و ته خیابان انداختم و شروع کردم به صلوات فرستادن نمی دانم چند تا شد یک ماشین ترمز زد جلوی پایم وقتی گفتم بهشت معصومه راننده دستش رفت روی دنده و از صورتش معلوم بود که می خواهد بگوید نه مسیرش نمی خورد که کمی مکث کرد نمی دانم چه فکری کرد یا دلش سوخت یا خواست کاری خیری بود هر چه که بود گفت بفرمایید چند دقیقه ای بود نشسته بودم توی ماشین و هنوز گرم نشده بودم می لرزیدم .
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل نهم ...( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
از شیشه کنار دستم به درخت های ردیف خیابان نگاه می کردم که توی تاریکی شب و سرما و بی برگی زمستان چوب خشک شده بودند از فکر و خیال فرار می کردم چشم می گرداندم و پی گنبد طلایی حرم می گشتم قم مگر اول و آخرش چقدر بود از هر طرفی که می رفتیم می رسیدیم به حرم خیلی زود نور گنبد میان سیاهی شب پیدا شد از پشت حلقه اشک چشم هایم و شیشه بخار کرده ماشین دست گذاشتم روی سینه نفس عمیقی کشیدم و لب هایم تکان خوردند السلام علیک یا فاطمه معصومه به بی بی گفتم بالاخره روزی که این همه منتظرش بودم رسید خدا رو شکر که محمد را پذیرفته بود دلم می سوخت ولی بی تاب و نگران نبودم غصه نمی خوردم شکر گفتم فقط به زبان نبود ان وقتی هم که به محمد گفتم خدا هر خونی را لایق شهادت نمی کند اعتقادم بود حالا محمد لایق شده بود و من سربلند. از ماشین که پیاده شدم باد پیچید زیر چادرم و با دست محکم تر گرفتمش سوز دوباره افتاد به تنم و لرزیدم راهم را گرفتم سمت سردخانه بر عکس دفعه قبلی که آمده بودم اینجا و صدای هیاهو و صلوات گریه و فریاد یا حسین لحظه ای نمی افتاد همه جا سکوت بود فقط صدای باد و قدم بر داشتن من که گاهی تند می شد و گاهی کند سر و صورتم را بیشتر پوشاندم بهشت معصومه وسط بیابان بود و سرمایش بیشتر. وقتی دستم را کوبیدم به در فلزی نمی فهمیدم دست من سردتر است یا ان تکه اهنی طوسی رنگ که چراغی کوچک بالایش روشن است دعا دعا می کردم هر کسی داخل است زودتر از خواب بیدار شود که صدای خواب آلود و ریز یک جوان بلند شد دریچه کوچک فلزی روی در را باز کرد مرا پشت در دید خواب از سرش پرید چشمان خواب الودش را مالید و زیر لب سلامم را جواب داد در جواب نگاه پر از متعجبش گفتم اومدم بچه م رو ببینم و برم خیلی هم طولش نمی دم میشه در رو باز کنی دعات می کنم یک جوری نگاه کرد که بنده خدا توی این سرما خودت و من را معطل نگه داشته ای پشت این در خب معلوم است که نمی شود منتها ادب کرد با احترام گفت ببخشید ولی نمیشه نمی تونید بیایید داخل سماجت کردم دوباره خواسته ام را گفتم نگو نمیشه اجاره بده من بیام داخل اگه داد و قال و گریه کردم بیرونم کن فقط اومدم تا خلوته و بقیه نیومدن بچه رو ببینم همين
دریچه کوچک را بست و در آهنی روی پاشنه چرخید صدای زمخت لولاهای خشک و یخ کرده اش یک بار موقع باز شدن و یک بار هم وقت بستن سکوت اطرافمان را شکست خیلی وقت نداشتم از صدای دور الله اکبر اذان بلند شد یک صدای ضعیف و خفه گفتم میشه اول نماز بخونم فقط یه مهر بهم بدی بسه یک موکت کوچک خاکی انداخت رو به قبله گفت بفرمایید سلام نماز را که دادم و تسبیحات حضرت زهرا گفتم سریع بلند شدم جوان نبود صدا بلند کردم پیدایش شد سراغ شهدایی را که دیروز آورده بودند گرفتم آهسته قدم برداشت و پشت سرش راه افتادم ته یک راهروی نیمه باریک در اتاق را باز کرد و خودش کنار ایستاد سرمایی که از اتاق هجوم اورد طرفم با سرمای بیرون فرقی نمی کرد تنها فرقش این بود که اینجا هیچ بادی نمی وزید و فقط یک تکه ابر سرد تمام وجود آدم را فرا می گرفت زیر لب بسم الله گفتم و وارد اتاق شدم نمی دانم میان چند تا گشتم اسم رویشان را خواندم و عکسشان را نگاه کردم عکس محمد و نگاه آشنایش صدایم زد چادرم کشیده می شد روی زمین آرام رفتم سمتش به سرباز رو کردم و گفتم میشه ببریمش بیرون من چند دقیقه باهاش حرف دارم اینجا خیلی سرده چادرم را بستم دور کمرم یکطرف تابوت را من گرفتم طرف دیگر دست های سرباز جوان بلند کرد تابوت را گذاشتیم توی راهرو و جوان کلید برق را زد نشسته بودم کنار تابوت پسرم زانوهایم می خورد به دیواره تابوت پرچم رویش را کنار زدم تخته نازک در تابوت را برداشتم اول سر تا پایش را نگاه انداختم و دقیق شدم بدن محمد توی چند لایه پلاستیک پیچیده شده بود دست بردم و با احتیاط لایه به لایه پلاستیک را کنار زدم تا صورتش و بدنش بیرون بیاید هنوز لباس خاکی اش تنش بود حتی پوتین هایش را در نیاورده بودند.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
#سلام_امام_زمانم 💚
هر صبح ڪہ سلامت میدهم
و یادم می افتد که صاحبی
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
دعاگو، نزدیک...
و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊
سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد 🦋
با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت
و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدی تازھ کنیم^^؟
#دعای_عهد
#امام_زمان
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
\🌹🍂\
گــذر زمـان
همـہ چیـز ࢪا بـا خـود مےبـرد
جـز ࢪد نگاھ #تـو ࢪا :)
کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---